نوشته: سرنا معمار آزاد
کشتمش!
دلایلی که برای کشتنش دارم خیلی زیاد است، یا شاید می خواهم با ابراز این دلیلها خودم را چندان هم گناهکار جلوه ندهم، هر چند من وقتی عمیقاً به احساسم مراجعه میکنم خودم را اصلاً گناهکار حس نمیکنم، بسته به آن چیزی که تو دوست داری و احساست یا چیزی در درونت به تو میگوید، میتوانی تشخیص بدهی که گناهکاری یا نه. البته من اینجا بحث در مورد گناهکاری یا بیگناهی ندارم، فقط میخواهم یکجوری توضیح بدهم که چطور اتفاق افتاده است، کما اینکه خودم فکر میکنم با وسط کشیدن دلیل یا انگیزه انجام کار، کلاً ماهیت کار یا اصلاً ماهیت دلیل را هم هجو میکنم. به نظرم خودِ دلیل، چیز هجوی است. برای من رفتار کردن مثل فیلسوف ها سخت است، خوش ندارم چیزی را اثبات کنم، چیزی که اتفاق افتاده به خودی خود اثبات شده است با دلیل یا بدون دلیل، اصلاً اتفاق خودِ اثبات است.
من برای اثبات به دلیل کاری ندارم، جور دیگری رفتار کردهام: رفتارهایی که در حیطه خودم است.
مثلاً به صداها زیاد فکر میکنم، کلاً فکر میکنم یکی از بزرگترین چیزهایی که وجود اشیاء را اثبات میکند همین صداهاست، صدای هر شیئ باشیئ دیگر تفاوت دارد. هرگز دو صدای شبیه به هم پیدا نمیکنی ، حالا مگر با فاصله یک نت بالا و پائین یا یک نت اضافه و کم .
کلاً سعی کردهام خودم را درگیر صداها کنم، همه عمر شاهد عینی بودن آزارم داده است، صداها همیشه حقیقی و رو راست بودهاند، هرگز چیزی برای پنهان کردن نداشتهاند، صدا همیشه عیان است، پیداست.
در حالی که بدترین صفات آدمها را میتوانی به عینیت ببینی. مشاهده این ویژگیهای تهوع آور بشری همیشه آزارم میداد، به حدی که به نفرتی عمیق از آدمها میرسیدم. چقدر راحت میشد حسادت، نیرنگ و فساد را در چهرهشان، حتی اگر تمام تلاششان را برای پوشاندنش به کار ببرند، ببینی. اگر خیلی هم حرفهای باشند باز یک حرکت ساده همه چیزشان را لو میدهد، حرکتی که میبینی، نه اینکه بشنوی یا حس کنی.
از مشاهدات متنفرم!
اینکه دارم در مورد صداها حرف میزنم میخواهم یکجوری بفهمانم که اصلاً برای کشتنش همین صداها (شاید) در مجموع باعث شدند که این انگیزه در من شکل بگیرد و رشد کند، هنوز نمیدانم که انگیزهای شکل گرفت و رشد کرد یا همه چیز در لحظه اتفاق افتاد، هر چند به گمان من لحظه خودش مجموعه همه زمانهاست. در یک لحظه همه چیز دست به دست هم دادهاند، همه چیز که خودشان تک به تک، قرنها وجود داشتهاند، زیستهاند و موجودتیشان را بر زمان و مکان جاودانه کردهاند. من نمیخواهم یک موجود متفاوت به نظر بیایم، من همانقدر شبیه دیگرانم که دیگران شبیه من، یا هر کس شبیه دیگری، میخواهم بگویم درست است که دارم جور دیگری از صداها حرف میزنم اما واقعیت این است که ماجرا بسیار ساده است یعنی هیچ وقت هیچ چیز پیچیدهای وجود ندارد، همه چیز نه تنها در این اتفاق، در همه اتفاقهایی که به نظر شما گیج کننده است، به طرز حیرت آوری ساده است.
الان دارم سعی میکنم همه افکارم را یکی یکی سر جای خودشان بگذارم باید این کار را بکنم، اینجوری خیلی راحت تر مشخص میشود، چطور تنها کسی که به فضای صداهایم راه پیدا کرده بود، شخصی که حتی صداهای وجودی خودش را از بر شده بودهام، کشتهام.
این خیلی غم انگیز است که تو چیزی را که فقط یکی است، در دنیای تو فقط یکی است، یعنی تنها چیزی را که داری از دست بدهی، البته غم انگیزتر اینکه، خودت از دست دادنش را رقم بزنی، به نظرم این یکی بودن یعنی تصورِِِِ داشتن تنها یک چیز که وارد دنیای تو میشود، همان حکایت دوست داشتن باشد، حکایتی که به جز صداها دنیای مرا رقم میزند همه چیز در دنیای من پیرو این دوتاست.
برداشت من از کل ماجرای دوست داشتن هم همین است، اینکه تو چیزی را خارج از تمام تا بوهایی که باید و نباید دوست داشتن را تعیین میکند بپذیری.
اما انگار این دوست داشتن هم قاطی همان خصلتهای مبتذل بشری اصل و ماهیت خودش را از دست داده است، اگر هزار عاشق را یکجا جمع کنی، هزار دلیل احمقانه برای عشقشان میآورند که حتی یکی از آنها قانعت نمیکند. دلیل هایشان همه چرتند، شعارند، گیجند، مفهومی ندارند. خوب، البته در سطح همین ابتذالهای عشقی چرا، اما هیچکدامشان ریشه ندارند، فانیاند، حتی اگر سالها برای به دست آوردنش دویده باشند، سرخورده باشند، تلاش کرده باشند، باز هم بی ریشهاند. همه شان مثل آدامسی که باد کردهای یهو گنده میشوند و بعد… پاپ میترکند!
با این همه، فکر میکنم تمام عواملی که حتی در کریهترین حالتشان باعث میشوند تو باز