اتاق آبی

بخش نخست

 

قسمت اول

ته باغ ما ، یك سر طویله بود . روی سر طویله یك اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می‌گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از كف زمین پایین‌تر بود. آنقدر كه از دریچه بالای آخورها سر و گردن مال‌ها پیدا بود. راهرویی كه به اطاق آبی می‌رفت چند پله می‌خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاك دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می‌كردیم. یك روز مادرم وارد اطاق آبی می‌شود. مار چنبرزده‌ای در طاقچه می‌بیند‌، می‌ترسد‌، آن هم چقدر. همان روز از اطاق آبی كوچ می‌كنیم ، به اطاقی می‌رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید، تا پایان در این اتاق می‌مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می‌افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikan كه شرح ماهایانیسم جاوا است. به جای mordaها در جهات اصلی نگاه كن. “فقدان ترس” در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند. و باز می‌بینی “ترحم” در جنوب است. هیچ كس اطاق آبی را نكشت.
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود. یك جا در هندوبیسم و یك جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود. چه شباهت‌های دلپذیری، خانه ما نمونه كوچك كیهان بود، نقشه‌ای cosmogonique داشت. در سیستم كیهانی dogonهای آفریقا، جای حیوانات اهلی روی پلكان جنوبی است، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود، گنجی در كار نبود، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس كرده‌ام. از پیش بیدار شده‌ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم كه هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون، یادم هست، روی كوه بودیم، در كمر كش كوه می‌رفتیم. یك وقت به وجودم هشداری داده شد، رفتم به بر و بچه‌ها بگویم در سر پیچ به ماری می‌رسیم، آن كه جلو می‌رفت فریاد زد: مار. و یك بار دیگر، در آفتاب صبح، كنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم. نگاهم بالای زرینه كوه بود، از زمین غافل بودم، به تماشا مكثی داده شد. پیش پایم را نگاه كردم: ماری می‌خزید و می‌رفت. كاری نكردم، مرد Tamoul نبودم كه دست‌ها را به هم بپیوندیم. یك mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .

قسمت دوم

در همان خانه كاشان‌، كه بچگی‌ام آنجا تمام شد، خیلی مار دیده‌ام. یك روز نزدیك اطاق آبی بودم، گنجشكی غوغا كرده بود، سرچینه بلند خانه كه از گلوله‌های هواخواهان نایب حسین روزن بود، ماری می‌خزید، به لانه گنجشك سر زده بود، بچه گنجشك را بلعیده بود ، خواستم تلافی كنم، تیر كمان دستم بود، نشانه گیری‌ام حرف نداشت. اما هر چه زدم نخورد. و مار در شكاف دیوار تمام شد، در یك اسطوره، مال Earaja ها، ماری به شكارچی تیرهایی هدیه میكند كه هرگز به خطا نمی‌رود، دقت در نشانه‌گیری مدیون مار است. bina كه شكارچیان كارائیب و آرداك و وارو با خود دارند ریشه در خاكستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت.
آن همه مار دیدم، هرگز نكشتم، نتوانستم، زبگفرید اژدها كشته بود، نزدیك ننده، زیر درخت‌های توت، یك مار جعفری دیدم، ایستادم، نگاه كردم تا لای علف‌ها فراموش شد، اما چیزی كه ندیده بودم، یك روز نزدیك سر طویله، دیدم: دو مار به هم پیچیده، نقش سنگ‌های Nagakkal، استعاره‌ای از معنویت آمیزش بارور، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت، بی‌درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند، انگار هرمس، در سرزمین قصه‌ساز آركادی، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد، جرات كشتن در ترس من گم بود، من بچه بودم، هركول ده ماهه بود كه با هر دست یك مار خفه كرد، من هركول نبودم، خواستم با تركه‌ای كه دستم بود جفت را بكوبم، ترسیدم: اگر ضربه من نگیرد، آن وقت چه می‌شود ، انگار صدای آكریپا بلند بود، Cornelius Agrippa گفته بو : ” مار با یك ضربه نی می‌میرد، اگر ضربه دوم را بزنی جان می‌گیرد. دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی كه اعداد میان خود دارند‌” شاید با یك ضربه نمرد، فضیلت تعداد تا كجا بود، منِ امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده‌ام، مصری‌ها و مردم كلده آن را بسط دادند، چینی‌ها شناخت عمیقی از آن داشتند.
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ، عموی كوچك را صدا كردم، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید، مارها را دیدیم، عمویم نشانه رفت، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود، نه از اساطیر خبر داشت، و نه تاریخ ادیان خوانده بود، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود، قوس قزح كودكی من در بیرحمی فضای خانه ما آب می‌شد ، عمویم نمی‌دانست كه برخورد با دو كبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد، تا ببیند خود را كنار می‌كشد، دستها را به هم می‌پیوندد، زانو می‌زند، و دعایی می‌خواند. هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می‌دارد. به همان شكل كه همزیستی انگل‌وار پاره‌ای از گیاهان را ازدواج می‌شمارد، در آتارداودا. اشوتا انگلی سامی می‌شود تا تولد یك فرزند نرینه هست شود، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد. چون غزال به جفت پیوسته‌ای را كشته بود، عمویم اینها را نمی‌دانست.
نمیدانست كه اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی‌جوید. دو درخت، پدر و مادر مردمان، نزدیكی نمی‌كردند و آدم درست نمی‌شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریكا و … نخوانده بود كه در كیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه‌اند. در راه خلق كیمیا، كه یونانی‌ها به مار نیروی شفابخش نسبت می‌دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فكر می‌كنند،ourouboros، مار سر به دم رسانده، زندگی بی فساد معنی می‌دهد، نو آغازی همیشگی همه چیز، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است كه دریانورد مغروق را نجات می‌دهد، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می‌دهد. كبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی‌شناخت ، مار سبز را نخوانده بود، خزنده‌ای كه سنگ‌های طلایی می‌بلعد، و تابان می‌شود. و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می‌كند. وقتی كه زندگی‌اش را نثار می‌كند، تنش بدل می‌شود به جواهر تابناك ك خود پل می‌شود. و نه این افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می‌آیند تا الماس بزرگی بسازند كه رنگ‌های قوس قزح را باز می‌تابد. از “مار آتشین” هم حرفی نشنیده بود. و نه از كوندالی نی كه آتش مایع است، و مار است. نیروی كیهانی نهفته است كه یوگا بیدارش می‌كند. و جایش دایره كل است. انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.

