سريع ماشين را پارک کردم و قفل فرمان زدم. گوشي موبايل سياهرنگام را برداشتم و زنگ زدم به حميد. چند ثانيه طول کشيد تا پاسخ دَهَد. داد زد: ((سهراب کجايي؟)) گفتم: ((شما کجاييد؟)) گفت: ((دَرِِ رسالت.)) گفتم: ((مَنَم تو محوَطَم؛ الان ميام.)) گفت: ((زود باش.)) و قطع کرد. تمام وسايلم را ريختم داخل کيف پاپکو و جستم بيرون. همان طور که با گامهای بلندِ سريع راه میرفتم دکمهی دزدگير را زدم. بينگي صدا داد. تا به در نردهای مجتمع برسم يک بار ديگر هم امتحان کردم. آقای سجادی تا مرا ديد ميلهی قرمز راه بند را بالا برد. چشم چشم کردم و اين طرف و آن طرف را نگاه کردم. پژوی دويست و شش طوسی رنگ حميد نبود. چند قدم جلوتر رفتم. ايستاده بود درست در انحنای جاده، پشت بوتههای بلند خَرزَهره. در تاریکی درست ماشيناش پيدا نبود. رفتم آن سو و دَرِ سمت راننده را باز کردم. پرسيدم: ((چرا اينجا وايسادی؟!)) عينک آفتابیاش را برداشت، دستی روی موهای فَشِنَاش رو کشيد و گفت: ((زودباش يه وقت فاميلای زَنَم ميان میبينَنِمون.)) در جلو را بستم و در عقب را باز کردم. آمدم بنشينم که ديدم اهورا دَمَر روی صندلي عقب خوابيده. تک پوش سبزش بالا رفته بود و شکمش چسبيده بود به روکش تيرهی صندلي. سانی روی صندلی کمک نيم خيز شد و گفت: ((نینی رو بَچَم.)) دنبالهی شال قهوهای رنگش را انداخت دور گردنش و ادامه داد: ((آروم بلندش کن، سَرِشو بذار اون وَر، پاشو بذار رو پات.)) کيف پاپکواَم را گذاشتم پشت صندلی عقب، روی باند. آرام دو دستم را دراز کردم سمت پسر بچه. همينکه لمساش کردم بلند شد و نشست. چشمهايش هنوز بسته بود. مادرش گفت: ((اهورا عزيزم پاشو ببين دایی سهراب اومده. ببين چه چيزای خوشگلی برات خريده؟ دایی سهراب چيزایی رو که براش خريدی نشونش بده.)) گفتم: ((کجاست که نشونش بدم؟)) سانی با انگشت به پشت صندلی عقب اشاره کرد. آمدم کيسه پلاستيک وسايلي که قبلن سانی از مغازهام برداشته بود را بردارم اما بچه مهلت نداد؛ خم شد که بخوابد. گرفتماش بغل. سرش را گذاشتم روی ساعد چپم. دلنشين بود و زيبا اما يک لحظه فکر کردم که اگر قرار باشد تمام شب آن طور بگيرماش، چقدر سخت است. پاهاياش را هُل دادم عقبتر و سرش را گذاشتم روی پای راستام. موهای سياهاش خيس عرق بود. سانی گفت: ((سَرِ بَچَم درد میيره.)) و دوباره تکرار کرد: ((سرشو بذار اون وَر، پاشو بذار رو پات.)) کفشهای اسپورت بچه کثيف بود. به جای جواب دادن در را بستم. حميد مهلت نداد و گازش را گرفت. تند روی دستاندازها و ترمزگيرها میراند و میرفت جلو.
