بخش دوم
اما با وزن من چكار داشت. خوشنويسی, ورزيدگی در كاربرد قلم میخواهد. «ترك آرام و خواب» میخواهد. «صفای دل» میخواهد. «گوشهی انزوا» میخواهد. اما زور زياد نمیخواهد. اندام درشت نمیخواهد. اگر خط من بیقدر با وزن اندك من میخواند, ميبايستی بابا شاه اصفهانی رستم میبود و ميرعماد كوه احد.
دبستان تمام شد. خط هم كنار رفت. ديگر مشق نكرديم. و صرير قلم نشنيديم. دوات مركب خشكيد. و قلم نی گرمی بازارش شكست. فضيلت خط لای كتابها ماند. چيزنويسی جای خوشنويسی را گرفت. جای قلم نی, قلم فرانسه آمد. جانشين اين يك خودنويس شد. آنگاه بلايی نازل شد: اپيدمی خودكار دنيا را گرفت. خودنويس چندان بيگانه نبود. در اختراع آن ابوالعلا صاعدين حسن بن صاعد پيشقدم بود: «از مخترعات او قلمی آهنين ميانتهی بود كه آن را از مداد پُر میكرد و يك ماه به كار میبرد بیآنكه قلم خشك شود». و اين در قرن پنجم هجری قمری بود. و صاعد شاعر بود. «شاعری بسيار شعر بود». در خودنويس هنوز اشارهای از قلم و دوات سابق بود, نژادی دورگه داشت. اما خودكار مولودی ديگر بود. حرامزاده بود. اگر در بالاها فشار هوا كم نمیشد و مركب خودنويس هوانوردان نشست میكرد, Reynolds تدبير تازه نينديشيده بود و شايد Biro خودكار امروزی نساخته بود. بيرو كار خود را كرد. اتومات او به راه افتاد. و آشوب به پا كرد. شاگرد جادوگر اين فتنه برانگيخت و اينبار استاد جادو نيامد. و اين حديث همهی نوساختههای زمان ماست. ما golemسازان گمراهيم. گولم را به خاطر گولم میسازيم. اشارتی معنوی در آن نمیجوييم. بیتزكيهی نفس, به خميرمايهی ناپاك دست میزنيم. خطر را نمیيابيم. گولم میسازيم و گولم رشد روزافزون میيابد. و «دستی از غيب» برون نمیآيد تا الف از پيشانی گلم بردارد. و ما قربانی گولم میشويم. هجوم خودكار ساده نبود. يورش چنگيزی بود. خودكار به همهجا رفت. ميان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در كيفها منزل كرد. روی ميزها حاضر شد. در جيبها مقام گزيد. خودكار آمد, قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم میخورد. نوشتن جا پا نهادن شد. خط شد همنشين بیقيد حرف و كلمه. «كرسی» ديگر جا نداشت. «صعود» و «نزول» را قاعده نبود. حرف «ر» میشد نه «مرغی» باشد و نه «خنجری». خط به «ضعف و نزول حقيقی» خود رسيد.
خطاط امروز, خطنويس است. خوشنويس نيست. خوشنويس ديروز «مجذوب و اهل حال» بود. «فانی و درويش» بود. «از خود گذشته» بود. زمانهی ما درويش ندارد. فانی كه هيچ. خوشنويس ديروز از «يار و خويش و رفيق» میبريد. «و گوشهی انزوا نشيمن» میكرد. و چون «آشنای دل» بود, میدانست «كه صفای خط از صفای دل است». پس «با نفس بد جدل» میكرد. خطنويس امروز «طاقت محنت» ندارد. با خوشنويس ديروز شوق به مشق بود. و اين شوق «آنقدر بود كه شبهای تابستان از اول شب تا صباح در مهتاب نشسته مشق جلی» میكرد. خطنويس اين روزگار را رياضت برازنده نيست. ياقوت «هر ماهی دو مصحف تمام مینمود». مولانا معروف يك روزه «چهارصد هزار و پانصد بيت در كمال لطافت و نزاكت تمام نمود». و خطاط پيشين به خط مهر میورزيد. با حرفه يكی میشد. كمال خود در كمال حرفت خود میجست. در كتابت هر حرفی پخته میآمد, چيزی از خامی كاتب میكاست. اگر «نزول مجازی» و «قوت سطح» و «ضعف» در حرف «ك» كمال صورت میيافت. ذوق كاتب شنيده میشد: «كافی نوشتهام كه به تمام عالم میارزد».
