نویسنده: فرزین فرزام
……………………………………………………………………..(برای کودکان دروازه غار به ویژه مرتضی که جسدش در جوب پیدا شد.)
داستان پنجم
نیمهشب است. جز او کسی در خانه نیست. قاسم متقالیِ جُندآباد سرش را از روی زانو برمیدارد، عرقگیر را از سر بیرون میکشد و یکطرف میاندازد. با اینکه اواسط مرداد است، در تیرهی پشتش احساس سرما میکند. جای سوزن روی رانش کمی کبود شده است.
نوک انگشتهای استخوانی را روی دندههایش میکشد. بلند میشود، دستش را به دیوار میگیرد و با قدمهای لرزان از پلّههای ناهموار زیرزمین پایین میرود. درِ زنگزده را پشت سر خود میبندد. چراغ روشن نمیکند زیرا مردمکهای گشاد چشمهای اریبش در تاریکی به خوبی میبینند. پایین پلّهها به دیوار تکیه میزند. دوباره سوزن را در ران فرو میکند و آنچه باقی مانده است را درون رگ تزریق میکند.
جای گزیدگیهای قدیمی از سرِ شب شروع به سوزش کرده و هذیانهای آن تب یکماهه، همزمان با آغاز زندگی شبانهی محلّه، سربرداشته است. موجود پنهان شده در شکمش به نرمی از داخل به گوشت و دندهها پنجه میکشد. دمای بدنش افت کرده و گرسنه است. کمی منتظر مینشیند شاید یکی از موشهای بزرگ انباری از سوراخ دیوار بیرون بیاید. فکر میکند امشب باید تکلیف خیلی چیزها یکسره شود. تصمیمی که گرفته شده باید به مرحلهی اجرا درآید امّا برای اینکه جرات انجام آن را داشته باشد، به قوّت قلب نیاز دارد. به فکر فرو میرود و با سوزن زمین را میخراشد.
بوی بدنش به تدریج از سوراخ کنار دیوار تو میرود و به نقبهای زیر کوچه راه پیدا میکند. استخوان دنبالچهاش کمکم به صورت دردناکی رشد میکند و زائدهی غضروفی صورتیرنگی به شکل یک دُم از بین دو کفلش بیرون میزند و روی دیوار نمناک جاخوش میکند. از شدّت درد قوز میکند. صورتش مچاله میشود. سرش را به سوراخ دیوار میچسباند و با پرّههای گشاد بینیش ، هوای مرطوب داخل آن را بو میکشد.
سوزش زخمها هر لحظه بیشتر و حواس او تیزتر میشود. در همان حالتِ قوزکرده میخزد و زمین را بو میکشد. زائدهی غضروفی دُممانند که حالا کاملا دراز شده است، در هوا پیچ وتاب میخورد و با لمس کردن هر خرتوپرتِ در تاریکی فرو رفته، بوی خاصّی روی آن مینشاند. گوشهی زیرزمین، صندوق بزرگی قرار دارد. به طرف آن میرود. با مالیدن پوزهاش، سطح آن را به ترشّحات خود آغشته میکند و با فشارِ سر و بدنِ خود آن را کنار میزند. درست زیر صندوق، سوراخ بزرگی مثل یک چاه، در زمین حفر شده است. به داخل حفره جست میزند و ناپدید میشود.
همه چیز برای چند دقیقه در سکوت فرو میرود. ناگهان سروکلّهاش دوباره پیدا میشود. با سر و صدای زیاد از حفره بالا میخزد. دهانش را باز میکند و دو موش درشت آغشته به بزاق را روی زمین میاندازد. یکی را به دندان میگیرد و قرچقرچ میجود. بعد از فرو دادن آن، کشوقوسی میآید، پوست خاکستری شکمش را به زمین میمالد و از رطوبت کف انباری کیفور میشود.
کِی باید تمومش کنیم؟
تو باید تمومش کنی!
تنهایی؟
و تا قبل از روشن شدن هوا.
امشب؟
الان!
خونِ ریخته بر کف زمین را میلیسد و دیگر چیزی نمیگوید. پیش از اینکه بپرسد میدانست: تنهایی و امشب: جوابی که هر بار تکرار میشود.