شيشهها تا آخر بالا بود و کولرِ ماشين روی آخرين درجهاش. دور که شديم، حميد سرعتاش را کمتر کرد. سانی کمي چرخيد به سمت من و گفت: ((موهام خوب شده؟)) گفتم: ((آره، اين قرمزه؟)) گفت: ((آره.)) پوزخندی زد و ادامه داد: ((با حميد رفتيم تو حموم رنگش کرديم.)) هر چه به سمت مرکز شهر پيش میرفتيم، تعداد ماشين ها بيشتر میشد. البته در آن ساعت شب ازدحام و ترافيک نبود. حميد از سانی پرسيد: ((شام چي میخوری؟)) سانی رو کرد به من و گفت: ((عزيزم چي میخوری؟)) گفتم: ((فرقی نمیکنه؛ هر چی شما بگين؟)) حميد گفت: ((هات داگ بخوريم؟)) سانی گفت: ((من دِلَم کباب کنجه میخواد. بريم ساحلی، همون جای پریشبی.)) سر برگرداند سمت من و ادامه داد: ((نظر تو چيه سهراب جون؟)) گفتم: ((من خیلی دلم کتلت میخواد.)) حميد گفت: ((پس میريم فرهنگ شهر.)) گفتم: ((کتلت فرهنگ شهرو که نمیگم، اون کتلتی که تو دروازه بود، تعريفشو میکردين… اون… اسمش چي بود؟)) سانی گفت: ((کتلت کاکو.)) حميد گفت: ((اين همه راه بريم دروازه؟! يه جای… زنگ موبايلش پريد وسط صحباتش. حرفاش را نيمه تمام گذاشت و به صفحهی گوشی پهناش نگاه کرد. گفت: ((ضِعيفَست.)) به جای جواب دادن همان طور به گوشي نگاه کرد تا قطع شد. يک آن گفتم: ((حميد جلوتو بپا.)) پيش از آنکه به پيکان جلویی بخوريم، سريع فرمان را داد به راست. ماشين رفت بالای ترمزگير و تالاپ افتاد پايين. سر اهورا روي پايم صدا کرد. خوشبختانه بيدار نشد. سانی سر حميد داد زد: ((ووی… چکار میکني، میخوای بکشیمون؟!)) حميد سر برگرداند سمتاش اما پيش از آنکه فرصت پيدا کند جواب دَهَد دوباره صداي موبايلش درآمد. انگشت اشارهاش را گذاشت روی بینیاش و رو به ديگران گفت: ((هيس…)) صدايش را کشيد. گوشی موبايلاش را گذاشت دَمِ گوشاش. با لحن سردی گفت: ((چيه؟)) چند ثانيه ساکت شد و ادامه داد: ((مگه تو خودت نگفتی بَرات فرقی نمیکنه شب بيام يا نيام! خُب مَنَم نيومدم.)) دوباره چند ثانيه ساکت شد و ادامه داد: ((بيام چکار؟! بيام باز دعوا کنيم! هر وقت آدم شدی اون وقت ميام.)) باز چند ثانيه مکث کرد و به حرف مخاطبش گوش کرد: ((باشه. حالا بعد ميام صحبت میکنيم؟)) قطع کرد و گوشي قرمز رنگش را گذاشت روی داشبورد. سانی دست ظريفاش را رو به حميد تکان داد و گفت: ((اِی زن ذليل.)) حميد جوابش را نداد. فقط با چشمهای عسلیاَش زُل زد و سانی را نگاه کرد. موبايلش دوباره زنگ زد. گوشی را گذاشت روی گوشش و با همان لحن سرد قبلی گفت: ((باز چيه؟)) چند ثانيه مکث کرد و ادامه داد: ((اِه… من دنبال بهونه میگردم؟! اين مَنَم شبا پُشتَمو میکنم میخوابم!)) دوباره چند ثانيه مکث کرد و حرف مخاطباش را گوش داد. گفت: ((نمیدونم، هر جور تو بخوای. میخواییيَم جدا ميشيم… نه، بَچَمَم میخوام. مگه ميشه بَچَمو نخوام!… باشه حالا بعد ميآم صحبت میکنيم… فردا صبح… نه امشب نمیآم.)) قطع کرد. گوشي را پرت کرد روی داشبورد. سانی رو بِهِش گفت: ((برو شب خونَهتون.)) حميد رو برگرداند سمت سانی و گفت: ((یعنی تو نمیخوای شب پهلوت باشم؟!)) سانی سر برگرداند سمت من. با چشمهای درشت و آبی رنگش زُل زد بِهِم و گفت: ((سهراب تو اگه جای حميد بودی چکار میکردی؟ برمیگشتی پيش زنت يا با دوست دخترت میموندی؟)) مِن منی کردم و گفتم: ((سؤالای سخت سخت نکن.)) حميد گفت: ((اگه بخوامَم اَصلَن نمیتونم برم.)) سانی رو به حميد گفت: ((کِرِم پودر بِهِش میزنم جوری درستاش میکنم که معلوم نباشه.)) حميد گفت: ((هر کارِش بکنی بازم معلومه. زن من خيلي تيزه.)) بلند گفتم: ((شما دو تا دارين از چی صحبت میکنين؟)) حميد دستش را گذاشت روی گردنش و گفت: ((از اين.)) سرم را جلو بردم و دقت کردم. چيزی دستگيرم نشد. گفتم: ((از چي داری حرف میزنی؟!)) سانی گفت: ((مگه نمیبینی کبود شده؟!)) بيشتر جلو رفتم. راست میگفت. گفتم: ((حالا مگه اين چي هست که بخاطرش میترسی؟!)) حميد گفت: ((کثافت گردَنَمو جوری مکيده که سياه شده.)) برگشتم سر جای اولم. سر اهورا را درست کردم و گفتم: ((وو… وَه… حالا زَنِتَم میياد اِنقدر دقت میکنه؟)) حميد میخواست جواب بدهد اما سانی پريد وسط حرفش و گفت: ((معلومه زنا رو درست نمیشناسیيا! من از کوچکترين حرکت شوهرم میفهميدم چکار کرده؟)) گفتم: ((راستی سانی ديروز رفتی خونهی مادر شوهرت اينا؟ چی شد؟)) سانی گفت: ((هیچی. میگن برگرد سر خونه زندگيت. ضمانَتِشونَام اينه که اگه احسان دوباره معتاد شد يا زَدِت میگيريم میندازيماش تو کَمپ.)) رو کرد به حميد و ادامه داد: ((احسانو بردن يه کمپ خیلی خاص. میگن بايد چند ماه اونجا باشه تا کامل ترک کنه. میگن اون دختره شيدا هر روز ميره در باغ منتظرش میمونه. همينجوری میشينه تو ماشين تا يه وقت احسان بياد.)) حميد گفت: ((خوشگله.)) سانی پای راستاش را انداخت روي پای چپش و گفت: ((معلومه که خوشگله. هم خوشگله هم عاشق. احسان با چيزِ بد نمیپره. نَنَاش میگفت بچم شده سخنران.)) سانی دوباره صاف نشست. خنديد و رو به حميد ادامه داد: ((شده سخنران معتادا. آخه یکی نيست به تتهاش بگه من با معتاد بودنش چکار دارم! يه فکری به حال دختربازیهاش بکنين.)) من و حميد هر دو پوزخند زديم. پرسيدم: ((مِهريت چی شد سانی؟)) سانی گفت: ((هیچی. میگن مهريه نداريم.)) حميد راهنما زد و منحرف شد سمت راست جاده. جلوی داروخانهی سر پل ماليابات دوبله پارک کرد و پياده شد. از سانی پرسيدم: ((رفت چي بخره؟)) گفت: ((صبر کن حالا میفهمی.)) کمی به جلو خم شدم و گفتم: ((سانی، يه روز نمیيای شراب بخوريم؟)) سانی گفت: ((بَنگ داريم، میخوای؟)) صاف نشستم و گفتم: ((نه. هيچ وقت بِهِم حال نداده.)) سانی گفت: ((باسه اينه که درست نمیکشی. دودشو نمیدی داخل.)) گفتم: ((اون دفعه دودِشَم دادم داخل. بازَم هيچيم نشد. من فقط با مشروب حال میکنم.)) سانی نيم خيز شد سمتام و گفت: ((نه. من دقت کردم اَصلَن بلد نیستی درست بکشی. يه پُک که درست بنگ بکشی از ده پيک شراب قویتره.)) گفتم: ((آخه تا دودشو میدم تو سرفهم ميگيره. دَندونامَم درد میگيره.)) سانی دست سفيدش را گذاشت روی لبهای سرخش و خنديد. گفت: ((اينکاره نیستی. حالا میخوای من يه چيزی بِهِت بدم که از بنگ و مشروب قویتر باشه.)) گفتم: ((چی؟)) گفت: ((يه قرصه. بِهِش میگن کلونازپام.)) گفتم: ((کلونازپام! اون که مال ديوونههاست.)) سانی دوباره خنديد. گفت: ((باور کن هيچي مِثِ اون نَعشَت نمیکنه.)) گفتم: ((نمیخوام. اين قرصا مالِ آدمای روان پريشه.)) صحبت را عوض کردم و گفتم: ((سانی، ديگه مِثِ اون موقعا با حميد نیستی!)) گفت: ((آره. هفتهای سه روز. روزای فرد.)) گفتم: ((روزای زوج کجایی؟)) گفت: ((هيچ جا. کجام!)) گفتم: ((یعنی با کس ديگهاي نیستی؟)) گفت: ((نه. من فقط با حميدم.)) گفتم: ((پس اين آرش کيه که حميد میگه بِهِت اس ام اس میده؟)) خندهی تلخی کرد و گفت: ((حميدم ديوونَست. آخه حميد وقت بَرا من میذاره که بتونم با کس ديگهایيَم باشم؟!)) گفتم: ((روزای زوج با من باش. البته دوشنبهها کلاس دارم، شنبه و چهارشنبه.)) گفت: ((شايد من نتونم اونجوری که با حميدم با تو هم باشم. برات مشکلي نيست؟)) گفتم: ((لزومی هم نداره اونقدری… چشمام به حميد افتاد که داشت بر میگشت. تا ديدم از دور میآيد ساکت شدم. سانی هم ساکت شد. حميد نشست پشت فرمان و تک پوشِ سفيدش را صاف کرد. بسته قرص قرمزرنگی را انداخت روی داشبورد جلوی سانی. گفت: ((بيا.)) پرسيدم: ((اين کلونازپامه؟)) سانی بسته قرص را برداشت. گفت: ((نه. استامينوفن کدوئينه.)) همانطور که حميد آرام آرام راهنما زنان حرکت میکرد گفتم: ((استامينوفن کُدئين ديگه بَرا چيه؟!)) سانی گفت: ((خُب معلومه. باسه نعشگی.)) گفتم: ((استامينوفِنَم نعشه میکنه؟!)) سانی باز پای ظريفش را انداخت روي پای ديگرش و گفت: ((آره. کدئين داره ديگه. کدئين عين مورفينه. نعشه میکنه.)) خنديدم و گفتم: ((من هی میبينم اون روز دندونم درد میکنه هيچ داروخانهاي بِهِم قرص نمیده. نگو باسه همين چيزاست. جوونا میرن قرص میگيرن جای مواد مخدر مصرف میکنن.)) با اينکه چراغ خطر سبز بود باز کمی طول کشيد تا وارد چمران شويم. سمت چپ را ورقهای آبی و سفيد کشيده بودند. از آن سوی ورقها ميلههای آهني رفته بود بالا و همين راه را باريکتر میکرد و ترافيک را بدتر. سمت راست حفاظ رودخانه بود و جلویاش درختهای سبز و بالای درختها چراغهای زرد. سانی همانطور که قرصها را از کاورش در میآورد رو به من گفت: ((ببين عزيزم، اينجوری.)) سه قرص را به من نشان داد و گذاشت داخل دهاناش. از زير صندلیاَش بطری آب معدنیای درآورد و به لب برد. بعد بستهی قرصها و بطري را داد به حميد. حميد هم دقيق سه قرص خورد و آنها را گرفت جلوی من. گفتم: ((نه. من نمیخوام. ببين چه کارایی میکنن!)) حميد ناگهان بسته قرص و بطری را انداخت روی شلوار جينِ سانی و فرمان را محکم گرفت. يکبار ديگر نزديک بود تصادف کنيم که حميد با مهارت ال نود جلویی را رد کرد. دکمهی پانل ضبط را فشار داد و آن را روشن کرد. سرعت ماشين بيشتر شد. سانی صدای ضبط را بلندتر کرد. فکر میکنم گروه مِتاليکا بود. آهنگ با صدای بلند از بلندگوهای پشت سرم میپيچيد توی فضا. سانی دست راستاش را گرفته بود جلوی صورتش و تکان میداد. سرش را هم تکان میداد. حميد هماهنگ با موسیقی سرش را عقب جلو میبرد. با انگشت به راست اشاره کردم و گفتم: ((نِگا اونجارو.)) حميد و سانی هر دو قِر دادن را تمام کردند و به بنز سبز و سفيد نيرو انتظامی نگاه کردند. پُر شتاب از کنار جاده کَند و رفت جلو. پشت سرش موتور نيرو انتظامیاي