این داستان کامل نیست

آتوسا افشین

داستانی از مجموعه سرهنگ تمام

نوشته‎ی آتوسا افشین نوید

اگر چه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست اما به این نتیجه رسیده‌ام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجره‌ای دارد که رو به سوی خانه سرهنگ باز می‌شود. این نتیجه به نظر ابلهانه می‌آید اما امروز صبح دقیقا راس ساعت شش بامداد که رادیو اخبار کپک زده روز پیش را برای چندمین بار نشخوار می‌کرد صدای برخورد میله‌های آهنی با کف پوش پیاده رو بعد از چهار هفته دوباره مرا پشت پنجره کشاند و درست همان لحظه دریافتم دقیقا از روزی که سرهنگ پنجره قدی اتاق نشیمنش را گشود و تمام فحش هایی که در طول هفتاد سال به گنجینه گهربار دانشش سپرده بود در چند ثانیه نثارم کرد، حتی یک کلمه هم روی کاغذ ننوشته‌ام. البته نه به خاطر آنکه از حرفهایش ناراحت شده باشم یا غرورم جریحه دار شده باشد بلکه فکر می‌کنم توان نوشتنم را بیشتر از آن رو از دست داده‌ام که منظره زیبای باغچه سرهنگ که خودش اصرار داشت آن را باغ-‌‌ باغچه بنامد از دیدگانم پنهان مانده بود.

 اگر چه وقتی سرهنگ واژه باغ-‌ باغچه را با غلظت و طم‍‍أنینه زیاد تلفظ می‌کرد صدایش بیشتر به واق واق یک سگ در‌به‌در شبیه می‌شد اما با نظرش درباره باغچه‌اش کاملا موافق بودم.درخت کهنسال گردوی کنج حیاط در مقابل سیلی از ساختمان‌های نوساز که گوشه گوشه محله از دل خاک سربرآورده بودند بیشتر به یک یادمان باستانی می مانست و بوی یاس‌های وحشی که از دیوار کوتاه حیاط بالا خزیده و به سوی کوچه سرازیر شده بودند خاطره دود و گازوئیل را از ذهن می زدود. سه سال پیش وقتی برای اولین بار سرهنگ را جلوی در منزلش دیدم با خوشحالی جلو رفتم تا با همسایه خوش ذوقم طرح دوستی بریزم وقتی دستم را پیش بردم، قبل از آنکه خودم را معرفی کنم به حیاط کوچکش اشاره کردم:

_ جناب سرهنگ شما واقعا باغچه زیبایی دارید.

 مرد جوانی که سرهنگ را همراهی می کرد با اتمام جمله من سینه‌اش را صاف کرد و نگاه وحشت زده‌اش را به سرهنگ دوخت. سرهنگ با ابروهای در هم کشیده و قیافه جدی عصایش را به دست چپ داد و در حالی که دست مرا می‌فشرد گفت:

_ من اینجا چیزی فراتر از یک باغچه دارم.

من به سرعت جمله‌ام را تصحیح کردم و بی آنکه دست و پایم را گم کنم گفتم:

_ بله، البته. بیشتر یک بهشت کوچک است تا یک باغچه بزرگ.

و بدون آنکه به سرهنگ اجازه ادامه بحث بدهم سرم را به علامت خداحافظی تکان دادم و با تمام توان از جلوی خانه‌اش دور شدم. در طول سالها دربه دری‌ام کم و بیش آدم‌ها را شناخته بودم. می‌دانستم هر کسی به چیزی دلبستگی دارد و اغلب نسبت به همان چیز حساس است و نقد ناپذیر. اولین جمله‌ای که آن روز در ذهنم نقش بست این بود که سرهنگ دیوانه‌وار باغچه کوچکش را دوست دارد.

 

دودلی و دلهره‌ای که از صبح گریبانم را گرفته، مدتها بود که دیگر به سراغم نیامده بود. می‌دانم که فردا سرمای سختی خواهم خورد. همیشه بعد از این احساس دوگانه شادی و غم دچار تب و لرز می‌شوم. در تمام مدتی که بار میله‌های آهنی تخلیه می‌شد در خانه سرهنگ به اندازه یک وجب باز بود و راننده وانت بار با کسی که ظاهرا پشت در ایستاده بود حرف می‌زد. راننده گاهی عصبانی می‌شد، می‌توانستم از این فاصله رگ گردنش را که مثل باریکه جوهری سیاه بود به خوبی ببینم. دهانش را که بیش از پیش باز می‌کرد، صورتش مثل لبوی لهیده قرمز می‌شد. دلم می‌خواست آنقدر جرات داشتم که پنجره را می‌گشودم و سرم را تا سینه بیرون می بردم؛ اینکه پشت آن در چه کسی ایستاده مثل خوره وجودم را می‌خورد.