خوشنويسان ديروز از نزديكان شعر بودند. و خود چه بسا شعری میسرودهاند. سازی مینواختهاند. آوازی سر میدادهاند. دانش و ادب میآموختهاند. حافظ قرآن بودهاند.
و از همه بالاتر, باری به دوش خط بود, كتابت كاری بود ميان كارها. سرگرمی نبود. خط در متن زندگی نشسته بود. خود جای خود پُر میكرد. به سر در خانه جلا میداد. رونق هويت میشد. بر سنگ مرمر حوض مینشست, تا از زير آب, حرفی به صفای آب را توتيای چشم تماشاگر سر به زير كند. بر پيش طاق عمارت, كتيبه میشد. و باران اشارات بر سر اهل عمارت میريخت, تا از غبار عادت به درآيند. كتابه میشد بر گنبد مسجد, بر خشت و آجر پوشش راز میكشيد. نگاه خاكی را به بالا میكشاند. حريم عبادت را در حريم معنی میگرفت. نوشته میشد بر سنگ مزار. تاريخچهای باشد به حرمت خاك و دعوتی به ترك.
خط در كتاب بود, به صفحهی كاغذ بود: پيك مفاهيم بود, و رسول معانی. و با خط رسالتی والاتر بود: محل كلام آسمانی بود. قرآن را به بر داشت.
به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پيشانی خط طراوت اكنون نيست. غبار خستهی سنت است. با خط نه كتابی میكنند, نه كتابهای. خط رمز عبادت ندارد. چون كتابت مونس طاعت نيست. خط نه از سر نيازی به هم میرسد, نه در پی دردی, نه از زيادت شوری.
و خطنويسانی ديديم كه بيهودگی پيشهی خود دريافتند. از سر تلخی عصمت خط دريدند: كاغذ رها كردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و اين چنين حيای هميشگی صنعت به باد رفت. فحشاءِ خط آغاز شد.
حرف از خودكار میزديم. خودكار از شأن قلم كاست. و دوات را نفی بلد كرد. اما اين همهی ماجرا نبود. خودكار آفتی شد و به جان مداد افتاد. با خودكار مرثيهی مداد نوشته شد. مداد يار ديرينهی ما بود. سدهها دستافزار نوشتن بود. دستكم از زمان نيكلا ژاككنته, كه روانش شاد.
ميان خودكار و مداد تفاوت است: مداد را نرمی بود, خودكار را درشتی است. مداد با سپيدی كاغذ الفت ميگرفت, خودكار به پاكي كاغذ چيرگی میجويد. آن را شرم و حيا برازنده بود, اين را پردهدری درخور است. هنجار مداد انتزاعی بود, روش خودكار عينی است. مداد سياه, سياه و سپيد را در خود داشت, خودكار جز سياهی چيزی نيست. آن را حضوری منفعل بود, اين را ظهوری فعال است. مداد اگر به خطا میرفت امكان محو خطا بود, خودكار اگر بلغزد لغزش به پايش نوشته است. مداد خود نمینمود, خودكار میفريبد. و چشمگيری خودكار بدان شيوه بود كه پنجهی هنرور را هم گرفت؛ و نقاش بیخبر از روزگار مداد را فرو گذاشت, و خودكار برگرفت تا افزار طراحی كند.
