نقل از: شهرگان
نوشته: شهلا شهابیان
محلهی ساغریسازان رشت
میگویم گوهر حتما اینطوری نشسته روی این صندلی. روبهروی سِوروگین عکاسباشی و عکس گرفته. بعد مینشینم روی صندلی چوبی. زیرِ درخت خرمالو. لعیا انگشتش را فشار میدهد روی دکمه. دوربین با قیژِ کشداری روشن میشود. دستکهای شال را میکشم روی سینه. دستهام را میگذارم روی زانوها، طوری که خوش دارم گوهر گذاشته باشد آن روز. و با لبهایی رویهم و شرمی توی نگاه، زل میزنم به دوربین. به لعیا. حالا او سِوروگین عکاسباشی است و من گوهر. با خال سیاهی سمت چپ چانه. و سربندی ملیلهدوزی زیر سَردستمال سفید زنهای جوانِ شصت هفتاد سال پیش. تا انگشت اشارهاش برود روی دکمه و صدای تَلَق را بشنوم گوهر جیغ میکشد. از تهِ دل. خیز برمیدارم. آبِ حوضِ وسط حیاط هی گود برمیدارد و هی پُر میشود و بهادر سه چهار ساله جلوی چشمهای وحشتزدهی گوهر توی آب بالا و پایین میرود. مردی سراسیمه میدود پایین. پسرِ عمه عالمتاج خانوم. همان که عادت داشته هر روز دمِ ظهر که آفتاب پهن میشده توی حیاط، بایستد پشت پنجرهی بالاخانه و گوهر را ببیند که اینجا، همینجایی که حالا من نشستهام، نشسته و بافتنی میبافد؛ اشارپ کاموایی و سَردستمالهای ابریشمی. یک میل و دو میل.
مرد میدود و تختهکوبی کف بالاخانه و بعد پلهها و بعد ایوانِ پایین زیر پاهاش میلرزند. تا او خودش را برساند به زن، زن بچه را از آب گرفته و چسبانده به سینه. نفس نفس میزند. آب از پیشسینهی لباسش کشیده به دامن چینداری که تا قوزک پاها را پوشانده و از آنجا راه باز کرده به زمین. جوی باریکی از زیر پاها تا حاشیهی باغچه. تا زیر درخت خرمالو. همینجا که من نشستهام حالا.
خوش دارم آن روبهرو، در خانهی اربابی، پشت پنجرهی اتاق دست راستی، همانجا که خواهر بزرگتر و هنوز دخترماندهی گوهر شبها رختخوابش را پهن میکند و تا صبح بیدارخوابی جانبهسرش میکند، سایهای پشت پنجره باشد و نباشد. پیدا و ناپیدا. طوری که گوهر حساش کند و یک آن سرش را برگرداند رو به پنجره، اما آفاق نباشد و او فقط ریزلرزهای به هیکل پرده ببیند و باز سرخیِ شرم و هولِ هراس بیفتد به جانش و آنوقت نگاه سرگردانش بگردد دنبال چشمهای شماتتگر آن زنِ دیگر. مادرِ مردی که حالا کنارش ایستاده. عمهی عالمتاج خانوم. زن پشت پنجرهی آشپزخانهی عمارت ایستاده و با چشمهایی تنگ شده زل زده به گوهرِ شوهرمرده و پسرِ عزب خودش.
پسر، بهادرِ گوهر را به سینه چسبانده.
نگاه زن مرا میترساند. میگویم. لعیا با انگشت اشاره به هوا تلنگر میزند. یعنی عقلم پریده! میخندم. میگوید اول عینکم را بردارم و بعد به خیالم اینهمه پروبال بدهم و بشوم گوهرِ شصت هفتاد سال پیش. اما من خوش دارم گوهر عینکی باشد. اینطور خودم را به او نزدیکتر میبینم. لعیا قبول ندارد. میگوید آنوقتها عینکزدن نشانهی عیبناکیِ زن بوده. میگوید گوهر باید سالم باشد تا پسرعمه، همان که در داستانم او را از پلهها پایین آوردم، عاشقش بشود.
«مگه برای عاشق فرق میکنه چشم معشوقش دهدهم ببینه یا ششدهم؟»
میگوید حالا شاید مهم نباشد اما ما از آدمهای شصت هفتاد سال پیش حرف میزنیم.
