گفتم: گرگرفته دشت ازاین همه شقایق!
تلخ خندید! چیزی نگفت .
گفتم: … این همه شقایق؟
درعمق نگاهش جابجایم کرد نفس عمیقی کشید.
یادت رفته است مگر، پارسال چقدر عشق بارید؟
چوبی را که در دست داشت دور سر گرداند. چوپان شده بود انگار. چوب را سمت سینهام نشانه رفت و گفت:
دنبال نشان داغ دلی میگردی؟
داغ دل!
گفتم: نه! اما، این همه شقایق؟
چوب نازک و کوتاهی از زمین برداشت. آن را لای لبهایش گذاشت. انگار نی میزد.
روی برگهای انارو انگور و آلبالوكه کف حیاط كوت شد ه بود نشست. با کبریت شاه و وزیر بازی کرد. نه شاه شد. نه وزیرشد .
پس چی شد؟
دزد هم نشد!
من چیزی نگفتم.
شنیدهای هر شقایق قصهی غصهای است؟
اولین بار بود میشنیدم. در چشمهایش خیره ماندم.
گفتم: انگاراین از همه جوانتر است.
پای در گلی ، نیستی؟
باز هم چیزی نگفتم.
نسیم آرام و به ناز بر دشت گر گرفته میگذشت.
نگفتی …؟ بی آنکه حرفش را ادامه دهد، کنارجوانترین شقایق نشست وقصهی غصهی زنی راخواند که،
……..
بریده بود زیر آن همه بار که شانههایش را تا کرده بود واز آن همه درد که میکشید و گماش میکرد در سیاهی زن بودن.
……
مادرم ننگ کرده است. ننگ دختر زائیدن! پدراز اندوه اجاق کوری وننگش آب در تژگاه میریزد، در نیمه شب زمستانی زایمان مادر.
همهی زند گیام یخ بسته از سرمای خانهای که تژگاهش خاموش است.
خیره ماندهام درهالهی خاکستری رنگی که از وسط عکس سونوگرافی کشیده میشود به سمت دایرهای که پرده پرده سیاه وسیاهترمیشود .
بیخ گوشم پج پجه ننگ مادینه بودن و مادینه زائیدن شروع شده است.
خاکستری مهرازمیانهی ذهنم پرده پرده به سمت مادرم آذر کشیده میشود .احساس بی رمقی میکنم . خستهام خیلی!
……
بغض گره گره بر نیی چوپان بسته میشود . در چشمانم خیره میماند، میگوید:
زن از تکرارزمستان و تژگاهی که دوباره آب در آن میریختند میترسید وقتی،
كبريت لای انگشتانش جیغ کشید و آنقدرشعله درچشمهایش رقصید که لبهايش ترك برداشت و انار شد.
زنی که میخواست در بهار دخترش را شقایق صدا بزند.
درعمق سیاه و نمور نگاه چوپان قطره قطره به قصهاش از دشتی که گر گرفته از شقایق میبارم.
**
در این نوشته چند جا نقطه چین آوردهام قصدم سپید خوانی خواننده است.