در دبستان بوديم, از بخت بلند, هنوز خودكار نبود. هنوز قلم «ماژيك» اين وقاحت رنگين, پيدا نشده بود, تا با شيون خود بر زمزمهی مداد رنگی پرده كشد. با ما مداد بود و مداد رنگیي. آهستگي آن بود و سازش اين. زنگ نقاشی در مدرسه نبود. و غم نبود. در خانه, كارم كشيدن بود. با مداد به ديوار سپيد هشتی حياط پايين صورت میكشيدم. با زغال به آجرفرش ختايی حياط. با گچ به كاگل تيرهیي ديوار, با چاقو به تنهی روشن سپيدار. از اين ميان, آلودن ديوار خطا بود. و پاداش خطا مشت و لگد بود. و پدر بود كه میزد. جانانه میزد. در من شوق تكرار خطا بود. و در او التهاب زدن. اما پدر بود كه دستم را گرفت, و شيوهی كشيدن آموخت. بتهوون را پدر هم میزد, هم آموزش موسيقی میداد. پدر در چهرهگشايی دستی داشت. اسب را موزون میكشيد. و گوزن را شيرين مینگاشت. گياهش همواره گُل داشت. آدمش هميشه رزمنده بود. رستماش پيروز ازلي بود و سهراباش شكستهي جاودان. برای خود طرح منبّت میريخت, و برای مادر نقشهی گلدوزی. خط را هم پاكيزه مینوشت. www.zibaweb.com
دبستان به سر رسيد. و من به دبيرستان پا نهادم. راه من از خانه به سويی ديگر میكشيد, از كوچههايی ديگر میگذشت تا به مدرسه میرسيد. حياط مدرسه ديگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان, ديگر بودند. اما سستی عناصر تعليم همان بود. و بیمنظوری تربيت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. و غايت نمره گرفتن بود. كلاس از زندگی بيرون بود. كلرور دوسديم جز دست معلم شيمی نبود. شوری سفرهی ما از نمك بود. با گچ میشد خانه سپيد كرد. با سولفات كلسيم نمیشد. در زنگ فيزيك ارشميدس با ما بود. در حوض خانهی ما با ما نبود. تنها سود درس شيمی ما سود سوزان بود. معلم ادبيات ما متمدن بود: اهلی را به وحشی برتری میداد. كتاب فارسی, كتاب اخلاق بود. تكههايی از بزرگان ادب فارسی در آن بود. اما دست كوتاه شاگردان دبيرستان كجا و دامن بلند مثنوی. پسركان بیخبر كجا و طرفه خبرهای تذكر\الاولياء. هرگز به معنیي «عزت نفس» و «همت عالی» و «خرد» و «اخلاص» پی نبرديم. و كتاب سال اول, چلتكهای بود. اينجا تعريف شمشير بود (به جای ستايش بمب اتمی): «شمشير پاسبان ملك است و نگاهبان ملت و تا وی نبود هيچ ملك راست نايستد چه حدها و سياست به وی توان نگاه داشت». و آنجا ستايش آشتی: «همه به صلحگرای و همه مدارا كن». اين سو حديث به هم رسيدن مور و زنبوری بود (كه اشارت عطار از ما پوشيدهاند). و آن سو شرح ديدار ابوسعيد و بوعلی (كه نه حرف دقيق اين را فهميديم, نه سخن نازك آن را). يك جا فريدون بانگ میزد: «قناعت مقتضای طبع بهايم سرافكنده است». و جای ديگر انواري آواز میداد:
ای نفس به رستهی قناعت شو كانجا همه چيز نيك ارزان است
اين طرف, از حرف مؤذن بدآواز «امير از خنده بیخود» میشد. و آن طرف, از ستايش جاهلی افلاطون میگريست. جايی, پشهای از چناری كوهپيكر پوزش میخواست (كه ما را از كارش خنده میگرفت). و جايی, گنجشكی در آشيان لكلكی خانه میساخت (كه ما را دل بر اشتباهكاری او میسوخت).
در كتاب نقلی هم بود از بيداری عقل و ادب شاپور ذوالاكتاف. سرشاری هوش وی بدان پايه بود كه دريافت اگر بر رودی «دو جسر كنند», رفت و آمد مردمان روانی بيشتر خواهد داشت تا يك جسر كنند. و از او همهی مدبران قوم را آن مايه نبود كه چنين تدبيری بينديشند.
و از هوشمندی قصهای ديگر هم بود. و آن قصهی شافعی بود. روزی در خانه نشسته بودم و میخواندم: «شافعی شش ساله بود كه به دبيرستان رفت». با خود گفتم اين نمیشود. ما هفت سالگی به دبستان میرويم. مادر از آنجا میگذشت. گرهگشايی از او خواستم. مادر گفت: «از هوش زياد هر كاری ساخته است». و من نفهميدم.
