بخش اول
به یاد دارم که پدرم یک شب با نان و پنیر و هندوانه به خانه آمد و همان دم در تکه کاغذی به دست من داد که رویش نوشته شده بود ” جامعالتمثیل “
من دوازده سالام بود و تازه داستانهای مجلات را میخواندم پرسیدم ” آقاجون این چیه؟ ” گفت: ” اسم یه کتابه که آشیخ محمد نوشته تو بخری و برام بخونی “
پدرم سواد نداشت ولی کلی شعر و مثل و حکایت بلد بود که همه را در دکان آشیخ محمد شنیده بود، پیرمردی با سواد که شبها برای پدرم و یک دو نفر دیگر کتاب میخواند. کتابهایی مثل دوبیتیهای باباطاهر و مهتر نسیم عیّار.
وقتی مادرم سر او داد میکشید و گاهی از عصبانیت ظرفی را میشکست پدرم میخندید و میگفت:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
این اولین باری بود که من برای خرید کتابی به غیر از کتاب درسی به کتابفروشی میرفتم. تا یکی دو سال محدودهی کتاب خریدنام همان تجریش بود ولی بعدها که اولین معلمان من جلال مقدم و خجسته کیا کتابهایی به من توصیه میکردند پایم به کتابفروشیهای تهران هم باز شد.
این یادداشت را با خاطرات کتابفروشیهای زادگاهم شروع میکنم.
آن روزها وقتی “آقا رضا” صاحب کتابفروشیی “ملکی ” در میانهی بازار تجریش بر سر یک مشتریی جوان که جرماش درخواست دیدن کتابی بود نعره میکشید و آن بیچاره را مثل مرغی که جا میکنند به بیرون هدایت میکرد میگفت:
“بزن به چاک بچه! تو کتاب بخر نیستی.”
افراط و تفریط همیشه از خصایص بارز ما ایرانیها بوده است. آقا رضا ملکی برادر حجتالاسلام والمسلمین حاج مصطفی ملکی عضو شورای انقلاب بود ولی خودش به دلیل تودهای بودن سالهای بسیار را در جزیرهی خارک سپری کرده بود تا سرانجام شاه از سر تقصیرات او گذشته بود و او به تجریش بازگشته بود. اما او که از “خدایگان ” الکی خیری ندیده بود بعد از انقلاب مثل استاد علامهاش احسان طبری به “امام” الکی متوسل شد و به دامان پر از مهر و محبت اسلام بازگشت. چند سال پیش که او را دیدم با همان سگرومهها در آستانهی مسجدی در میدان محسنی ایستاده بود و میان امّت خُرما پخش میکرد. محمد علی سپانلو گفته بود حتی بیش از نیم قرن پس از توبهنامه و استغفار باز هم نمیشود از ادا و اطوارهای دوران تودهایگری دست برداشت.
این دو برادر آخوند و تودهای برادرن سوم و چهارمی هم داشتند که سومی بعدها در همسایگیی داروخانهی من قنادی داشت و از هیچ کاری رویگردان نبود مگر نماز و روزه، و چهارمی که از همه مسنتر بود مصدقیی دوآتشهای بود و پسر این یکی از دوستان من بود.
معروف بود که یکبار حاج آقا مصطفی که در سالهای به قول خودش ستمشاهی متولی امامزاده صالح و پیشنماز مسجدش همت بود در شب ضربت خوردن حضرت علی روی منبر برای مستمعین وعظ میکرد و میگفت ” وقتی ابن ملجم ملعون برای به شهاددت رساندن امام به کوفه وارد شد یک راست به سراغ زن بدکارهای به نام قطّامه رفت که نیمه برهنه با کرشمه و ناز در را به روی او باز کرد……” در این لحظه شخصی که در گوشهی مسجد پشت بخاری مخفی شده بود به ناگهان گفت: اوخ جون!
مسجد به هم ریخت و گروهی برای گرفتن یارو به سمت در هجوم بردند ولی البته گویندهی آن حرف شنیع از زیر دست و پای مسلمین فرار کرد. بعدها رندان شایع کردند که شخص مربوطه اجیر شدهی یکی از دیگر برادران بوده است. بوده است یا نبوده است هر چهار برادر برای ابد با هم قطع رابطه کردند.