آژيرکشان میراند. افسر سبز پوشي با کلاه کاسکت پشت موتور بود. گفتم: ((حميد تندتر برو ببينيم چه خبره.)) حميد با سرعت نور رفت دنبال آن دو. کمی جلوتر سرعتاش را کمتر کرد. هر سه از پشت شيشه دودی پژوی حميد به بي اِم وِ يه سفيد نگاه کرديم. بنز نيرو انتظامی پيچيده بود جلواَش و تصادف کرده بودند. موتور نيرو انتظامی پارک کرد جلوی بي اِم وِ. افسر کلاه کاسکتاش را برداشت و پياده شد. گفتم: ((حميد صبر کن. وايسا ببينيم چه خبره.)) حميد گوش به حرفم نداد. صدای ضبط را کم کرد و رد شد. کمي جلوتر باز صداي موبايلش درآمد. سرعتاش را کم کرد. خيلي کم. باز بريده بريده حرف میزد. سر برگردانده بودم عقب و به صحنهی بي ام و نگاه میکردم. درست متوجه نشدم چه میگفت. وقتي دوباره سرم را برگرداندم سمت روبرو حميد گفت: ((ميگه گو خوردم. میگه غلط کردم برگرد خونه.)) رو کرد به سانی و گفت: ((تو میگی اگه برگشتم خونه بِهِش بگم چه جوري رفتار کنه؟)) سانی بادی به غبغب انداخت و گفت: ((اولش میگی کفشامو بردار بذار تو جا کفشی. بَعدِشَم میشيني میگی برات شربت بياره. بايد ماساژِتَم بده.)) ناراحت گفتم: ((سانی اين کارا چيه يادش میدی! وِلِش کن بذار برگرده سر خونه زندگیش. زنش میره مهريشو میذاره اجرا بدبختش میکنهها.)) سانی دهانش را باز کرد اما حميد بجایاش پاسخ داد: ((وقتي میرم خونه هميشه داد و فرياد را میندازه، حالا میگه گو خوردم. تو اگه بو… پريدم وسط حرفش و گفتم: ((تو هم از خدا خواسته. منتظر موقعیتی تا چيزی میگه سريع بيا بيرون.)) حميد گفت: ((بابا فحشم میده. شبا پشتشو میکنه اون وَر میخوابه. اون وقت حالا میگه گو خوردم.)) گفتم: ((بدبخت چکار کنه! از سر بدبختي اين حرفا رو میزنه. حميد راستشو بخوای اگه مَنَم جاي زنت بودم، بعد شوهرم شب میرفت با یکی ديگه نمیتونستم درست برم تو بغلش. حالم ازش به هم مي خورد.)) افتاده بوديم در ترافيک فلکهی دانشجو. ماشينها در هم فرو رفته و ميليمتری جلو میرفتند. به حميد گفتم: ((يه وقت ميشی عِين ايرجا. دَرِ مغازهی خود من بود بخاطر مهريه جلو همه بِهِش دستبند زدن بردنش. حالا ببين من کِی بِهِت گفتم.)) موبايل حميد دوباره زنگ زد. محکمتر از هميشه گفت: ((هيس… هيچی نگين بابامه.)) دست انداخت و صدای ضبطش را کم کرد. همانطور که حميد داشت با پدرش حرف میزد، دست گذاشتم روی صورت اهورا و نوازشش کردم. يک آن انگار پشه رفته باشد توی بينیاَش سريع تکان خورد. بينیاَش را خاراند. به مادرش نگاه کردم. متوجه نشد. وارد ساحلی شديم. دوباره حفاظ رودخانه بود و دوباره درخت. چراغهای مغازههای سمت چپ جلوهی خاصی داشتند. صحبت حميد که تمام شد، دوباره صداي ضبط را بلند کرد. کمی جلوتر ايستاد. پرسيدم: ((حميد بابات چی میگفت؟)) ناراحت گفت: ((رفته خونمون. ميگه شبا کجا ميری؟ کارِ زنمه. میدونه که من حرف بابامو میشنوم. فِک کنم امشب مجبور باشم برم خونه.)) سانی کمی در جهت مخالف حميد چرخيد و گفت: ((برو، برو، ديگه از فردا نگی عاشقتما. برو خونتون.)) حميد چند اسکناس از جيبش درآورد و گفت: ((سهراب تو برو شام بِخَر تا من يه صحبت کوچولو با اين بکنم.)) بدون آنکه اسکناسها را بگيرم، آرام سر اهورا را از روی پايم بلند کردم و در را باز کردم. کيف پاپکواَم را برداشتم. حميد پولها را گرفت سمتام و گفت: ((سهراب اينارو بگير.)) گفتم: ((برو گمشو.)) در پژو را بستم و رفتم سمت کبابی. چراغهاياش روشن بودند اما داخلش خلوت بود. آمدم درش را باز کنم که نشد. قفل بود. مرد سفيدپوشی از ته سالن دستش را تکان داد. نفهميدم چه میگويد. برگشتم سمت دويست و شش حميد. در را باز کردم و گفتم: ((تعطيله.)) حميد و سانی هيچ کدام جوابم را ندادند. هر دو اخم کرده بودند و به هم نگاه نمیکردند. دوباره آرام سر اهورا را گذاشتم روي پايم و کيف پاپکو را گذاشتم پشت سرم. يک لحظه تکانِ سريعي خورد و دوباره خوابيد. به ساعت موبايلم نگاه کردم. حدود يازده و نيم شب بود. گفتم: ((چِقَد اينا زود میبَندَن.)) حميد گفت: ((پس میريم همون هات داگ میخوريم.)) و بدون آنکه منتظر پاسخ ديگران باشد حرکت کرد. سانی گفت: ((پس برو هات داگ پامچال؛ تو عفيف آباد.)) حميد تلخ گفت: ((خودم بلدم کجاست.)) زنگ موبايلش دوباره به صدا درآمد. هنگام صحبت کردن چند بار تُن صدايش پايين و بالا شد. حرفش که تمام شد سريع شمارهی ديگری گرفت و دوباره گوشی را گذاشت دَمِ گوشش. نعره زد: ((علی يعنی اگه ببينَمِت خونِتو ريختم.)) چند لحظه ساکت شد و ادامه داد: ((پس اينا چی ميگن میگن بابامو بردن بيمارستان… ها… يعنی تو کاری نکردی که بابامو بِبَرَن دکتر… حالا مگه نَبينَمِت.)) قطع کرد. گفتم: ((علي داداشِت بود؟)) حميد گفت: ((آره. کثافت معلوم نيست چکار کرده حال بابام بد شده.)) سانی ناگاه به سوپریاي اشاره کرد و گفت: ((حميد يه آب برام بگير، تشنمه.)) حميد زد رو ترمز. يک لحظه همه به جلو خم شديم. پرايد پشت سری بوق ممتدی کشيد. حميد پارک کرد و پياده شد. تا رفت رو به سانی گفتم: ((رو چيزايی که گفتم فکر کن. مَنَم حاضرم همه کاری برات بکنم. اما اگه جوابت منفی بود به حميد چيزی نگو.)) ساني روی صندلی چرخيد سمتام. گفت: ((میخواي حميدو فريب بدی؟)) گفتم: ((نه؛ چرا اين حرفو میزني؟!)) گفت: ((پس چرا نبايد چيزی بِهِش بگم؟!)) چند ثانيه ساکت نگاهش کردم. گفتم: ((مي خوایيَم بگو. من به حميد احتياجی ندارم.)) اين بار سانی چند ثانيه ساکت نگاهم کرد. گفت: ((حميد به تو احتياج داره؟)) گفتم: ((اَصَن هيشکی به هيشکی احتياج نداره. منتها مسئله اينه که چرا بخوام يه دوستو به دشمن تبديل کنم. حميد رفيق خوبيه. تو اين دوره زمونه رفيق خوب کم پيدا میشه. نمیخوام از دستش بِدَم. رفيقای ديگ… باز تا چشمم به حميد افتاد ساکت شدم. سانی برگشت و دوباره صاف نشست. حميد آب را داد دستش و سريع حرکت کرد. نزديکیهاي عفيف آباد که رسيديم، باز برای بار چندم گوشی حميد زنگ زد. اين بار وقتی صحبت میکرد، چند بار خنديد. من و سانی هر دو به او نگاه کرديم. تا صحبتاش تمام شد گفت: ((علی بود. هَمَش