احسان مهدیان
«گوش محرمانه نیست»
وقتي خورشيد به كوه نرسید تكليف تخم مرغهاي اين آبادي معلوم نميشود
یکسر به تو نگاه ميكنم وشنیدم گوش محرمانهای ندارد
القثه به فكر كوچهاي هستم كه احتمالا شب بود و برق نبود و من از كنارت رد شدم تا شقيقهات تير بكشد
اصلا من با تو در فنجان کافه در فالی بافتهام که دندانت به سر عقل بگوید بدون اجازه خیابان مال من شو!
به جوخهاي كه بدون سلام شليك ميكند راه ميدهم
برو!
واین فیلتر شکنهای لعنتی نه گرم میکند نه باران میرسد
همینطور منتظرم و ایستگاه چطور اینهمه صبر دارد
مرا ببوس تا در تمام شعارهای کف کرده بترکم و تو بخند
(راوي به اينجا كه ميرسد سرفه ميكند و آب ميخواهد)
ميتواني به درياي اين نزديكي نزديكتر شوي
و قصهي دريانورد تنها را در ساحل روي ماسهها بنويسي
راه رفتن هم نسل به نسل عوض ميشود تا اينكه بتواني مثل مرغابيها مهاجرت كني
مثل لاك پشت وسط چوب دستي را بگيري ولي حق نداري حرف بزني
حرف كه مي زني احتمالا افتادي وسط حرف دو نفر
دو نفر كه مي گويند دوستت دارم يا ندارم
بعد توي خواب آسايشگاهي كه به سكوت بيشتر از نان شب بي نيازم
راه ميروي /با كفشهايي كه پاشنهي بيادهروهاي شهر را كنده است
(حالا و در همين لحظه راوي سكوتش را ميشكند)
قهوهات سرد شد و تهران ديگر تهران قديم نيست
و توي اين اطلس هيچ شهري را تلآويو نميگويند
اما زلزله در سرنوشت زمين حك شده است
مثل من كه دستكش ليلا را به دست ميكنم