و روزی هم در كلاس بوديم. دبير ادب هم بود. و تكهای از محمد عوفی در ميان بود در ذم خيانت. ما سر در كتاب داشتيم. و دبير بلند میخواند. و بدين جا رسيد كه «خيانت در نبشتن صورت جنايت دارد تا خردمندان را معلوم شود كه خيانت و جنايت هر دو يكی است». بلند شدم و اجازه خواستم و گفتم «چنار» و «خيار» هم در نوشتن مانند هماند. پس بايد هر دو يكی باشند. كه دبير از جا در رفت و مرا از كلاس بيرون راند. اما عوفی در كلاس ماند.
بهداشت هم در برنامه بود. كتاب سال اول دبيرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحی ميرفت از مسكرات. ابتدا به ما, كه در آن سن و سال با می بيگانه بوديم, میآموخت كه چگونه آبجو میكنند, و شراب و عرق و كنياك. پس درس پرهيز از می میداد.
اگر خط در برنامه نبود, رسم و نقاشی بود. نقاشی فكر و ذكر من شده بود. هر فراغتی را نقاشی گرفته بود. تازه مداد كنته آمده بود. عاشق اين مداد بودم. سياهیاش خيلی بود. شيرين سايه میزد. و سايه سبك ملايمت میگرفت. مدادم را دست كسی نمیدادم. پنهانش میكردم. شبها زير بالش مینهادم. در باغ ما فراوان درخت بود. اما درخت نقاشی من همتا نداشت. نمونهاش در باغ نبود. خورشيد من خورشيد همه نبود. با خورشيد گچبری زير بخاری قرابت داشت. كوه نقاشی من كوه خيال بود. حرفی با كوه سه دندانه نداشت.
در كلاس هم, هنرآموزی شيوهی ساده داشت. معلم از روی لوح خاطر خود نقشی به تختهی سياه میزد. و ما از روی نقش لوح خاطر او نقشی به صفحهی كاغذ میزديم. نشان سنت هنروری در اين شيوه عيان بود. از بخت بلند, آموزش هنر فرنگی نشده بود. نه از «طبيعت بیجان» سخن میرفت و نه از «بيرنگ» حرفی به ميان بود. خرده اگر میشد گرفت از شيوه نبود.
زنگ نقاشی, دلخواه و روان بود, خشكی نداشت. به جد گرفته نمیشد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتك به رو نداشت. بالايش زير حجاب سياه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمي افتاده و صاف. سالش به چهل نمیرسيد. رفتارش بیدست و پايی او را مینمود. سادگیاش وی را به لغزش سوق میداد. اگر شاگردی چادر شبی كنجاله برای گاو معلم میبرد, وی هديه میگرفت. نه آن كه رشوهستان باشد, شرمش بود احساس كسی رد كند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمرهای خوب بر ورقهی شاگرد رقم میزد, عطايش را عوض میداد. به دبستان خط میآموخت. و به ما نقاشی. سودايش را مايه نبود. در دانش نقاشی پياده بود. شبيهكشی نمیدانست. كار نگار نقشهی قالي بود. و در آن دستی نازك داشت. نقشبندیاش دلگشا بود. و رنگ را رنگارين میريخت. آدم در نقشهاش نبود. و بهتر كه نبود. در پيچ و تاب عرفانی اسليمی آدم چهكاره بود. حضورش الفت عناصر را میشكست. در «گام» رنگی قالی, «نُت» خارج بود. بیآدم, آدميت قالی فزون بود. در هنر, حضور ناديدنی آدم خوشتر.
معلم مرغان را گويا میكشيد. گوزن را رعنا رقم میزد. خرگوش را چابك میبست. سگ را روان گرته میريخت. اما در بيرنگ اسب حرفی به كارش بود. و مرا حديثی از اسبپردازی معلم در ياد است:
سال دوم دبيرستان بوديم, اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود. در كلاس نشسته بوديم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شديم و نشستيم. لولهای كاغذ زير بغل داشت. لوله را روی ميز نهاد. نقشهی قالی بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود كه نقشهی نيمكاری با خود به كلاس آورد. و كارش پيوسته همان بود: به تختهی سياه با گچ طرح جانوری میريخت. ما را به رونگاری آن مینشاند. و خود به نقطهچينی نقشهی خود مينشست. جانور رام پنجهی او سگ بود. سگ هميشه گريزان بود. و هميشه به چپ میدويد. رو به در كلاس. گفتي از ما میرميد. و كنايهای در آن بود از خستگی صاد از معلمی. شگفت نبود اگر سگ را قرار نبود: مردم شهر من سگآزاری خوش داشت. سگ را كه ميديد سنگ از زمين بر ميگرفت. در كوچهها سگ برجا ديده نمیشد. و چشم معلم هم به فرار سگ خو كرده بود.