حقه بوده. بابامو و زنم ريخته بودن رو هم که منو بِکِشونَن خونه.)) سانی خيلی مليح گفت: ((عزيزم، پس امشب میتوني بياي پهلوم؟)) حميد رو کرد بِهِش و گفت: ((چرا نتونم عزيزم. فقط تو رو خدا ديگه گردَنَمو اونجور نَمِک.)) سانی با همان لحن قبلی گفت: ((تازه میخوام اون وَرِشَم کبود کنم.)) وارد خيابان عفيف آباد شديم. هر دو سمت پر از مغازههای لوکس بود. از نمايندگیهاي بِرَندهای معروف لوازم صوتی تصويری تا بوتيکهای گرانفروش و فست فودها و حتا درمانگاه و داروخانه. دست فروشها اين طرف و آن طرف بساط کرده بودند و مردم دورشان جمع شده بودند. دَرِ مجتمع تجاری ستاره شلوغ بود. ماشينها در هم فرو رفته بودند و بوق بوق میکردند. کمی جلوتر جاده باز شد. حميد به چپ منحرف شد و جلوی هات داگ فروشیها پارک کرد. دو هات داگ فروشي درست ديوار به ديوار هم. جوان ها اين طرف و آن طرف نشسته بودند و هات داگ میخوردند. بعضی بلند بلند میخنديدند. حميد خندان گفت: ((خُب چی میخورين؟)) سانی در حالی که با دستش ادای حرفهايش را دَرمیآورد گفت: ((من يه هات داگ تند میخوام. بگو تندِ تند باشه. سسِ تندم کنارش باشه. باسه اهورا هَم… فکري کرد و ادامه داد: ((باسه اهورا هَم سيب زمينی سرخ کرده بگير.)) حميد سر برگرداند رو به سمت من. گفت: ((شما چی؟ شما هم هات داگ تند میخورين؟)) گفتم: ((نه. هات داگ تندِ اينجا خيلي ناجوره. اِنقَد بايد همراش نوشابه بخوری که اصلن نمیفهمی چی خوردی.)) حميد عِين گارسونها گفت: ((خُب يه هات داگ تند، يه شيرين. منم که شيرين میخورم.)) و پياده شد. سانی داد زد: ((حميد دوغ کوچيک يادت نره. میدوني که اهورا نوشابه نمیخوره.)) حميد سری تکان داد و دور شد. سانی چرخيد سمت صندلی عقب. کمی رو به اهورا خم شد و آرام گفت: ((اهورا، اهورا عزيزم پاشو میخوايم شام بخوريم.)) آرام سر و صورت بچه را نوازش کردم. بلند شد و نشست. چشمهايش هنوز بسته بود. ديدم صورتش را میمالد به ساعدم. همانطور چشم بسته اينکار را میکرد. سانی لبخند به لب گفت: ((میبينی چِقَد دوسِت داره. حميدو که از صبح تا شب باهاشه انقدر دوست نداره.)) گفتم: ((حالا من يه چيزی بِهِت بگم خداييش ناراحت نمیشی؟)) لبخند از صورت سانی پريد. گفت: ((نه.)) گفتم: ((همهی بچه ها اينجوری نيستن. اصلن طرف غريبهها نمیيان. همينکه يه لحظه از پدر و مادرشون دور شَن گريه میکنن. اينکه بچهی تو اينجوريه بخاطر کمبود محبت پدره. بَعدَن روی آيندش تأثير منفی میذاره. اين حرفی که میزنم به ضررمه اما اگه میتونستي يه جوری برگردی سر خونه زندگیت خيلی خوب بود.)) سر سانی افتاد پايين. جوری رفت در فکر که تا آن لحظه نديده بودم. صدای در آمد و او را از آن حالت درآورد. حميد بود. لبخند زنان نشست و موبايل سانی را برداشت. خندان گفت: ((خُب حالا که ما اِنقَد دوست پسر خوبی هستيم، شبم میخوايم زَنِمونو ول کنيم بريم پهلو بعضيا، میخوايم يه نفرو بپرونيم.)) حميد دفتر تلفن سانی را باز کرد. سانی ناراحت موبايلش را از دست حميد قاپيد