زن دلش یک هم آغوشی درست و حسابی میخواست . مرد گفته بود : « من یک فرشتهام ». حالا سنگینی تن او را روی سینهاش احساس میکرد. نفسش داشت بند میآمد. لبهایش خشک خشک شده بود. صدای نالهاش، شب را بیدار کرد. عزراییل داشت تمام زن را میمکید. نگاه زن گره خورد به تابلوی روی دیوارکه میراث پدرش بود: فرشتهها با لباسهای بلند و بالهایی خوشتراش، پیاله و جام در دست، از آسمان شراب میریختند روی زمین . بچّه که بود، مدّتها به این نقّاشی زیبا نگاه میکرد وبا خود فکر میکرد، مگر فرشته هم مرد میشود، با آن همه ریش و سبیل؟!