حق با لعیاست. باید بروم سراغ عکسهایی که آنتوان سِوروگین از اینها گرفته. از همان عکسهایی که عکاسباشی میآمده به خانهی اعیان و آنها رخت و لباس نو برتن، مینشستند رو به دوربین و با هر بار فلاش زدن انگار تازه از خواب پریده باشند با چشمهایی از ترس گشاد شده زل میزدند به روبهرو. باید یکی از این عکسها را پیدا کنم.
لعیا میگوید پیدا کردن اینجور عکسها مثلِ سرکشیدن یک لیوان آبخوردن است!
لعیا آنتوان سِوروگین را خوب میشناسد. آنقدر خوب که عادتهای عجیبغریبش را هم میداند؛ میگوید عکاسباشی عکسهاش را وسط روز میگرفته. وقتی خورشید درست وسط آسمان بوده و سایهها کوتاهترین اندازه را داشتهاند. میگوید عادت داشته عکسها را بچسباند روی مقوای مخصوص و به خط خوش پشتشان بنویسد عکاسخانه موسیو آنتوان سوروگین. خیابان علاالدوله. درب میدان مشق طهران.
میگوید باید بروم سراغ سایت گالری هنر فلان در اینترنت!
لعیا نمیداند برای من بیشتر از آفتاب سایهبازیِ عکاسباشی و مقوای پشت عکسها، مشت گرهکرده و چین گوشهی چشم گوهر مهم است، وقتی که خیره میشده به لنزِ دوربین. میگویم. باز میخندد و باز دستش بلند میشود توی هوا تلنگر بزند به نشانهی دیوانگی من اما نمیدانم چطور میشود که اینبار تلنگر نمیزند به هوا و طوری نگاهم میکند انگار درد بیدرمانی دارم که خوشبختانه مسری نیست و میشود با من مدارا کرد!
مدارا میکند:
– حالا وایسا عکسِتو، ببخشید عکس گوهرو بگیرم.
ذوقکور شدهام. اینطور نمیشود. باید در روز موعود، روزی که بناست عکاسباشی بیاید رخت و لباس نو بپوشی. سربلندِ پولکدوزیِ سرخ و سیاه ببندی زیر سردستمال ابریشمی سفید. جلیقهی مخمل سیاه روی پیراهن کوتاه سفید بپوشی و شلیته زیر پیراهن و شلوار گشاد زیر شلیتهی پرچین رنگارنگ، که با هر قدم شلیته تاب بردارد دور سرین و چشم را بکشد به خود. آنوقت است که زنی که پشت پنجرهی عمارت ایستاده میغرد «عفریتهی سرخور اینبار تاس به نام شازده میرهمایونِ من ریخته که اینطور دنبه میجنباند!»
باید یکی از این همین عکسها را پیدا کنم. از خانوادهی رکابالسلطنه در رشت آن سالها. کاش یکی از زنهای توی عکس شبیه این زن باشد؛ شبیه مادرِ مردی که حالا شانه به شانهی گوهر، بچه به بغل ایستاده. زن را از بالا میآورم پایین. میآورم توی ایوانِ رو به حیاط. سمتِ راست عمارت. زن از راه نرسیده خیره به مرد به گوهر میگوید «طفل معصوم خشک شد از سرما، ببرش بالا!» و تا برسد به سه پلهی مطبخِ تهِ ایوان، گوهر بچه را از مرد گرفته.
گوهر بچه را از بغل مرد میگیرد. سرانگشتان دست راستش بفهمینفهمی به سینهی مرد میساید. هر دو دَمی بینفس اول به پنجرهی کوچک مطبخ نگاه میکنند و بعد به اتاق قرینهی مطبخ در سمت چپ عمارت. خبری نیست. نه آفاق از گوشهی کنارزدهی پنجرهپوش آنها را میپاید نه مادرِ مرد از پشت پنجرهی مطبخ. نفس انگار بهاجازه منتظر بوده، برمیگردد. گوهر بچه به بغل میرود و مرد مینشیند لب حوض و خیره میشود به گلهای زرد و بنفش دامنِ بلندِ گوهر که یک دل سیر آب خوردند در العَطَش ظهر تابستان.
