نوشته: رضوان نيلیپور
چشمها لابدُ شاهد بودند كه دستهايی زُمُخت، مارا از هم جدا كردند. اورا كشان كشان بردند توی انباری ومن كه سال ها پايين اتاق، پای پردههای توری سفيد كه حالا چرك مرده وكِدِر شده، جاداشتم. كشاندند بردند بالای اتاق، زير آويزِ ديواری، تاجای خالی اوراپركنم. كوچكترها را هم عقب جلو كردند، پس و پيش كشاندند و جُفت وجورِمان كردند.
گوشها حتماً شنيدند كه او، اين آخریها به قيز قيز افتاده بود و اَندامها به يقين حس كردند كه يك طرفِ رويهاش قلُمبه و طرفِ ديگرش شُل و توخالی شده بود ولخِ لخِ میكرد.
مدتیست بالای اتاق جا دارم وسَرَم شلوغ شده. هر كس از راه میرسد، دستی به طرفِ من دراز میشود و صدايی میگويد: « بفرمايين اون بالا.» اين جوركه پيداست من هم به زودی میروم گوشهی انباری.
زنِ خانه، صبحِ زود با صدای زنگ ساعت بيدارمیشود وبه سُراغِ سوری میرود. بغلش میكند و میزند بيرون.
مرد انگار شيفتِ عصر تا نيمه شب كار میكند. نزديكِ ظهر بيدار میشود و خميازه میكشد. ازجا كه بلند میشود، من به جيريق جيريق میافتم.
به سراغ تلفن میرود و دو سه تا تلفن میكند. آهسته وكوتاه حرف میزند كه گوشِ شنوايی اگر باشد، نمیشنود. كمی بعد صدای كفشهايی زُمُخت میآيد وهمه به تعارف میافتند. «بفرمايين اون بالا خواهش میكنم. » پايههايم فرومیرود توی فرشِ نرم. بوی دودی را كه در اين موقع پخش میشود، هنوز هم نمیشناسم. بوی گنداب نيست، معطر هم نيست.
درآن وقتِ روز، چراغها خاموش است اما كسی میگويد:« هاااای، روشن شديم.» بوی خيار را میشناسم كه انگار خُرد میكنند داخل كاسهی ماست و تلق تلوق با قاشق به هم میزنند. اوس كاظم هم خُرد میكرد، اما با نان میخورد.
هروقت نوكِ ناخُنِی لابدُ بلند و قرمز، سه بار، به دَرِحياط بخورد وصدايی نازك بگويد:« منم .» در باز شود، انگشتي زُمُخت تا نزديكِ بيني بالا بيآيد. «هيسس… » پاشنهی كفشهايی ظريف تيريك تيريك كند، بوی عطری ملايم آرام بپيچد توی هال واشارهی دستی به طرف من. ديگر هيچ صدايی نيايد، جز صدای جيريق جيريق من و از خودم بپرسم:« چندكارهام؟! » شايد كسی باشد كه در آن وقتِ روز از تيرِ چراغ برق بالا برود و از پشت ديوار سَرَك بكشد. چشمهايی لبِ بام، ازآن طرفِ پردههاي چرك مرده، به داخلِ اتاق مات شود. دندانهايی لب بگزد، از دهانی صدای نوچ نوچ بيايد وزبانی بگويد: «خدايا گناهانِ بندگانت روببخش.»
همان وقت، گوشهای شنوايی اگر باشد، صدای مؤذن را میشنود و زبانی، صلوات
میفرستد. يادِ اوس كاظم به خِير، میگفت:«حق است كه لا الهَ الاالله.» ميخ وچكش را كنار میگذاشت، مداد را از پشتِ گوش برمیداشت و به شاگردش میگفت: « اكبر، اگه كسی در زد، وا نمیكنی، شنيدی؟ » اكبر لابدُ سرش را تكان میداد. اوس كاظم آستينها را بالا میزد. گوشهی انباری وضو میگرفت و همان طور كه اقامه میگفت، آستينها را روی دستهای خيس، پايين میآورد. جا نمازش راكه روی تنهی پَت وپهَن و ترك خوردهی من بود، برمیداشت و رو به قبله میايستاد.