قبل از اینکه مرتضی بمیرد، میخواستند با کمک هم کلک پدر را بکنند امّا مرتضی مدّتهاست که مرده است. مدّتی بیحرکت میماند. زائدهی دُممانند دوباره کوچک و بهتدریج محو میشود. سرش منگ است. چشمهایش از حالت اُریب خارج میشوند و سیاهی میروند. معدهاش از گوشت موش مرده سنگین شده است. احساس دلبههمخوردگی میکند. ناگهان موش را درسته استفراغ میکند.
از زیرزمین درمیآید و به حیاط میرود. کنار شیر آب مینشیند. چند مشت آب به صورت میزند. همانجا درازبه دراز میافتد. امشب لاغرترین هلال ماه در آسمان است و هذیانها در اوج خود هستند. حیاط دور سرش میچرخد. چشمهایش را میبندد و خاطرهی انباری، از نو در سرش شکل میگیرد.
ساعت از نیمهشب گذشته است. کسی به در حیاط میکوبد.
پدرسگ! دِ بهت میگم پاشو.
مرتضی مقاومت میکند. پدر بازوی مرتضی را میگیرد و او را از جا میکَند. با دست دیگر به پسِ کلّهی نسرین چنگ زده است. مادر درِ انباری را باز میکند. هر سه را هل میدهند داخل و در را قفل میکنند. نوچهی رضا تیغی از پشت در داد میزند:
بجنب زنیکه!
مادر میدود به حیاط.
بچّهها بیصدا گریه میکنند. پدر لامپ سقفی را باز کرده و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفته است. چند نفر داخل خانه میشوند. مردی با صدای تودماغی میپرسد:
کدوم اتاق؟
پدر میگوید: هر کجا راحتین آقا.
آقا نه پدرسگ! ارباب.
ببخشید ارباب.
خاکبرسر! گمشو کنار.
چشم.
مرد دیگری میخندد. نوچهی رضاتیغی سر پدر داد میکشد:
بزن به چاک. اگه کاری بود سوت میزنم.
مردها میزنند زیر خنده.
پدر بیرون میرود. یکی میگوید:
حیف تو نبود زن همچین جاکشی شدی؟
دیگری میگوید: واسه ما که بد نشد.
میخندند. نوچهی رضاتیغی میگوید:
دامنتو بزن بالا. بیار جلو. اون پاتو گفتم. سفت کن.
با کف دست به ران مادر میزند تا رگ بگیرد. وقتی تزریق میکند، مادر لبش را میگزد و آخِ خفیفی میکند. صدای بیرون کشیدن کمربندها و افتادن شلوارها بلند میشود. یکی از مردها کمربندش را توی هوا تاب میدهد و هر چند لحظه یکبار آن را به پایهی تخت میکوبد. نوچهی رضاتیغی میگوید: اگه جنس مِنس خواستید خبر کنید.
لخلخکنان بیرون میآید. بچّهها صدای دمپاییهایش را میشناسند و وقتی از جلو زیرزمین میگذرد، مثل سنگ بیحرکت میشوند. روی پلّهی حیاط مینشیند و میگوید:
پیرسّگ چطوری؟ بگیر.
پدر میپرسد: چقده؟
دیویس تومَن.
پدر پول را میشمارد و میپرسد: حالش چطوره؟
حتما خوبه که سه ماه کرایهشو پیش دادن.
کجا بود؟
به تو چه! گفته اون یکی پسرتو بفرسّی پیشش.
چند میده؟
سه ماه، سیصد.
چارصد!
سیصد.
سیصد و هشتاد!
سیصد.
سیصد و هفتاد!
سیصد.
سیصد و پنجاه!
سیصد.
سیصد و سی!
سیصد و ده.
قبول. کِی میخوای ببریش؟
همین الان! خونهس؟
آره. تو زیرزمینه.
درش بیار.
صدای پای پدر و پشت سرش لخلخ دمپاییهای نوچهی رضاتیغی بلند میشود. بچّهها در تاریکی پنهان میشوند. وقتی در باز میشود، نور اتاقی که صدای تلقتلق تخت از آن بیرون میزند پلّههای زیرزمین را روشن میکند و دو هیکل باریک، دو شبح، بالای پلّهها ظاهر میشوند. یکی پدر است و دیگری نوچهی لاغر رضاتیغی.
