ناصر زراعتی
دیروز، در برنامه معرفی کتاب در رادیو سپهر همین شهر خودمان، از جمله کتابهایی که معرفی کردم کتابی بود در بارۀ میرزادهی عشقی. هنگام معرفی، اشاره کردم به «رضا خان» که عشقی با او موافقت نداشت و همین هم موجب ترورش شد. بعد خانمی از هموطنان تلفن کردند خشمگین و با عتاب که: «زبونت نمیچرخه بگی رضاشاه…» و مقدار معتنابهی شماتت و این که اگرچه خودشان را معرفی نمیکنند، اما مرحوم همسرشان از «اساتیدهای» دانشگاه بوده اند و خلاصه این که بنده بسیار بیچشم و رو هستم که قدر آنهمه خدمت و محبت آن خاندانِ کبیر و محترم را نمیدانم. حالا، هرچه من میخواهم خونسرد باشم و میگویم: «شما حرفهاتان را بفرمایید تا من هم توضیحی عرض کنم حضورتان….» مگر این بانوی محترمه دست بردار است! تا دیگ خشم من به جوش نیامد، ساکت نشد که بگویم:
ـ خانم جان! مادرِ من! خواهرِ بزرگتر من! لطفاً توجه کن: این آقای مرحوم رضا پهلوی از شکم والدهاش که درآمد «شاه» که نبود. قزاقی بود زیرِ نظر لیاخوف. زمانی چون تخصص یافته بود در تیراندازی با مسلسلی «ماکسیم»نام، او را «رضاخان ماکسیم» خواندند. مدتی «رضاخان میرپنج» نامیده میشد. بعد که با سید ضیاء کودتا کرد، شد «سردار سپه». تا پیش از سالِ ۱۳۰۴ که قاجاریه را کنار زد و تاج بر سر نهاد و شد «رضاشاه پهلوی»، او را همین «رضاخان» نامیده و مینامند. آن زمان هم که هیاهوی جمهوری راه انداخته بود و عشقی دست ایشان را خوانده بود و در روزنامهاش روشنگرانه علیه این خان و شاه بعدی مینوشت تا سرانجام دو مأمور فرستاد تا در حیاط خانه، شاعر را به ضرب گلوله روانۀ آن دنیا کنند و تا چند سال بعد هم همچنان «خان» بود لقبش….
حالا، پس از تمام این توضیحات و این که من هیچگاه دشنام نمیدهم و توهین نمیکنم حتا به دشمنم، این هم میهن گرامی میپرسند: «پس شما میگی چی کار کنیم؟»
میگویم: «خانم محترم! من چه میدانم چی کار باید کرد؟ من کی مدعی شدم که منجی میهنم؟ من کجا ادعا کردم که راهِ چارۀ نجات مردم ایران را از چنگِ این کفن دزدانِ دوم که روی آن کفن دزدان اول را سفید کردهاند، میدانم؟… من خیلی اگر زرنگ باشم، همین چهار را تا کتاب معرفی کنم، چند تا کتاب بخوانم، دو سه تا داستان و مقاله بنویسم یا مستند بسازم… شما بهتر است بروید این را از کسانی بپرسید که ماشاالله تعدادشان کم هم نیست، از چپ گرفته تا راست، پیوسته مشغول نجات میهن دربندند و از راه دور، بیرون گود، روزی پانصد بار رژیم را سرنگون میسازند… از من گردن شکسته چرا میپرسید؟»
در پایان این مکالمۀ تلفنی طولانی که خوشبختانه به خیر و خوشی گذشت و با خنده و آرزوی موفقیت و این حرفها تمام شد، ایشان فرمودند که: «من این خانواده را [البته نه همهشان را] دوست دارم!»
گفتم: «خداوند به شما سلامتی و طول عمر بدهد…. شما و عقایدتان محترم، اما اجازه بدهید من آنها و اینها را دوست نداشته باشم!»
عنوان مطلب از رسانه