كسي شايد شنيد كه يك روز به شاگردش گفت:« بيا پايين اكبر كمك كن، میخوام اون اَلوار بزرگه رو ببرمش بالا و اَرّه كنم. »
عابرين حتماً شاهدند كه زمانی جان داشتم، آب وهوا میخوردم وسايه بان بودم. كلاغها، گردوهايم را نوك میزدند، میكَندند و زير خاك چال میكردند. روی شاخههايم لانه میساختند، تخم میگذاشتند واز توی تخمها جوجه كلاغ بيرون
میآمد. جوجهها كم كم پَر در میآوردند ولابه لای برگهايم بال بال میزدند. عصرها پسربچههای دبستانی دور تا دورم میدويدند. قايم باشك، سوك سوك و گرگم به هوا میكردند. آن ها كه گرگ میشدند، از من فاصله میگرفتندو برای آنها كه بره میشدند، دَك بودم. دخترها كه از نوجوانیشان فاصله گرفته بودند، پشتِ من قا يم میشدند و پسرها كه بالای لب شان به خاكستری میزد، كنارِ تنهام وعدهگاهِشان بود. اما گاهی زنی اطراف را میپاييد وبچهاش را كنارِ ريشههايم سَر پا میگرفت. همان وقت بوی گَند به هوا میرفت. زن، دوسه تابرگ رويش میگذاشت كه ديده نشود، امابو
r=”LTR”>… !؟
r=”LTR”>… !؟
حالا سوری حتماً شاهد است. مادرش عصرها كه از راه میرسد، نفسِ عميق
میكشد ولابدُ روی بينیاش چين میافتد. پردهها را كنار میزند ودرها را چهارتاق میكند. سوری خودش را جمع وجور میكند و میگويد:
« هوا سرده مامانی، درها رو ببند. » هردو مینشينند وباز پايههايم فرو میرود توی فرشِ نرم. زن انگشتش را داخلِ سوراخِ جَرَقهِهايم میچرخاند. جوری كه تَنِ آدم اگر بود، شايد مورمور میشد. سوری خودش رابه او میچسباند ، قوز میكند و میگويد:
« بازم بو الكل میدی مامانی. » يقين كم كم خواب میرود كه زن كوسن را از پشتِ خودش برمي دارد و زيرِ سَرِ او میگذارد. رويش پتو میاندازد و من دوباره میشوم تختخواب اما اين بار، يك نفره!
آخَرِ شب، زن تكان تكانش میدهد.« پاشو عزيزم شام بخور، برو سَرِ جات. »
سوری دندان قروچه میرود و میغلتد. نزديك است بيفتد پايين. زن بغلش میكند، میبردش توی اتاق و خودش برمیگردد، مینشيند، چُرت میزند، خميازه میكشد و به ساعت نگاه میكند. آن وقت من میشوم مبلِ اتاقِ انتظار.
زن دو سه بار به سراغ تلفن میرود، انگشتِ اشاره را روی دكمهها جا به جا میكند و گوشی را دَرِ گوشش نگه میدارد. انگار جوابی نمیشنود كه بي هيچ حرفی گوشی را میگذارد. میآيد، مینشيند وباز پايههايم …
حتماً پلكهايش روي هم میافتند و سرش آويزان میشود. بارها از جا میپَرد و شايد ازلای پلكهای نيمه باز، به ساعتِ ديواری خيره شود و دوباره چرت بزند. لابُد نصف شب گذشته كه به اتاق خواب میرود و در را از پشت میبندد. كليد را كه تويی قفل میچرخاند، استراحَتِ من شروع میشود. اماهنوزخستهگی درنكردهام كه صدای چرخشِ كليدِ ديگری میآيد، مردِ خانه از راه میرسد وباز پايههايم … !
رضوان نيلیپور ۸۸/۴/۲