نوشتهی: سپیده مختاری
حافظه میگوید: (مرا مسخرهی مخاطب نکن این، آن شانه نیست.)
میگویم: (میدانم آن شانه با چلوار رنگ و رو رفته و تور بدون آهاری بود که حاشیهی گلهایش سیمی بود… میدانم
ولی من هر چه گشتم عکس آن شانهی عروس را که میشد از ارتفاعات زیارتگاه شازدهابراهیم خرید پیدا نمیکنم)
با خاله رفته بودم
قیمتش بین ۳۵ الی ۴۰ تومان بود
خاله یکی را برای خواهرم که خرید گفتم (خاله پس من چی؟)
گفت (برای تو گردنبندی با پلاک الله میخرم
با پولی که مادرت داده نمیشود دو تا شانه خرید.)
شانه خریده شد
و بزودی عروسیای در همسایگی ما برپا شد.
رفتن به جشن عروسی آنروزها کارت دعوت نمیخواست
خبر شدن به منزلهی دعوت بود
میرفتیم که علاوه بر دیدن شکوه و زیبایی عروس خودمان را در آیندهای دور در آن لباس تخیل کنیم
و اگر شانس با ما یار بود از سکههای شاباشی که بر سر عروس و داماد ریخته میشد لابلای رقص و پایکوبی سکهای هم گیرمان میآمد
اما آنروز ، نه سکه شادم میکرد نه عروس مرا به رویا میبرد
من میخواستم خودم عروس باشم
مثل خواهرم
آن هم با یک شانه که گلهای توری داشت.
براستی که من همان اَمیروی فیلم سازدهنی بودم
و خواهرم برای لحظهای _شاید چند ثانیه_ آن شانه را بر سرم گذاشت و برداشت
هنوز عروس را نیاورده بودند
غمگین به خانه برگشتم
کلاس اول بودم و مدادرنگیهای ششرنگی داشتم
۶ تا مداد رنگی شاید تنوع زیادی ندارد اما رنگهای اصلی بینشان بود
من اما هر ۶ تا رو پشت پلکهایم کشیدم
که البته سبز و قرمز بیشتر به چشم آمد و چشمانم را طرح پرچم ایران کرد
به سمت محل عروسی حرکت کردم
مادرم جلوی درب خانهمان روی چمنها نشسته بود با همسایهای که دوست صمیمیاش بود به گفتگو مشغول…
میخواستم با کمترین توجه از کنارشان رد شوم که اتفاقی چشمش به چشمم افتاد و گفت(سپید؟؟؟)
خونسرد نگاهش کردم
پرسید با چشمانت چکار کردهای؟
گفتم (چی؟
یعنی چی؟)
میشد خشم و خنده را در صورتش ببینم
گفت( گه نخور.زود برو پاک کن)
گفتم ( این رنگ واقعی پوستم است)
اما مادر قانع نشد که البته نمیشد
و من برای رهایی از کتک، به خانه برگشتم و صورتم را شستم
و تصمیم گرفتم به عروسی بروم و بعدتر در فرصتی مناسب، در حالیکه پلاک الله را میبوسیدم و میگفتم خدایا مرا ببخش
شانهی عروس خواهرم را شکستم!.