قسمت سوم

عموی من به مسیر Nadiها. به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند برای نمایش حركات موجدار، خزش مار چه سرمشقی است. به روی حیوانی نشانه رفته بود كه مسیح مروجین خود را وامی‌دارد از او سرمشق بگیرند، آن كه اهل باطن است باید پوست بیندازد تا فرزند خرد شود، كاش خبر داشت كه دانشمندان مصری در برادری مار همسازند، و این كه مار در دانش occulte قرون وسطی چه مقامی دارد.
عمویم به این حرف‌ها كاری نداشت، با تفنگ ساچمه‌ای خود نشانه رفت، سر یكی از مارها از تن جدا شد، مار دیگری سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طویله به صحرا گریخت. Tiresias با عصای خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد، عمویم نشد.
لاشه را بردیم پای درخت توت شمیرانی چال كردیم. سال بعد، درخت غرق میوه بود، در باغ ما، هر وقت ماری كشته می‌شد، سهمی به درختی می‌رسید، نیروی مار در تن گیاه می‌دوید، این اعتقاد از راه دور می‌آمد، میان مار و باروری پیوند است. به چشم دراویدی، زن اگر ناز است، در زندگی پیشین كبرا كشته است. Nagakkal را در پای Ficus religiosa می‌گذراندند. مكان را بارآور می‌كند. و زنان نازایی را كه به آنجا روند، نقش سنگی دو كبرا mana ی بارور كننده شیر درخت را نیرو می‌دهد . mana زن را بارور می‌كند. در Telougou جفت جنین گاو را پای درختان میوه چال می‌كنند، در اویدی‌ها جفت جنین گوساله را به شاخه درخت بانیان می‌آویزند تا گاو مادر شیر داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند. غایت این كار، كه یك rite جادویی است. به چنگ آوردن rasa است. انرژی كیهانی ذیره در آب، و منشا باروری، آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبی مار دید، در اساطیر Huarochiri زن مرد توانگری به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه این شد: ماری در خانه زیباشان مقام كرد. نه، مادر من پاك بود. و همیشه پاك ماند. مادر می‌توانست مثل Renuka با دست‌هایش آب برای شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود: آب در دست‌هایش جامد می‌شد. مادر دشمن مار بود: مار را باید كشت. حرفش كفر آمیز هم می‌شد : خدا بیكار بود این جانور را خلق كرد؟ مادر، كه نواده لسان الملك است. زبان آداب مذهبی و اساطیر را بلد نبود. از pradakshina حرفی نشنیده بود ، برایش نگفته بودند كه زن هندی شیر و تخم مرغ و موز برای كبرا می‌برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفای بیماری پوست، و كبرا ایزدباران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد . و زنان یونانی پیش مار اسكولاپ در لنگرگاه Epidaure می‌رفتند تا آبستن‌شان كند. مادر من نیازی نداشت، پنج شكم زاییده بود، زاید هم بود. دیگر وسوسه Murugan خدای پوستین‌پوش شكار كه حلقه مروارید روی سینه‌اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبیه می‌كند، در او بی‌اثر بود، مار به اطاق آبی آمد، و ما رفتیم، دیگر در اطاق آبی فرش نبود، صندوق مخمل نبود، لاله و آینه نبود، هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمی‌زد، اطاق آبی خالی بود مثل روان تائوبیست، می‌شد در آن به “آرامش در نهی” رسید. به السكینه رسید ، هیچ كس به اطاق آبی نمی‌رفت، من می‌رفتم اطاق آبی یك اطاق معمولی نبود‌، مغر معمار این اطاق در “ناخودآگاهی گروهی” نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای دورنی بگذرد و به تمامی خود برسد: individuation، به ندرت می‌شود به روانشاسان گوش كرد. آن هم روانشناسی quantitative امروز، ادراك مكانیك دارند.