پدر با لحن مهربان میگوید: مرتضی جان! بیا بیرون.
مرتضی از جای خود جُم نمیخورد.
میخوام بفرستمت پیش داداشیت. مرتضی جان!
نوچهی رضاتیغی میگوید: برو شناسنامهشو بیار.
پدر میرود.
شبح داخل میشود و از مسیر نور کنار میرود. بچّهها دیگر نمیتوانند او را بینند.
بیا بیرون پنیر! اگه بیای بیرون میبرمت پیش داداشت. چند وقته داداشتُ ندیدی؟ دلت براش تنگ نشده؟ یه آقا و خانوم مهربونی هسّن که میخوان از شماها نگهداری کنن. آدمحسابین. تا کی میخوای پیش این ننهبابا بمونی؟ آخه اینا آدمن؟ بابای جاکشت آدمه؟ اون ننهت که الان تو اون اتاق داره ناله میکنه آدمه؟ بیا بیرون، میخوام ببرمت پیش آقای دکتر و خانوم دکتر. یه دختر خوشگل دارن که پسرکوچولوها رو خیلی دوس داره. خوشگل، مهربون، بهبه. دوس نداری؟ آبجی خوشگل نمیخوای؟ دوس نداری بری تو استخر، آبتنی کنی؟ چه باغی! هر هفته مهمونی، هر هفته شهربازی! سفارش میکنم هر شب ببرنت شهربازی. خوبه؟ تا خود صبح باهات بازی میکنن. از شب تا صبح. دیگه برات بگم… میبرنت شمال. شمال رفتی؟ دریا رفتی؟ چه عشقی داره! میخوان بفرسّنت خارج، بری مهندس شی، دکتر شی. نمیخوای دکتر بشی؟ میخوای همیشه تو این جندهخونه بمونی؟
شبح خمیدهی پدر دوباره ظاهر میشود. دست میکند جیبش، یک لامپ درمیآورد و به سرپیچ روی دیوار پیچ میکند. صدای ساییدهشدن فلز روی فلز بلند میشود و چراغ ناگهان با درخشش کورکنندهای روشن میشود. بچّهها چشمشان را میبندند. نوچهی رضاتیغی وسط زیرزمین ایستاده است. به سرعت دور و بر را نگاه میکند و مرتضی را که پشت یکی از قفسهها ایستاده، میبیند.
بیا بیرون عموجون!
مرتضی از جایش جُم نمیخورد.
بیا بیرون. میخوام ببرمت پیش داداشت.
مرتضی میلرزد.
کفر منو در نیار. بیا بیرون دیگه!
نوچهی رضاتیغی از جیب پیراهنش یک سرنگ بیرون میآورد.
اگه خودت بیای بیرون، کاری باهات ندارم. اگه نیای، اونوقت سرنگ من میآد سراغت. سرنگ دوس داری؟ میکنم تو استخونت. میکنم تو چِشت.
مرتضی خودش را خیس میکند.
دِ بیا بیرون بچّهکونی!
جلو میرود و با کمی تقّلا مچ دست مرتضی را به چنگ میآورد. مرتضی جیغ میکشد. برای فرار تقلّا میکند امّا فایده ندارد. نوچهی رضاتیغی او را از پشت قفسهها بیرون میکشد. نسرین و قاسم جیغ میکشند.
پدر میگوید: واسه شناسنامه هم یه پولی بده.
ریدی!
نوچهی رضاتیغی لخلخکنان از پلّهها بالا میرود و مرتضی را دنبال خود میکشد. شناسنامه را از پدر میگیرد و در جیب پیراهنش میگذارد. وقتی بیرون میرود، پدر دوباره لامپ را باز میکند و قفل را میاندازد. جیغ مرتضی یک لحظه هم قطع نمیشود. پدر دستش را روی دهن او فشار میدهد و در بردنش کمک میکند. نوچهی رضاتیغی میگوید:
بهت حسودیم میشه که تو این سن داری شروع میکنی.