مرد دست میبرد توی حوض. با پیالهی دست پای شمعدانیهای سرخِ لبِ حوض آب میریزد. گلدانهای سفال نم برمیدارند. شقیقههای مرد دلدل میزنند. سر بلند میکند. مادر از پشت ستون ایوان میگذرد. لبهاش میجنبند. مرد نمیشنود غرولند مادر را که میگوید «نعوذبالله که اگر سر و سیماش این همه به عطاخان رکابالسلطنه نرفته بود به خودم شک میکردم! ناسلامتی خون قجر در رگ و پیات میگردد شازده. این همه ذلت و خواری برای یک پسمانده زن چرا؟»
«این جاش به قول شما نویسندهها کلیشهای شده. عشق و زن بیوه و حسادت مادرشوهر و شازده قاجار و…»
لعیا میگوید و من غُر میزنم «نشانهها و نمادها و کلیشهها برای اینطور وقتها هستند خب! برای این که جای هفتاد صفحه طول و عرض دادن به قصه، یک جمله بگوییم و خلاص!»
خلاص را گفتهنگفته او را میبینم. خواهر هنوز شوهر نکردهی گوهر را. از پشت پنجرهپوش سفید با گلهای لالهعباسی بنفش. هنرِ دست آفاق. با نخدَمسه رسیده از عشقآباد.
دستهای سایه بالا میروند. آرام آرام میزنند روی گونههای گود افتاده و دَمی بعد آفاق از اتاق بیرون میآید. سینه به سینهی عمهعالمتاج خانوم. عمهخانوم نگاهش میکند. خریدار و پرکنایه؛ حالا که پسر یکی یکدانهاش عزم کرده داییزادهاش را حلال کند چرا گوهر؟ چرا پسمانده قزاقِ یاغی و تولهاش! آفاق باید بجنبد تا زاد و رود یک یاغی سلالهی قجر را ملخخور نکند.
«یک مو از مرحوم اخوی در تن تو نیست؟ دست بجنبان. تو تنی و گوهر ناتَن. شازدهمیرهمایونِ زنندیده مرغِ دام است. پهن کن. دل ببر!»
از دل بردن که میگوید چنگ میاندازد دور بازوی لاغر آفاق.
آفاق انگشت انداخته به ریشه و شرابه حاشیهی سردستمالِ سیاه. سر توی شانهها و کوتاهتر از عمه. رنگبهرنگ میشود. عمهعالمتاج خانوم سردستمال سیاه از سرِ برادرزاده میکشد. آفاق پس میرود و چنگِ دور بازوی لاغرش تنگتر میشود؛ نفسگیر!
شازده میرهمایون به دو زنِ روی ایوان خیره شده. لعیا میگوید اینقدر بیرحم نباشم. میگوید آفاق را خوار نکنم. نمیشود. کشمکش میخواهد این داستانِ بیجان. مینشانمشان به گپ و گفت.
عمهخانوم باید بِدمَد بر آتشِ سینهی آفاق. آتشی که زیرِ خاکسترِ بیکسیِی خواهرِ بزرگتر خوابیده سالها. گوهر خواهر کوچکتر است. اگر دوم بار به حجله برود مرگ برای آفاق عروسیست. عمهخانوم دست روی شانهی آفاق میکشد. شازده میرهمایون از جا میپرد. اینهمه یکدلی مادر با آفاق غریب است! عمهعالمتاج خانوم سر نزدیک میکند. عطر ناب قمصر کاشان میریزد به جانِ آفاق. عمهخانوم میگوید و پَس میکشد. آفاق به حیرت سر بلند میکند. حالا همقد عمهعالمتاج خانم شده. با چشمهایی از حدقه بیرون زده به او نگاه میکند و قدمی عقب میرود: «همخونهایم عم خانوم.»
شازده میرهمایون نمیشنود. حواسش رفته بالاخانه. رفته پشت شیشههای رنگارنگ اُرسی. دیدن سایهی گوهر هول دلش را مینشاند: «خیالِ دلش با من است با اینهمه کجتابیِ ظاهر.»
میگوید و بار از شانه انداخته، سبکبار میرود سراغ درخت خرمالو. عمهعالمتاج خانوم دست در دست آفاق میرود به ایوان. شازده میرهمایون خداخدا میکند درخت همینطور پر و پیمان به پاییز برسد: «گوهرَکَم عاشق خرمالوست.»
– عاشق خرمالو؟ مثل خودت؟ ناقلا شازدهمیرهمایونِ تو کجاست؟
لعیا همیشه توی داستان دنبال رازهای نویسنده میگردد. میخندم و به شازدهمیرهمایون نگاه میکنم که به صدای پیانو سربلند کرده. گوهر مشق پیانو دارد امروز. آفاق صندلی رو به حیاط را بیرون میکشد. عمهعالمتاج خانم با دو دست پهنای دامن را دو طرف میکشد که زیرش جمع نشود. مینشیند روی صندلی و به آفاق اشاره میکند بنشیند روبهرویش. پشت به حیاط. ریحان از مطبخ ته ایوان خودی نشان میدهد تا فرمان بگیرد.
– چای. در فنجان کذایی!
آفتاب از حوض وسط حیاط پس نشسته و سایهی عمارت جایش را گرفته. گلدانهای شمعدانی با خنکای عصر نفس تازه میکنند. شازده میرهمایون باغچه را دور زده، بیخبرِ نگاهِ خیرهی مادر از در کالسکه رو بیرون میرود. از بنبست بلورچیان میگذرد. از تِکیه میگذرد. از حمامِ حاجی میگذرد. میپیچد سمت بازارِ خواهرامام.
محلهی ساغریسازانِ رشت زیر سایهی دیوارهای بلند عمارتهای اربابی از خواب قیلوله بیدار میشود. عالمتاج خانوم بیخواب و پُرگو انگشت میکشد لبه فنجان: «بخور!»
آفاق خیره به فنجان لب طلایی و انگشتر عمهعالمتاج خانوم بیصدا نفسنفس میزند.
«خوردن دارد چایِ این فنجان. بخور!»
آفاق سر تکان میدهد.
«جهیزیهام بود. چینی عشق آباد روسیه. سفارش تجارالملک به مسیو سرکیسِ گوربهگور! به شرط تَکمانی. مردک بیبُته قَسَم مُهر کرد تَک است. به گروی انگشت اشارهی دست راست. لامذهب! سال به نیمه نرسیده لنگهاش سر از خانهی دختر معتضدالملک درآورد. دودوزه بازی با من؟ به خانه رسیدهنرسیده امر کردم بیاید. آمد. صدای واماندهاش از ترس میلرزید اما مُقر نیامد. گفت توفیر دارند از اساس. یعنی من دروغ میگفتم؟» ساطور!
نفس آفاق تنگ شد. لعیا گفت آمپرم بالا زده. گفت تمامش کنم. شازده میرهمایون از بساط داشاسمال برای بهادر فرفره خرید. عمهعالمتاج خانوم رفت اتاق خوابِ خان.
«ساطور را که برداشتم خان با عصا کوبید به زمین. این آخریها از زبان افتاده بود، اعتنا نکردم. به در کوبید. اعتنا نکردم. به دیوار کوبید. اعتنا نکردم. حرفِ قجر دوتا نمیشود. انگشت مردک گروُ بود. مالِ من!»
دل آفاق پیچ میزند. رنگش پریده. لعیا میگوید گناه دارد. میگوید این همه بیرحمی به من نمیآید. میگوید شازده میرهمایون را برگردانم خانه. نمیشود. اوج داستانِ من کجاست؟
«ساطور به دست برگشتم. شیون کشید مرد گنده. دلم آشوب شد. قدرت مردک را کشید کنارِ حوض. لبِ پاشویه. آنجا. زیر همان درخت خرمالو. ساطور که بالا رفت مردک دراز به دراز افتاد. قدرت گرویی مرا زیر درخت چال کرد. خیراتِ همین خرمالوها.»
آفاق بیصدا و تُوشِکم عق زد.
«خانومجان دیر از راه رسید. هوار کشید شیرم حرامت قجر. خانومجان دستپروردهی فرنگیهای دربار بود. خون هول به جگرش میانداخت. گفتم حرام کن؛ قجر خون خورده نه شیر.»