بعد از روز واقعه هیچ کس سرهنگ را ندیده بود؛ نه خودش را و نه آن چند جوان افغانی را که همیشه همراهش بودند و روزهایی که سرهنگ هوس خانه نشینی می‌کرد با قیافه‌های خجول در بقالی و نانوایی محل ظاهر می‌شدند. اولین روزهای بعد از واقعه از اینکه سرهنگ را در پارک نمی‌دیدم و صدای برخورد عصای عاج نشانش را روی سنگفرش‌ها نمی‌شنیدم احساس آزادی می‌کردم. دیگر لازم نبود هر روز صبح نیت شومم را با خودم یدک بکشم. بیست بار محوطه پارک را دور بزنم و دست آخر ناکام، با همان بار سنگین صبح به خانه برگردم. حالا به گذشته که فکر می‌کنم رد پای کینه‌ای را که از سرهنگ به دل داشتم همه جا می‌بینم. رویاهای دور زندگیم در طول روزهای پر از کینه فقط در یک حرکت خلاصه می‌شد. اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان که سرهنگ برای پیاده‌روی صبحگاهی به پارک می‌آمد فرصتی پیدا می‌کردم تا دور از چشم پسران افغانی، چوبی جلوی عصایش بگیرم و شاهد زمین خوردنش باشم. من بارها صحنه زمین خوردنش را در ذهن مجسم کرده بودم. می‌دانستم آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند به یک تلنگر می‌شکنند. مادربزرگم با همه اقتداری که داشت و پنج خانواده پر جمعیت را رهبری می‌کرد، با شکستن یک استخوانش زمینگیر شد و چندماه بعد از دنیا رفت. حالا فکر می کنم چقدر خوش اقبال بوده‌ام که هیچ وقت افغانی‌ها سرهنگ را ترک نکردند و فرصتی برای مقاصد شوم من مهیا نشد.

این کینه مختص من نبود. با رفتاری که سرهنگ داشت همه اهالی محل کم و بیش احساس مشابهی داشتند. هرچند به دلیل توان فوق العاده ظاهرسازی آدم ها، آنچه به نمایش در می‌آمد با آنچه در قلبها رخ می‌داد بسیار متفاوت بود. شاید هم علت تظاهر اهالی محل نیاز مبرمی بود که پاسخی جز گرفتن رضایت سرهنگ نداشت. مثلا آقای جولایی رئیس شرکتی که دیوار به دیوار خانه سرهنگ قد کشیده و بالا رفته، مدتی دربان پیری استخدام کرده بود تا اگر یکی از میهمانان شرکت ماشینش را به اشتباه جلوی در خانه سرهنگ پارک کرد محترمانه از او بخواهد جای پارک دیگری پیدا کند اما این کار نه تنها مشکلی را حل نکرد بلکه سبب دلخوری مهمان‌ها هم شد. بنابراین آقای جولایی چاره‌ای جز رجزخوانی سرهنگ نداشت شاید او از سر تقصیرات مهمان‌ها می‌گذشت و داد و بیداد به راه نمی‌انداخت.

جلوی در خانه سرهنگ هیچ پلی که نشانی از یک پارکینگ باشد وجود نداشت. علی رغم درخواست ساکنان محل سرهنگ به هیچ وجه راضی نمی‌شد علامتی مبنی بر عدم اجازه پارک اتومبیل جلوی در خانه‌اش نصب کند بنابراین طبیعی بود در کوچه باریکی که خانه‌های یک طبقه مسکونیش در عرض چند سال جایشان را به ساختمان‌های سر به فلک کشیده داده بودند همیشه مشکل پارک اتومبیل‌ها وجود داشته باشد؛ و جلوی در خانه سرهنگ همیشه امکان پارک دو اتومبیل چسبیده به هم وجود داشت.

 

امروز صبح بعد از چهار هفته در فاصله زمانی یک ساعت کمتر از دو بار به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. برای من که گذر زمان همیشه مثل خوردن لیوان آب خنکِ چشمه‌ای گوارا بود، این اواخر به مزه کردن عصاره تلخ کشنده‌ای می‌مانست که تمامی نداشت. بیشتر از نیم ساعت به کلنجار راننده با مرد پشت در نگاه کردم؛ راننده بعد از مکالمه‌ای چند دقیقه‌ای دستش را دراز کرده بود، اسکناسها را گرفته بود و بعد از شمارش با نگاه بهت زده به در خیره شده بود. رگ گردنش بیرون زده بود و دهانش مثل دهان مار موقع بلعیدن قورباغه‌ای باز شده بود. گاهی اسکناس‌ها پشت در می‌رفت و برمی‌گشت. یک ساعتی مثل بخشی از طرح پرده اتاقم بدون حرکت ایستاده بودم و انتظار می‌کشیدم. انتظار سرهنگ را تا شاید از پشت در بیرون بیاید و من دوباره ببینمش. با وجود کینه‌ای که از سرهنگ به دل داشتم دلم می‌خواست صدای عصایش را دوباره بشنوم و قیافه عبوس و جدیش را ببینم. واقعیت این بود که کوچه بعد از ناپدید شدن سرهنگ مرده بود؛ کوچه‌ای شده بود مثل تمام کوچه‌های دیگر؛ خمود، فسرده و لبریز از نگرانی.