قسمت چهارم

اطاق آبی چارگوش بود. اما طاق ضربی آن مدور بود. از تو، گوشه‌های سقف زیر گچ بری محو بود. اطاق آبی یاد آور Ming t`ang بود كه خانه تقویم است. و كائنات را در خود دارد، قاعده‌اش مربع است كه سمبول زمین است. و بامش به شیوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مكان است. هرم خئویس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد. اما در هرم، مثلث تجسم زمان است. به آمیزه مربع و دایره برگردیم. مغانی كه برای ستایش مسیح رفتند، در شهر ساوه در مقابری آرمیده اند ” كه بناشان در پایین مربع است و در بالا مدور” ( به گفته ماركوپولو). شهر رمولوس را Roma quadrata گفته‌اند. اما شیار خیش رمولوس دایره بود و رم مربعی بود در دایره. “اورشلیم آسمانی” بر دایره استوار بود. وقتی كه در پایان دور تسلسل از آسمان به زمین” فرود آمد شكل مربع به خود گرفت. شاهان قدیم چین برای اجرای آداب مذهبی لباسی به تن می‌كردند كه در بالا مدور بود و در پایین مربع. پرگار كه برای ترسیم دایره به كار می‌رفت با آسمان رابطه داشت و گونیا كه به كار رسم مربع می‌خورد با زمین. در … چین مكان مربع است. زمین كه مربع است به مربع‌ها قسمت شده است. دیوارهای بیرونی قلمرو شاهزادگان و باروهای شهر باید به شكل مربع درآیند، دشت‌ها و اردوگاه‌ها مربعند. اهل طریق با حضور خود مربعی می‌ساخته‌اند. قربانگاه خاك پشته خاك مربعی بود‌، مقدس بود. و تجسم تمامیت امپراطوری بود. هنگام كسوف و خسوف، مردم به اضطراب می‌افتادند‌، گفتی بیم خرابی می‌رفت، رعایا به مركز میهن می‌شتافتند و برای رهایی‌اش مربع وار به هم می‌آمدند. مكان مراسم دینی‌های شما آمریكا مربع است. و این مكان سمبول زمین است و در سیستم جهان‌های آفریقا پشت بام مربع است. و یاد آور آسمان است. زمین كشت مربع است، و شبیه پوشش مردگان چارخانه است. بام‎های آفتاب‌زده خانه‌ها مربع‌های سفیدند، و حیاط‌های سایه‌پوش مربع‌های سیاه. حصیر زیر پای كوزه‌گر مربع است. و هم شكل پوشش مردگان است و. دهكده با نقشه مربع خود شبیه آدمی از شمال به جنوب دراز كشیده است.
برگردیم به دیار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در ” دیار شهرهای زمرد” همان قاف. همان اقلیم هشتم” صورت مربع دارد. جابرسا شهری است در جانب مغرب لیكن در عالم مثل. منزل آخر سالك است. جابلقا شهری است به مشرق لیكن در عالم مثل، منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققین در سعی وصول به حقیقت.
كف اطاق آبی از كاهگل زرد پوشیده بود: زمین یك مربع زرد بود. كاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بام‌های كاهگلی نشسته بودم، دویده بودم، بادبادك به هوا كرده بودم، روی بام، برآمدگی طاق‌های ضربی اطاق‌ها و حوضخانه چه هولناك بود، برجستگی‌ها یك اندازه نبود، چون اطاق‌ها یك اندازه نبود، حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح همواره بام در یك تراز نبود: ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام، هیچ زاویه‌ای تند نبود، اصلا زاویه‌ای در كار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترك نداشت، سطح دیگر را نمی‌برید، خط فدای این آشتی شده بود، بام، هندسه مذاب بود. باشلار كه از rationlite du toit حرف می‌زند، اگر بام خانه ما را می‌دید حرف دیگر نمی‌زد.
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود، نفس بود، هوا بود. اصلا فراموش می‌شد كه بام پناهی است برای ” آدمی كه از باران و آفتاب بیم دارد”. روی بام، همیشه پا برهنه بودم. پا برهنگی نعمتی بود كه از دست رفت. كفش، ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثیلی از غم دور ماندگی از بهشت.
در كفش چیزی شیطانی است، همهمه‌ای است میان مكالمه سالم زمین و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا. زیری كاهگل جواهر بود. ترنم زیر بود. ( حالا كه می‌نویسم، زیری آن روزهای كاهگل پایم را غلغلك می‌دهد. تن بام زیر پا می‌تپید، بالا می‌رفتم، پایین می‌آمدم. روی برآمدگی‌های دلپذیر می‌نشستم و سر می‌خوردم. پشت بام تكه‌ای از … بود. در حركاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم می‌كرد و گیجی شیرین بود.
وقتی كه از برآمدگی بزرگ بام، كه طاق ضربی حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا می‌رفتم ، باورم می‌شد كه از یك پستان بزرگ بالا می‌روم، این پستان مال ننی بود كه به چشم آن روز من، در ابعاد فضا جا نمی‌گرفت، اگر همه تن خود را به من نشان می‌داد مبهوت می‌ماندم، شاید دچار آن خیرگی می‌شدم كه ارجونانی بها گاوادگیتا در برابر آن درگدیسی بیمانند كریشنا داشت، خیرگی ترسناك و دلپذیر و بی‌همتا.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید