فروردین ماه پرواز نازنین نظامشهیدی شاعر سهشنبههاست. بهیاد عزیزش نوشته و شعر زیرا از شاعر گرامی آزیتا قهرمان که برای او گفته است را برای خوانندگان گرامی میآوریم
نقل از: صورتکتاب نازنین نظامشهیدی
……………نازنین نظامشهیدی…………………….. آزیتا قهرمان
به یاد “نازنین نظام شهیدی ” دوستی که در شاعری بسیار بود
دیروز سالروز رفتن تو بود . ۹ سال گذشت . درتمام این سالها در دفترهای پنهان و ناتمام از گفتوگوهایمان ازسفرها از ش ها و عصرها؛ خطها و خاطراتی؛ شعرهایی به یادگار نوشتم از فصل وشهر و خیایان از شیطنتها … از کتابهایی که میخواندی؛ مدل نیم چکمهای که دوست داشتی؛ تکیه کلامهایات؛ مدل راه رفتن وایستادنت؛ شکل انگشتهایت روی جلد یک کتاب قدیمی؛ از اندوهی که در شوخیهایات موج میزد. هنوز شعرهایت را که میخوانم به یادم هست پشت هرسطر یا جمله چه اندوهی یا چه ماجرایی بود. این را چرا و کجا سرودی. اول بار چه وقت و برای کدام دوست خواندی؟
این اولین شعری است که ۲۲ سال پیش برایت نوشتم و خواندم و بعدها در دومین کتاب “تندیس های پاییزی ” منتشر شد
رفته بودیم خانه مادرت ویسه خانم حبیب اللهی دور و بر را جمع و جور کنیم. سخت بیمار بود و در فکر عزیمت به تهران؛ تا مراقب و ندیم تنهاییاش تو باشی. تخت و لباس و ظرفها را بستیم .همه اسباب ومبل و میزها را با ملافه های سفید پوشاندیم ؛ در سالن پذیرایی ساعتی غول آسا تیک تاک میکرد . ساکت نسشته بودیم مابین کارتون ها و بسته ها ی مقوایی با سیگار ی میان انگشت هایمان خیره به عصر کمرنگ و دلمرده ی اواخر پاییز . تو رفتی و کلید خانه ماند در دست من . گاهی میرفتم پرده هارا پس میزدم؛ نور از درز پنجره در اتاق خواب میدوید. از سر ملال میرفتم کشوهای نیمهخالی را تماشا میکردم. شانه. چند تار مو؛ دفترچه تلفن. رژلب. خانه سفید و صامت و خواب آلود. دفترچههای کاهی نازک را ورق میزدم تا شعرهای ویسه خانم مادرت را دوباره بخوانم
وقتی کتاب منتشر شد آمدی نشستی کتاب را ورق زدی به ظاهر از حروف ریز کتاب و صفحه بندی؛ آشفته بودی اما اندوهت چیز دیگری بود. به یاد آوردیم. در فاصله سرودن این شعر و انتشار ان نزدیک سه سال از عمر ما گذشت .مادرتو؛ همسرمن؛ غزاله؛ مهوش ودوستانی دیگر همه رفته بودند این شعر چون دری تاریک ونیمه ابری دراتاق ایستاده بود بی انکه هیچ کدامما ن جرات کنیم از آن در سیاه ترسناک رد شویم. در سکوت آهسته نگاهش میکردیم
بعدها خانه از نو باز رونق گرفت. بهار شد. بچههایمان با هم بزرگ شدند. از ما جلو زدند؛ ما خوابهای عجیبی دیدیم. خطهای غریبی روی کاغذ کشیدیم و کتابهای دیگری نوشتیم. دفترهای تازهای در باد ورق خورد و صفحه برگشت اما جز شعرهایمان هرگز فرصت نشد به هیچ خانهای دوباره برگردیم