معلم پای تخته رسيد. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشی میكشم, تا بكشيد». شاگردی از در مخالف صدا برداشت: «خرگوش نه». و شيطنت ديگران را برانگيخت. صدای يكيشان برخاست: «خسته شديم از خرگوش, از سگ. دنيا پُر از حيوان است». از ته كلاس شاگردی بانگ زد: «اسب». و تنی چند با او همصدا شدند: «اسب, اسب». و معلم مشوش بود. از در ناسازی صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نمیخورد. حيوان مشكلی است». پی برديم راه دست خودش هم نيست. و اينبار اتاق از جا كنده شد. همه با هم دَم گرفتيم: «اسب, اسب». كه معلم نعره كشيد: «ساكت» و ما ساكت شديم.
و معلم آهسته گفت: «باشد, اسب میكشم». و طراحی آغاز كرد. صاد هرگز جانوری جز از پهلو نكشيد. خلف صدق نياكان هنرور خود بود. و نمايش نيمرخ زندگان رازی در بر داشت. و از سر نيازی بود. اسب از پهلو, اسبی خود به كمال نشان میداد. انتزاع ماهيت خود مینمود. نمايش جاندار از روبرو پابند زمان كردن اوست. پرندهی از روبرو نزديك و عينی است. پرنده اكنون است. كشش به سوی زمان دارد. پرندهی نيمرخ از زمان روگردانده است. صورت ازلی پرنده است.
دست معلم از وَقب حيوان روان شد. فرود آمد. لب را به اشارهی صورت داد. فك زيرين را پيمود. و آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از بال و غارِب به زير آمد. از پستس پشت گذشت. گُرده و كفل را برآورد. دم را آويخت. و به خط ران از رفتن ماند. پس به جای گردن باز آمد. به پايين رو نهاد. از خم كتف و سينه فرا رفت. و دو دست را تا فراز كُلّه نمايان ساخت. سپس خط زير شكم را كشيد. و دو پا را تا زير زانو گرته زد. صاد از كار باز ماند. دستش را پايين برد و مردد مانده بود. صورت از او چيزي میطلبيد. تمامت خود میساخت. كُلّهی پاها مانده بود و محلالشكال. و رُسغ. با سمها. و ما چشم به راه آخر كار. و با خبر از مشكل صاد. سراپايش از درماندگیاش خبر میداد. اما معلم درنماند. گريزی رندانه زد كه به سود اسب انجاميد: شتابان خطهايی درهم كشيد. و علفزاری ساخت. و حيوان را تا ساق پا به علف نشاند. شيطنت شاگردی گُل كرد. صدا زد: «حيوان مچ پا ندارد, سم ندارد». و معلم از مخمصه رسته بود, به خونسردی گفت: «در علف است. حيوان بايد بچرد».
اسب معلم هنجاری بد نداشت. رقم بر امانتينو نبود: آن مايه جان نداشت كه اگر بر ديوار طويله كشيده بود, اسبی ديگر زندهاش پندارد و بر او لگد بپراند. اما از شيوهی اسبپردازی مكتب صفوی بويی داشت.
معلم ناتوانی خود را پشت علف پنهان كرد. اما در اين كار يگانه نبود. بيشمارند هنرورانی كه لنگی كار خود را در پس حجابی نهفتهاند. Fillippo Lippi از شمار آنان يكی است. وی به خواهش Cario Marsuppini پردهی تاجگذاری مريم را بساخت. كارلو او را بياگانيد كه خام دستیاش در پرداختن دست زبان خردهگيران را گشوده است. و اين گوشزد نقاش را بر آن داشت كه از آن پس در پردهها دستها را در تای جامه نهان كند. و يا به حيلهای ديگر پنهان دارد.
معلم نقاشی مرا خبر سازيد كه شاگرد وفادار حقيرت هر جا به كار صورتگری در میماند, چارهی درماندگی به شيوهی معلم خود میكند.
برگرفته از كتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به كوشش پروانه سپهری