و گفت: ((اِنقَد بدم میياد از آدمای فضول.)) حميد به سانی نگاه کرد و گفت: ((میخواستم يه اِس اِم اِس بَرا اين پسره آرش بفرستم بِپَرونَمِاش. نذاشتی… سانی پريد وسط حرفش و گفت: ((آرش ديگه کيه خيالاتی شدی؟!)) حميد دهانش را باز کرد که زنگ موبايلش نگذاشت. چند ثانيه به گوشی نگاه کرد تا پاسخ داد. باز زنش بود. صدای التماسهایاش میآمد. حميد بلند شد و رفت بيرون. رو به سانی گفتم: ((سانی کاشکی يه کاری میکردی اين امشب برگرده خونه. تو که بايد اين چيزا رو بهتر از هر کسی درک کنی. خودتو بذار جای زن حميد. دِلِت براش نمیسوزه؟!)) سانی گفت: ((زن حميد که چيزيش نشده. من حامله بودم میرفتم خونه میديدم احسان با کسيه. يه بار محکم زد تو گوشم. تو گوش يه زن حامله. اونم جلوی مادرم. نه، باسه منم ديگه ديگران مهم نيستن. مگه من باسه کسی مهم بودم که حالا بخوام بَرا ديگران دل بِسوزونَم. کی برا من دل میسوزونه؟! يه زن تنها که هيشکی رو نداره. سهراب تو نمیدوني اين مدت که خونه مادرم اينا بودم داداشامو و زناشون چِقَد اذيتم کردن. از دست زبونشون يه ثانيه آرامش نداشتم. فِک میکنی باسه چی رفتم طلاهامو فروختم خونه رهن کردم؟!)) گفتم: ((کاشکی امشب من باهاتون نيومده بودم. حالم بد شد. يه چيزايي يادم اومد که هيچ وقت دلم نمیخواست دوباره يادم بياد. من خودم تجربهی بدی از اين چيزا دارم. بابای منم خيلی وقتا میرفت دنبال الواط گری. مادرم شبا گريه میکرد. اين چيزا تأثير خيلی بدی رو بچه ها میذاره. باسه همينه که من الان سالهاست خونهی پدر و مادرم نرفتم. باسه همينه که تو اين سن هنوز ازدواج نکردم. دوست نداشتم يه بدبخت ديگه مِثِ خودم درست کنم. اگه تو و حميد به فکر زندگيه خودتون نيستين به فکر آيندهی بچه هاتون باشين.)) سانی سرش را انداخت پايين. زير لب گفت: ((مردا همشون کثيف شدن. دخترام تازگیها همينجوری شدن. اَصلَن همهی دنيا کثيف شده. حتا خدا هم کثيف شده.)) سرش جست بالا و به حميد نگاه کرد. حميد، کيسه پلاستيک به دست حيران ما را نگاه میکرد. هات داگ ها را داد دست ما. نفهميده بودم کِی اهورا رفته بود آن سمت ماشين. نشسته تکيه داده بود به در و باز خوابش برده بود. سانی پاکت سيب زمينی سرخ کرده را گرفت سمتش اما انگار دلش نيامد بيدارش کند. پاکت سيب زمينی را گذاشت جلوی روی خودش و دَرِ پاکت هاتداگاش را باز کرد. من هم در پاکت هاتداگ خودم را باز کردم. گاز اول را که زدم، تا مغز استخوانم سوخت. اولش فکر کردم اشتباه شده و حميد هات داگ سانی را داده به من اما وقتی به قيافهی بقيه دقت کردم ديدم مثل مَنَند. دستشان را گرفته بودند جلوی دهانشان و لَه لَه میزدند. حالا يا حميد از دست زنش اعصابش خورد شده بود و سفارش اشتباه داده بود، يا صاحب مغازه به جای هاتداگ شيرين به همه هاتداگ تند داده بود. يک لحظه با خودم فکر کردم که شايد وقتی در آن دنيا هم دارند سرنوشت انسانها را در آن دفتر ازلی مینويسند، چنين اشتباهی رخ میدهد و بجای شيرينی برای همه تندی مینويسند