از راست: کیومرث منشیزاده، فرخ تمیمی و اسماعیل نوریعلا
از: مهدی وزیربانی
(۲۶ فروردین سالمرگ او بود شاعر شعرهای رنگی)
«جناب وزیربانی شما معشوقه هم دارید جانم!؟»
او آدم متفاوتی بود، نه بر مبنای اغراق که به واقع هر کس او را از نزدیک دیده است یا گفته: «او دیوانه بود» یا اینکه «خیلی آدم عجیب و غیرقابل پیشبینیست» شاعری به شدت خوب، خوش فکر، با تکنیک و صاحب سبکی که در دوران حضور شاملو که همهی شاعران هم نسلش یا زیر قبای او قدم برمیداشتند یا سبکی که از او جدا میبافتند چیز پرت و پلایی میشد! چرا که فقط برای فرار از سایهی سنگین شعر شاملو بود (البته منهای جریان شعر حجم رویایی و نحلهی شعر دیگریها) او جریان ” شعر رنگی ” را پایهگذاری کرد و بعد از “خیام” در ادبیات ما “شعر ریاضی” را دوباره احیاء کرد. کیومرث منشیزاده اولین کسی بود که در شعر پسانیمایی شعر ریاضی نوشت. با همهی اینها منشیزاده خیلی شعر کم نوشته است، من خوشبختانه این شانس را داشتهام که در لحظهی نوشتن شعری کنارش باشم و با افتخار در روزنامهای که در آن تاریخ برایش مینوشتم منتشر کردم. از اخلاقیات عجیبش یکی این بود که در حین نوشتن، منهای خط افتضاحش، نه نقطه میگذاشت، نه از آرایههای ادبی استفاده میکرد و همه چیز را بعد از نوشتن آنهمه مطلب ادیت میکرد و خیلی دهشتناک بود صفحهای که نقطه نداشت، وسواس زیادی داشت به تمیزی، دقیقن اخلاقیات آدمهایی که به ریاضیات علاقه دارند و دنیا در همهی زوایا طور دیگری برایشان رقم میخورد را به طرز مکانیزه و خودکار در رفتارش میتوانستی رصد کنی. سر قرارها یا دیر میرسید یا به کل وسط ماجرا از جای دیگری سر در میآورد. منهای زمان کوتاهی که از سکته تا مرگش طی شد، هرگز در قرارهایی که لااقل با من داشت سر وقت حاضر نمیشد. همیشه آدرسِ کلید خانه را میداد، با یک بدبختی همسایه را مجاب میکردیم در ورودی را بزند و میرفتیم داخل، کلید را از فانوس بالای در بر میداشتیم، داخل میشدیم حالا استاد کی بیاید خدا میدانست. ..
طوری می آمد که نصف شب کارمان تمام میشد و برمیگشتم آن هم با اتوبوس ” بی آر تی ” و کلی کارتن خواب که داخلش خواب بودند. شاید خاطرات جالبی که من از او به خاطر دارم را کمتر کسی داشته باشد. سال ۱۳۹۰برای روزنامهی مرحوم ” روزگار ” گفتگویی با او کردم که در انتهایش پیله کرد به مولانا و طوری تاخت به آن تورک پارسیگوی که باد سواران مغولی که توی حرفهایش داشت مرا هم به دیوار چسباند! مولانا که آگهی شده بود کنارم با سریش چسبیده کنار صورت ….او مست ” سعدی ” و اگر از کسی ابا نداشت میگفت خدا همان سعدیست. هرگز فراموش نمیکنم که تلفن دفتر روزنامهی روزگار در خیابان گلشهر جردن شمالی فردای آن روز که گفتگو منتشر شده بود. داشت از سیم داغ و پاره میشد و زنگش روانیزدن و زدن و زدن شده بود، حتا چند درویش کفنپوش آمدند به مجادله که هوشمندی سید علی میرفتاح سردبیر وقت روزگار ( الان ایشان سردبیر اعتماد هستند ) ماجرا را کنترل کرد، آنها طوری آمده بودند که آبدارچیهای روزنامه از ترس رفته بودند پشت بام!!😄😄
کیومرث منشیزاده از اعضاء همان گروه چند نفره بود که به درخواست ” فرح دیبا ” سازمان انرژی اتمی ایران را پیش از انقلاب راهاندازی کردند، فرح دیبا هم برای ادای دین به او همان خانه که ما در خیابان گاندی میرفتیم، همراه یک دستگاه بنز ۲۳۰ به منشیزاده هدیه داده بود. او تودهای بود و میگفت: ” افتخار من این است که تودهای هستم و تودهای هم از دنیا میروم ” از نسل تودهایهایی بود که دکتر محمد مصدق را به لحاظ دموکراتیک بودن ستایش میکرد. میگفت: «با اینکه به لحاظ سیاسی از جبههی ملی خوشم نمیآید اما ایران در کل تاریخ سیاسی معاصرش فقط یک دوره دموکراسی حقیقی و آزادی بیان را تجربه کرده است و آن فقط دولت مصدق بود،»
احمد شاملو او را در “خوشه” معرفی کرد، منشیزاده یکی از همان چند شاعر محدود است که شاملو در شبهای “شعر گوته” برای شعرخوانی دعوت کرد، تمام آن شاعرانی که در گوته شعر خواندند بعدها از شاعران مهم تاریخ ادبیات معاصر ما شدند و دکتر کیومرث منشیزاده یکی از آنها بود… خاطرهی جالبی با او دارم که در انتها مینویسم و بعد شما را به شدت دعوت میکنم تا در استاتوس بعدی یکی از گفتگوهای مهم من با ایشان را که دربارهی سعدی، سهراب، فروغ و مولانا حرف زده بخوانید این گفتگو در روزنامهی شرق که در آن تاریخ برای آن جریده می نوشتم منتشر شد