**************
باری خود من وقتی میخواستم به کتابفروشیی آقا رضا ملکی سربزنم اول از ترس به بهانهی خرید نان در صف خشکهپزیی حاج محمود میایستادم و وقتی یقین میکردم که خودش حضور ندارد وارد کتابفروشی میشدم. خدا بیامرز محمدعلی نودهی صفای دیگری به آنجا میداد. اسمأ شاگرد بود ولی رسمأ- هرچند ملکی گاهی رویاش را برای او زیاد میکرد – همهکاره بود. اگر نودهی نبود کتابفروشی سالها قبل بسته بود، یا قدمی از دوران کرایهدادن جزوات “جین گوز” و “پاردایان” جلوتر نیامده بود. به هر حال معلوم بود که مرحوم نودهی در آن کتابفروشی بمان نبود و هرجند شخصیت امین و منضبط او به ازدواج با خواهر خاندان ملکیها انجامیده بود سرانجام به امیرکبیر رفت. جعفری شعبهای را در توپخانه به او سپرده بود که کمترین فروش را در بین شعبات امیرکبیر داشت. هنوز هم من سر در نمیآورم که چگونه نودهی در کنار یک مشت بنجلفروشی و مغازههای فروش رادیو ضبط دست دوم و دکانهایی که اصلأ معلوم نبود چه چیز میفروشند یک کتابفروشی را که در حقیقت وصلهی ناجوری در آن میان بود به درجات بالا ارتقا داده بود. یکی دو سال بعد آن مرحوم به جعفری اعلام کرد که میخواهد از پیش او برود و اصرا جعفری نیز در نگاهداشتن او به جایی نرسید و محمدعلی نودهی که روزگاری از سبزوار به تهران آمده بود به تجریش بازگشت و در ابتدای خیابان دربند کتابفروشیی کوچکی افتتاح کرد و در اولین قدم “زندگی گاندی”ی رومن رولان را در قطع جیبی به چاپ رساند که بک ماه نکشیده نایاب شد. در کوتاه مدتی خود را به مغازهای بزرگتر در خیابان سعدآباد رساند که همچنان توسط فرزندش مهدی نودهی که از عزیزان من است دایر است. “فردوسی ” حتی اگر بهترین کتابفروشیی شمیران هم نبود -که هست- یقینأ قدیمیترین آنهاست.
همانقدر که صدای آقارضا ملکی گوشخراش و کلماتش با قطرات آب دهان همراه بود، “برادران زمانی” چنان آرام و متین بودند که برای شنیدن صدایشان باید به آنها نزدیک میشدید. “کتابفروشیی زمانی” در آستانهی ورودیی تکیهی بزرگ تجریش قرار داشت. کتابهایشان البته نظم و ترتیبی نداشت و خیلی در بند جوربودن جنس نبودند. بیشتر علاقمند به لوازمالتحریر بودند و من همیشه از بوی کاغذ کاهی و تراشههای مداد در آنجا سرمست میشدم.
یک بار اقدام به چاپ کتاب ” فن صحنهسازی” در تئاتر کردند که نشان از بیاطلاعیی آنها از بازار کتاب بود. سالها من مجلدات فروش نرفتهی انباشته برهم آن کتاب را بالای قفسهها میدیدم که حتمأ برای دو برادر همیشه آرام مثل آینه دق بوده ست. با اینهمه کتابفروشیی زمانی برای من لطف خاصی داشت. پانزدهساله بودم که نیمای بزرگ را چند باری در آنجا دیدم و یک بار هم طول بازار را بیآنکه متوجه شود در سایهاش رفتم. شاید اگر شراگیم فرزندش که یک سال از من کوچکتر بود در مدرسهی ما درس نمیخواند من نیمایوشیج را تا چند سال بعد به اسمش هم برنمیخوردم. بیژن الهی همیشه به من میگفت لقب “کبیر” در ایران فقط به نیما میبرازد با این همه تو خود او را دیدی و من فقط خوابش را دیدم.
زوال کتابفروشیی زمانی خیلی سریع اتفاق افتاد یکی از دو برادر فوت و آن دیگری خانهنشین شد.
۲۰ آگوست ۲۰۱۲
ادامه در شمارهی بعد
توضیح محسن صبا بر پرسش خوانندهی گرامی مهدی ساوج در مورد یادداشتهای شخصی( شواهد و کلمات):
One Response to یادداشتهای شخصی( کتابفروشیهای قدیم تهران)