 

در تمام سالهای دربه‌دری‌ام به یاد ندارم که در اولین روزهای ورودم به یک محل تمامی همسایگان را در یک برخورد چند دقیقه‌ای شناخته باشم. هنوز چند روز از ورودم به خانه جدید نمی‌گذشت که دومین برخورد میان من و سرهنگ زمینه آشنایی ناگهانی مرا با اهالی محل به وجود آورد. خوشبختانه یکی از مزایای خانه به دوشی اسباب و اثاثیه ناچیز و سبک است. اثاثیه من به سختی پشت یک وانت بار را پر می‌کرد. یک تخت کوچک سفری، یک میز تحریر، چند صندلی راحتی، یک یخچال صندوقی و یک گاز و یک تلویزیون رنگی قدیمی که کمتر فرصت عرض اندامی در زندگی من می‌یابد. از آنجا که آدم تنبلی هستم از راننده وانت بار خواستم در قبال دریافت دو کرایه حمل و نقل یک ساعت هم در چیدن وسایل خانه کمکم کند. راننده وانت بار مثل مردی که جلوی در خانه سرهنگ چانه می‌زد، سری تکان داد و بعد از یک کلنجار کوتاه قبول کرد تا در مقابل دریافت سه برابر کرایه در چیدن وسایل کمکم کند. آن روز هم کوچه مثل اولین روزی که برای دیدن خانه آمدم و چشمم به باغ-باغچه زیبای سرهنگ افتاد و روز بعد ازآن که اولین دیدارمان به وقوع پیوست، مملو از ماشین‌هایی بود که مثل سربازان خسته پشت سر یکدیگر ردیف شده بودند و تنه کوتاه و ظریف نارون‌ها را پشت اتاقک‌های فلزی خود پنهان می‌کردند. راننده وانت به دنبال نزدیک‌ترین محل برای توقف می‌گشت. عرض کوچه به سختی سه سواری را کنار یکدیگر جا می‌داد. دو ردیف اتومبیل پارک شده امکان توقف دیگری را در فاصله تنگ میان آنها نمی‌داد. برای دیدن فضای خالی جلوی خانه سرهنگ حتی احتیاج به گردن کشیدن هم نبود. در کوچه‌ای که حضور ماشین‌ها خفه‌اش کرده بودند آن فضای خالی و آسفالت براق مثل فانوس دریایی، هر کشتی وامانده‌ای را به سوی خود می‌کشید. راننده وانت با دیدن جای خالی به یک حرکت خودش را میان دو ماشین جا داد.

تمام وسایل را در کمتر از یک ساعت به خانه جدید منتقل کردیم و برای هر کدام جای خالی مناسبی یافتیم. در تمام این مدت به راننده وانت که کم و بیش با یکدیگر رفیق شده بودیم از حیاط خانه سرهنگ گفتم. واقعیت این بود که وقتی اولین بار پا به این خانه گذاشتم و چشمم به درخت خرمالوی خانه سرهنگ افتاد بی آنکه نگاهی به بقیه خانه بیندازم رو به بنگاه چی کردم و گفتم:

_جعفر آقا همین جا رو می‌خوام.

این اولین درختی بود که احساس می‌کردم در شهری پر از دود و کثافت، شاد و بی‌غم به روی آسمان آغوش گشوده بود. لابه‌لای برگ‌های سبز و زردش پر از خرمالوهای درشت نارنجی بود که مثل فانوس‌های کاغذی می‌درخشیدند. از رویای درخت خرمالو که بیرون آمدم هنوز کنار پنجره ایستاده بودم و بنگاهی پیر با لذت فراوان دود غلیظ سیگارش را از گلو بیرون می داد:

_ جعفر آقا این خونه رو به رو مال کیه؟

جعفرآقا تا نوشتن قولنامه و خرید خانه جواب سوالم را نداد. با خودم فکر کردم طبیعی است. هیچ کدام از ما تمایلی به حرف زدن از همسایه‌هامان نداریم. آدم‌های اطراف موجودات غیر قابل اعتمادی هستند که باید با احتیاط از کنارشان گذشت؛ با این حال بعد از امضای قولنامه دوباره سوالم را تکرار کردم. جعفرآقا لحظه‌ای مردد ماند و در جواب تنها به یک کلمه اکتفا کرد: “سرهنگ”

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.