و اما خاطرهی من:
زمستان بود سرمای سوزان آن شب که با دکتر منشیزاده قرار گذاشته بودیم خوب یادم هست چرا که باز هم مثل بوق ما را کاشته بود جلوی در و تا برسد هر چه دستمان آمد با عکاس مجله سوزاندیم، کم مانده بود که خشتکهایمان را هم بعد از برگزاری مراسم ” شیر یا خط” درآوریم و آتشاش بزنیم که او از راه رسید، از قضا “سید عبدالجواد موسوی” هم همراهش از گالری نقاشی که برای بازدید رفته بودند آمده بود جواد وقتی شنیده بود من میهمان دکتر هستم تعارف منشیزاده را رد نکرده بود تا در جمع ما باشد او خودش استاد گفتگو، نقد و نظر است، هر کجا که هست حالا سلامت شاداب باشد. تا پشت در خانهی دکتر منشیزاده همه چیز در جهان امروزیست، اما در که باز میشد، هر کسی که برای اولین بار داخل میشد فضایی را میدید که تو گویی از تونل زمان رد شده و وارد دههی ۴۰ و۵۰ ایران شده است، خانه با تمام وسایل حتا ظروف و مبلهای آن تاریخ در آن گوشهی خاص از خیابان گاندی چیز عجیبی بود و این تجربهی اولین بار در آن شب متعلق به عکاس مجلهای بود که کار میکردیم … خلاصه گپ زدیم و تمام شد و استاد شام هم خریده بود و طی مراسمی که خودش همیشه با آچار وسواسش رهبری میکرد بالاخره دور میز جمع شدیم، مشغول گپ، نوشیدن و خوردن مرغ بریان که دکتر عاشقش بود ( سید عبدالجواد نمینوشید و اصلن بچه محل زکریای **راضی** نیست ) در همین اوضاع بودیم که به یک باره دکتر منشیزاده با همان لحن خاص خودش رو به من پرسید: « جناب وزیربانی شما معشوقه هم دارید جانم!؟ » من خشک شدم درجا، سید جواد که جلوی خندهاش را گرفت و عکاسمان هم با لبخندی ملیح پیک دیگری از مشروب را ول کرد توی کریدور حلقش که انگار ماجرا به سکانس جذابی برایش رسیده بود! من هم جواب دادم: « جناب دکتر متاسفانه نه، اما در دست اقدام است» خواستم جوابی بدهم که هم داستان جمع شود هم یک وقت بی عرضه بودنم در معشوفهداشتن باد نکند روی فضا! منشیزاده ابرویی بالا کشید و با یک تاکید خاص گفت: «ببینید جانم در این وضعیت اقتصادی مزخرف، اصلن صلاح نیست شما اینجا باشید و معشوقهی آیندهتان مثلن چند منطقه آن طرفتر، سعی کنید همین دور اطراف یک خاکی توی سر خودتان بریزید » و بعد خیلی شیک و عادی مشغول ادامهی خوردن شد. من جلوی خندهام را از داخل گرفته بودم! سید جواد دیگر نمیتوانست تحرک کند، یک دفعه گوشی را از جیبش در آورد و گفت الوووو و رفت بیرون که بخندد! خانهی منشی زاده اصلن آنتن نداشت و منشیزاده متعجبانه ما را کمی تماشا کرد و بعد رفت زیر یکخم ران مرغ بریانش را گرفت و شاید داشت به سعدی حین خوردن فکر میکرد اما من نیمهمست توی این سکانس با حرکت کند بودم که: « …سعی کنید همین دور اطراف یک خاکی توی سر خودتان بریزید»
روحش شاد باشد این مرد دوست داشتنی که ۲۶ فروردین سالروز درگذشت او بود.
استاتوس بعدی و آن پاسخها و حرفهای او را حتمن بخوانید اگر فرصت داشتید. عکس ضمیمهی گفتگو از راست: کیومرث منشی زاده، فرخ تمیمی و اسماعیل نوری علا هستند سه شاعر جوان آن روزها که پشت تریبون نشستهاند از این جمع تنها اسماعیل نوری علا زنده است که امیدوارم همیشه سلامت باشد …
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
__لل______________________..._________________.....................................................................................دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید.ntjv ikv_..._________________..**************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتwordبه نشانیی
habib@rasaaneh.comبرایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
.............«الف مثل باران» را ازرسانه بخواهید...............
....دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_____________________________________________________________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.