رگبار بودکه…
به یاد صادق هدایت
نه ریسههای داوودی را
……………………..شمردیم
نه جسدها را،
رگبارِ چشمها را ماندیم
…………………تنها.
**
گذاشتیم
…………….ردیفها پُر شوند
و راه بگیرند
………………..تا…. آن طرفِ دیوار.
**
گذاشتیم
تا برگها بریزند
…………………..و بسوزند
……………………………………تا آخرین درخت.
**
زاغها که آمدند
فاصلهها بیشتر شد
……………….تا اولین ردیف.
بعد،
……چشمهای سرخ بود و
……………………….زرد و
……………………………..سیاه
و ریگ صدای ممتد
که هی میخواند و
………………….میخواند…..
**
کسی با تمام هستیاش فریاد زد:
………………………………-چرا…؟
-صدایش کمی میلرزید –
با منقار
چشمهایش را دزدیدند
…………………….. زاغها
و صف بستند
………… در ردیف کاجها.
**
کسانی گفتند:
………….-برویم.
و رفتند.
**
ما مانده بودیم که،
…………….صدایی آمد:
-حالا دیگر سپیدارها هستند
……………………که میسوزند،
کسی که به یاد سبزها نیست؟
**
بعد، آمدیم و فاصلهها پُر شد.
با این همه
…….زاغها ایستاده بودند
و ما هنوز نه جسدها را به خاک سپرده بودیم
نه داوودیها را…
تنها،
…..رگبار بود که
…………………….میکوبید…
.…………………………………….. بیست و نهم آدر هفتاد و چهار