پدر همراهشان به کوچه میرود. بچّهها پشت در مینشینند و گوش میخوابانند. جز صدای تخت و نفسزدنهای گاه وبیگاه، صدای دیگری به گوششان نمیرسد. مدّتی گوش به زنگ میمانند امّا پلکهایشان به تدریج سنگین میشود و به خواب میروند.
قاسم چشمهایش را باز میکند. نمیداند چه مدّت خوابیده است. همهجا تاریک است. گوش تیز میکند امّا به جز دَم و بازدم سبک نسرین صدای دیگری نمیشنود. نمیداند چهوقت از روز است. نسرین را بیدار نمیکند. دستش را به دیوار میگیرد و با احتیاط از پلّهها پایین میرود. مثانهاش دارد میترکد. شلوارش را میکشد پایین و یک گوشه میشاشد.
وقتی کارش تمام میشود، صدای خشخشی از زیر یکی از قفسهها بلند میشود. یکی از موشهای انباری است. قبلا سوراخی را که موشها در دیوار زیرزمین بازکردهاند دیده است. میداند آن سر سوراخ به کجا ختم میشود. سال گذشته چندین بار همراه بچّههای محل، به خانهی نیمهمخروبهی انتهای کوچه رفته بود و موشهای درشت آنجا را تماشا کرده بود. صدها موش آنجا بود. آنقدر زیاد بودند که همهجا دیده میشدند و تولههای کور صورتیرنگشان توی هر حفرهای روی هم میلولیدند. بچّهها از سرِ دیوار سنگ پرت میکردند و شرط میبستند.
در تنها اتاق سرِپای خانه، در طبقهی اوّل، دو زن زندگی میکردند. درِ اتاقشان وسط هوا باز میشد و از کلّ خانه، فقط اتاق کوچک آنها بود که هر چهار طرفش دیوار داشت. سال قبل، وقتی صاحبخانه آنها را بیرون انداخته بود، رضاتیغی فورأ دو بنّا فرستاده بود که ظرف یک روز برای اتاق سقف بزنند و یک در آهنی کاربگذارند و اتاق را در اختیار زنها گذاشته بود. بیوههای جوان و لاغری بودند که سرجمع شش بچّه داشتند. رضاتیغی بچّهها را به خانهی خودش برده بود و سرپرستیشان را به عهده گرفته بود. با تاریک شدن هوا، زنها نردبان میگذاشتند و توی کوچهپشتی پایین میآمدند و به خانهی رضاتیغی میرفتند.
قاسم از پلّهها میدود بالا. شلوارش را بالا میکشد. سرش را روی زانوها میگذارد. شکمش قار و قور میکند. مدّت زیادی است که چیزی نخوردهاند. وقتی نسرین بیدار میشود، پشتِ هم جیغ میکشد. از بیدار شدن در تاریکی وحشت کرده است. قاسم صدایش میکند و دستش را میگیرد امّا او به جیغ زدن ادامه میدهد.
جوابی نمیآید.
زمان سپری میشود.
نمیدانند ظهر است یا عصر یا شب. در تاریکی زیرزمین، حساب وقت از دستشان دررفته است. کنار هم کز میکنند. گاهی صحبت میکنند امّا بیشتر اوقات، ساکت و مراقب مینشینند.
نسرین میپرسد: دخترا رَم میبره؟
نه.
فقط پسرا؟
اوهوم.
چرا؟
نمیدونم.
خارج کجاس؟
یه جایی که زبون ما رو نمیفهمن.
مرتضی زبون خارج رو میفهمه؟
نُچ!
پس واسه چی میبرنش خارج؟
چه میدونم!
داداشی؟
هوم؟
گشنمه.
وقتی گرسنگی شدّت پیدا میکند، دوباره فریادشان بلند میشود. قاسم در را زیر مشت و لگد میگیرد. نسرین جیغ میکشد. آنقدر جیغ میکشد که گلویش خشک میشود و صدایش دیگر در نمیآید. بغضش میترکد. گوشههای دهانش به طرف چانه انحنا برمیدارند و همینطورکه اشک میریزد، مادر را صدا میزند.
باز هم جوابی نمیآید.
زمان میگذرد. همانجا که نشستهاند، به خواب میروند. وقتی بیدار میشوند هنوز همهجا تاریک است. به محض باز شدن چشمهایشان شروع به گریه میکنند. بوی ادرار همه جا را پر کرده است. باز در را میکوبند امّا خبری نمیشود. ضعف بدنی، مدّتی است که به نسرین غلبه کرده است. چشمهایش سیاهی میروند و رودههایش به شدّت به هم میپیچند. قاسم قویتر است امّا او هم با گذشت زمان تسلیم میشود. کمکم مطمئن شده است که همانجا خواهند مرد.
نمیداند پدر و مادر کجا رفتهاند امّا یقین دارد که برنمیگردند. جز صداهای کوچه، هیچ صدای دیگری نیست. هر چه فریاد میزنند، کسی توجّه نمیکند: انگار هوای زیرزمین فریادشان را فرو میبرد. بیداریشان چندان طول نمیکشد. نسرین هوش و حواس خود را از دست داده است و دست و پایش را مثل جنین، در شکم جمع کرده است. قاسم دستش را میگیرد. تن نسرین مثل یخ سرد است. کنار او مینشیند و سر خواهرش را به طرف سینهی خود میکشد. ازدسترفتن حواس خودش هم چندان طول نمیکشد. جرقّههای زرد در سیاهی زیرزمین پیدا میشوند. هر جا را نگاه میکند، جرقّهها همانجا ظاهر میشوند و شروع میکنند به چرخیدن دور سرش. میچرخند، میچرخند، تندتر، تندتر. سرِ سنگین قاسم، روی سینهی نسرین میافتد.
چندبار برای مدّت کوتاهی چشمهایش را باز میکند. هر بار، از نو کشف میکند که نسرین، کنارش روی زمین افتاده است. دستشان در دست همدیگر است امّا نمیتواند خواهرش را ببیند. چشمهایش بینایی خود را از دست دادهاند. حتّی جرقّهها هم دیگر دیده نمیشوند. خشخش، اینجا و آنجا شنیده میشود. ته زیرزمین، پای پلّهها. سعی میکند روی آرنجش بلند شود امّا نمیتواند. اختیار دست و پایش را از دست داده است. فقط میتواند گوش دهد.
بیهوش میشود.
به هوش میآید.
صدای زیرِ تکرار شوندهای، مدام از کنار سرش به گوش میرسد. چیزهایی روی سینه و پاهایش وول میخورند. درد خفیفی در نقاط مختلف بدنش احساس میکند. بویی آشنا به مغزش راه پیدا میکند. تصویر مبهمی از اتاق پشتی خانهی نیمهمخروبه در ذهنش سایه میاندازد. صداها و بوها، آرامآرام از او دور میشوند و همراه تصویر خانهی نیمهمخروبه، محو میگردند.
تب یکماهه، آغاز شده است.
قاسم چشمهایش را باز میکند.
صدای جویدهشدن صورت نسرین، هنوز در مغزش ادامه دارد. دستی به صورت خود میکشد. سرش هنوز درد میکند. مینشیند و سرش را زیر شیر آب میگیرد. دو ساعت از نیمهشب گذشته است. ماه کمی پایین رفته و سر دیوار رسیده.
امشب باید کار را یکسره کند.
درِ حیاط طبق معمول باز است. بیرون میآید. سه شبح، کنار جوبِ وسط کوچه قوز کردهاند. به ردیف نشستهاند و سرنگ کوچکی را دستبهدست میکنند. پدرش بین آنها نیست. دماغش را بالا میکشد و راه میافتد.
هوا کمی دَم دارد امّا کمرِ گرما شکسته است. نسیم نیمهشب، بوی لاشه سگها را همراه بوی زباله و دود، توی محلّه این طرف و آن طرف میکشد. خیل مگسها همهجا جولان میدهند. گربهی سیاهی سرِ دیوار نشسته، با چوب نیمسوزی که به ماتحتش فروکردهاند ور میرود. بوی تُند شاش، از پای دیوارهای فرسوده بلند میشود و با هر نفس، ریههای قاسم را پُر میکند. کوچه در تاریکی فرو رفته است. قاسم بیصدا پیش میرود.
دو پسربچّه روی سقف وانتِ حاجیانگوری نشستهاند و برای هم جوک تعریف میکنند. تا چشمشان به او میافتد خندهشان قطع میشود. برای فرار نیمخیز میشوند امّا قاسم از کنارشان میگذرد. امشب حوصلهی انگولک کردنشان را ندارد. کمی جلوتر، سرِ پیچِ کوچه، چند مرد شاد و شنگول، بیتوجّه به او، از خانهای بیرون میآیند و متلک بارِ هم میکنند.
جلوی خانهی رضاتیغی میایستد. یکی از نوچههای رضاتیغی جلوی در ظاهر میشود. لبخند بیدندانی صورتش را میپوشاند و میپرسد: چطوری قاسم؟
خوبم.
اون جاکش کجاس؟
نمیدونم.
رفته تهِ کوچه؟
لابد.
بیا تو.
نُچ.
از طبقهی دوم صدای داد و فریاد میآید.
باز این ننهت دعوا راه انداخته. همین روزا میندازمش جلو سگ.
قاسم سرش را بالا میکند و به پنجرهی طبقهی دوم خیره میشود. انگشتهایش، با چاقوی ضامنداری که تهِ جیبش جاخوش کرده است، بازی میکنند. میپرسد:
آقا سیّد کِی میآد؟
معلوم نیس. چطور؟
همینطوری.
میداند که رضاتیغی هر ماه دو بار سرمیزند و البتّه زمانش هیچ معلوم نیست. سرش را میاندازد پایین و راه میافتد.
نوچهی رضاتیغی پشت سرش داد میزند: هُش چوچول! خوشگَلدی!
بیعجله، به موازات جوب قدم برمیدارد. به تیر برق که میرسد، میایستد و سیگاری آتش میزند. شبح باریک یک زن، در تاریکیِ پای دیوارها به سمت او حرکت میکند. صورتش چندان پیدا نیست. موهایش موجدار است و روی صورت سفیدش ریخته. لحظهای به چشمهای قاسم خیره میشود و میگذرد.
قاسم تا انتهای کوچهی باریک قدم میزند و از هر درِ باز به داخل سرک میکشد. پدرش سرِ پلّهی هیچ حیاطی نیست. صدایی زمخت، مدام در سرش تکرار میکند:
امشب. الان!
پای دیوار خانهی نیمهمخروبهی انتهای کوچه، دو شبح نشستهاند. قاسم را که میبینند، یکیشان میپرسد:
سیگار داری؟
نه!
یه نخُ که داری!
نُچ!
زنی که سیگار میخواهد، چشمهای درشتش را به چشمهای قاسم میدوزد. میپرسد:
مرد شدی یا نه؟
زن دوم میگوید: آره. از عقب!
قاسم شیشکی میبندد.
زنها میزنند زیر خنده. دور چشمشان شیارهای عمیق میافتد. قاسم یک نخ سیگار از جیبش بیرون میآورد. فکری به سرش زده است. کشتن یکی از اینها میتواند قوّت قلب خوبی برای اجرای تصمیمش باشد. میگوید:
میخوای امشب صد تا سیگار بهت بدم؟
زن چشمدرشت میخندد: صد تا سیگار داری پدرسگ؟
اوهوم.
کجا داری؟
خونه.
زنها میخندند.
هوم… از چِشام خوشت میاد؟
آره.
زن، دستش را به دیوار میگیرد و بلند میشود.
زن دوم میگوید: منم سیگار میخوام.
قاسم میگوید: سیکدیر!
زن چشمدرشت، پشتِ قاسم راه میافتد. شبح دیگر را تنها میگذارند. قاسم سیگار را روشن میکند و به دست زن میدهد. زن چند پُک عمیق میزند و میپرسد:
داداشت اسمش چی بود؟
کدوم یکی؟
چشم زاغه.
مرتضی.
چند وقته پیداش نیس.
مُرد.
اونم به گا رفت؟!
تا رسیدن به خانه، دیگر حرفی نمیزنند. وارد حیاط میشوند. به اتاق عقبی میروند. قاسم قدری عرق توی لیوان میریزد و جلوی زن میگذارد. زن یکضرب بالا میرود. میپرسد:
چند سالته؟
چهارده.
بیشتر نشون میدی. بکش پایین ببینم.
قاسم شلوارش را درمیآورد و یک گوشه میاندازد.
زن با چشمهای درشتش او را ورانداز میکند و میگوید:
بازم میخوام.
قاسم به آشپزخانه میرود و کمی عرق توی لیوان میریزد. بزرگترین کارد را پشت خود پنهان میکند و بیرون میآید. لیوان را به زن میدهد و کنار او، روی زمین مینشیند. زن باز هم لاجرعه سر میکشد. میپرسد: چقدر منو میخوای پدرسگ؟
چشماتو ببند.
واسهچی؟
که بهت نشون بدم چقدر میخوامت.
زن چشمهایش را میبندد و لبخند محوی روی صورت استخوانیش مینشیند. قاسم کارد را بالا میبرد. قلبش تند میزند. ناگهان به موی زن چنگ میزند و کارد را تا دسته در گلوی او فرو میکند. تیغهی کارد از پسِ گردن بیرون میزند. خون میپاشد. زن به خِرخر میافتد و یکی از چشمهایش کمی در حدقه میچرخد. دست و پایش، پرشهای عصبی میکنند ولی هیکل سی کیلوییاش آنقدر قوّت ندارد که بتواند سرش را از چنگ قاسم بیرون بکشد. کمی تقّلا میکند و سپس به کلّی از حرکت بازمیماند.
خون روی موکت راه میافتد. قاسم میلرزد. عقب میشیند و صورت رنگپریدهی زن را نگاه میکند. حالت صورت فرق چندانی نکرده است امّا به خاطر سرخیِ خونی که روی آن پاشیده، زندهتر از قبل به نظر میرسد.
جنازه را از پا میگیرد و به سمت پستوی اتاق میکشد. چند لحاف روی آن میاندازد و مخفیش میکند. به حیاط میآید و سر پلّه مینشیند. معدهاش منقلب میشود. به موزائیکهای کف حیاط خیره میشود و نفس میزند. لرزهی دستهایش که برای چند لحظه متوقّف شده بود، با شدّت بیشتری برمیگردد.
شیر آب را باز میکند و دستهای آغشته به خون را میشوید. شیر را که میبندد، خون از دستها شسته شده امّا گرمای آن همچنان زیر پوستش حضور دارد. گرمای خون، به تدریج زیر پوستش میخزد، به آرنجها، بازوها و کتفها سرایت میکند و از آنجا به تمام بدنش سرازیر میشود. سطل بزرگی میآورد، از آب پُرمیکند و روی سر و تن خود میریزد. بار دیگر این کار را تکرار میکند. فایده ندارد. آبچکان میایستد. باید تزریق کند. میطلبد. به اتاق عقبی برمیگردد. مایع را درون سرنگ میکشد و به کوه لحافها که روی زن توده کرده است تکیه میزند. کمربند را دور ران سفت میکند و سوزن را فرو میکند. نفس عمیقی میکشد و برای چند دقیقهی کُند، بیحرکت مینشیند.
پس بالاخره آماده شدی!
آره!
کاسهی چشمهایش، کمی زاویهدار میشوند. دردی در شکمش میپیچد. پهلویش به تیرکشیدن میافتد و شدّت آن هرلحظه بیشتر میشود. گزیدگیهای قدیمی به سوزش میافتند. قوّهی شنواییاش بهتر میشود: گوشش میتواند نجوای زنهای همسایه را بشنود. نوک گوشهایش تیز میشوند. مجموعهای از بوها به شامهاش داخل میشوند. درون شکمش، چیزی در حال شکل گرفتن است: چیزی که هرلحظه بزرگتر میشود. زائدهی غضروفی صورتیرنگ، از انتهای دنبالچهاش بیرون میزند. نفستنگی میگیرد. فشار شکمش هرلحظه بیشتر میشود و ریهها زیر این فشار، قابلیت هواگیری خود را از دست میدهند. رنگ صورتش برمیگردد و کمکم به بنفش میزند. شکمش به طرز بیسابقهای دردناک شده است. رگهای گردنش در اثر فشاری که برای نفسکشیدن به خود وارد میکند، کبود و متورّم میشوند. چشمهایش کمی در کاسه میچرخند و رگهای خونیِ زیرِ آنها نمایان میشوند.
لحظهای که درد به نهایت خود میرسد، دهانش مثل دهان ماهی باز و بسته میشود و صدای ممتدی، شبیه صدای کسی که تیغ درشتی در گلویش گیر کرده باشد، از آن بیرون میزند. آنگاه همهچیز پیش چشمانش تار میشود و از مقعد گشادشدهی در حال شکافتنش، دو پنجهی حیوانیِ لرزان و خونآلود بیرون میزنند. ناخنهای سیاه، در گوشت کفلهای خونآلود قاسم فرو میروند و با فشاری که به طرفین وارد میکنند، مقعد به سختی پاره میشود. خون میجهد و سرِ پُرمویی بیرون میآید. حیوان به تدریج و در خلال حرکتهایی آرام، بدن خود را بیرون میکشد. در عرض نیمساعت، تن قاسم، زیر هیکلی درشت و پوشیده از موهای خاکستریِ آغشته به مایعی متعفّن، ناپدید میشود.
درست پیش از روشن شدن هوا، پدر وارد حیاط میشود.
با نزدیک شدن صبح، بچّهها و زنها به خوابگاههای خود برگشتهاند و مردها اگر در خانهی خود نیستند، برمیگردند که تا ظهر بخوابند. اشباح کوچه، در کنج تاریکِ خانههای خود فرو میروند و تا فرارسیدن دوبارهی ساعت تاریکی، منتظر میمانند.
پدر همینکه پایش را داخل حیاط میگذارد، مردّد میشود. یک سیگار روشن میکند و از پشت پنجرهها، داخل خانه را ورانداز میکند. وقتی سیگار به نصف میرسد، تردیدش فروکش میکند و داخل میشود. بوی عجیبی به مشامش میخورد. از خستگی روی پا بند نیست، اعتنا نمیکند. خمیازه میکشد. گلویش را میخاراند و برای آوردن زیرانداز، به اتاق عقبی میرود.
وارد اتاق که میشود، از آنچه میبیند چندان تعجب نمیکند: موش غولپیکری، زیر پنجره قوزکرده است و سرش را داخل کپّهی لحافتشکها فرو برده، مشغول جویدن است. گمان میکند این هم یکی از خیالات دَم صبحش است. یک بالش و یک زیرانداز برمیدارد و از اتاق بیرون میآید. موش غولپیکر از جویدن دست میکشد و عقبِ او راه میافتد. پدر، حرکت پاهایی سنگین را پشت سر خود احساس میکند. چنین خیال عجیبی تابحال برایش سابقه نداشته است. کمکم ترس بَرش میدارد. آب دهانش را قورت میدهد و سرجای خود میایستد. سر برمیگرداند. موش غولپیکر درست پشت سرش است. دمِ دراز و صورتیرنگ خود را در هوا تاب میدهد و به در و دیوار میمالد. چشمهای اُریبِ سرخ و بیحالتش را به پدر دوخته است. پدر خودش را خیس میکند. زانوهایش به لرزه میافتند و مو بر تنش راست میشود.
موش غولپیکر بیحرکت میماند. از پوزهاش خون میچکد. پدر قصد فرار دارد. به محض اینکه رو برمیگرداند، حیوان روی گُردهی او جست میزند. پدر زیر وزن زیاد، میشِکَند و زمین میخورد. فریاد در گلویش گیر میکند. موش غولپیکر، دندانهای درازش را در شکم او فرو میکند و با حرکت سریع سرش به طرفین، شکم پدر پاره میشود و رودهها بیرون میافتند.
وقتی سیر میشود، از درِ حیاط بیرون میزند. به سرعت و بیصدا در طول کوچهی پیچدرپیچ، کنار دیوارها پیش میرود. گرگ و میش است. شبحِ زن دوم هنوز پای دیوار خانهی نیمهمخروبه نشسته است. از جلوی زن میگذرد. زن، عبورش را احساس میکند. برای یک لحظه پلکهای تازهگرمشدهاش را باز میکند امّا حیوان از کوچه بیرون زده و ناپدید شده است. خمیازهای میکشد، چشمهایش را میبندد و به خواب میرود.
برگزیده جشنواره هدایت ۱۳۸۹