– نکن جانان. شازده میرهمایون رو برگردون. باور کن کمی عشق و عاشقی، کمی مهربانی خواننده رو نمیکُشه. باور کن!
لعیا عاشق پایان خوشِ داستانهاست! میخندم.
دو زنِ نشسته دو طرف میز گردِ لهستانی به هم نگاه میکنند. آفاق میلرزد. نگاه عمه عالمتاجخانوم سرد است: «ادا و اطوار ندارد. گرویات را خودت زنده کن قجر.»
لعیا به من نگاه میکند و من به قپهگی انگشتر عمه خانوم. دلِ آفاق باز پیچ میزند. زهرآب تا حلقش بالا میآید: «قجر نیستم عمه عالمتاجخانوم. یادتان نیست؟ کلفتزادهام!»
عمه خانوم سربند حریر بنفش را زیر چانه صاف میکند: «بارِ قجر را ما میزان میزنیم. باکات نباشد.»
چشمهای آفاق ترسیده. دستها به دامن پاچین چنگ شده. عمه عالمتاج خانوم با سرانگشت دست چپ میکشد روی قپهگی انگشتر. آفاق مِن و مِن میکند: «از من نخواه عمه عالمتاجخانوم. همخونهایم.»
چین گوشهی لبهای عمهخانوم عمیقترمیشود: «دنیا الاکلنگ است دختر؛ بالا پایین. پایین بالا. بازنده پایین برنده بالا. برنده بالا بازنده پایین.»
درپوشِ قپهگی انگشتر کنار میرود. سفیدی گَرد تُو چشم میزند. حالا شازده میرهمایون رسیده به مسجد چهاربرادران. سرِ خیابان سپهبد خاتمیِ شصت هفتاد سال پیش. اگر جلوتر برود، برود توی خیابان مطهری، بپیچد سمت چپ و سر از چهارراه میکائیل دربیاورد یا راه بیفتد دست راست، برسد به فلکهی صیقلان و بعد سوار ماشینهای خطی بشود و برود گلسار و دیگر برنگردد چه؟ لعیا میخندد. خیال میکند گیر افتادهام. خیال میکند شازده میرهمایون زرق و برق گلسار را که ببیند گوهر از یادش میرود. دستِ شازده میرهمایون را میکُنم توی جیب سرداریِ ترمهاش. همان جیبی که فرفرهی بهادر را گذاشته توش. دستش که به فرفره میخورد، میخندد. راه رفته را برمیگردد. باید وقتِ بیداری بچهی گوهر خانه باشد که فرفره را بدهد به پسرک.
صدای پیانو نیست. آفاق به بالای سر نگاه میکند. به جارِ هشت شاخهی آویزان از سقف بلند ایوان. به شمعهای خاموش جار. به لَمبهکوبی سقف. به جایی پشت سقف. خیالش میرود به اتاق خواهر کوچکتر. خواهر ایستاده پشت شیشههای رنگارنگ اُرسی. منتظر برگشت شازده میرهمایون. آفاق تَلخَند میزند. بلند میشود. گونهها گلگون. دو بافهی سیاه مو با تارهای سفید روی دو شانه. روی سربند سیاهی که عمه عالمتاج خانوم پایین کشیده. زیر لب زمزمه میکند «نه! من آدم این کارها نیستم!» زنِ روبهرو دست میکشد روی درپوشِ قپهگیِ انگشتر. بسته میشود. به آفاق نگاه میکند: «ردای قجر به هر تنی قواره نیست. برو کلفتزاده!»
در میزنند. کوبهی مردانه است. ریحان پابرهنه میدود پایین. شازده میرهمایون برگشته. عمهعالمتاج خانوم نگاهم میکند:
«به نام ما و به کامِ شما!»
و میرود.
نمیدانم کجا!
شازده میرهمایون روی صندلیِ مادر مینشیند. فرفرهی چوبی را میگذارد روی میز: «پیانوی گوهرَکَم نباشد؟» لعیا میخندد.
صدای پیانو از بالاخانه میزند بیرون. شازده میرهمایون با دو انگشت فرفرهی چوبی را روی میز میچرخاند… میچرخاند… میچرخاند…
#شهلا شهابیان