منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‎‌گویند ۱۳۱

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی


یک شعر از: قباد حیدر

 

آدم‌ها

گاهی می‌روند که برگردند

اما،

ابر می‌شوند و 

می‌بارند در سرزمین دیگر

 

 


یک شعر از: ماریا روداس

ترجمه علی‌اصغر فرداد

 

وحالا خبری به شما بدهم                         

جمعیت این کشور را گوسفندان تشکیل داده‌اند 

گله‌ای بی‌مغز که در مسیر سلاخ‌خانه‌های تاریخی همیشه سر به راه می‌روند.                     

سرانجام ای‌کاش                                           

از حنجره‌های جوان.                                   

صدای انسان بشنویم

 

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۱۳۸

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ای کاش فریدون شهبازیان از رنج‌هایی که کشیدیم، سخن می‌گفت!

|

 

علیزاده: ای کاش فریدون شهبازیان از رنج‌هایی که کشیدیم، سخن می‌گفت!

حسین علیزاده، آهنگساز و نوازنده برجسته موسیقی ایرانی، در مراسم تشییع پیکر «فریدون شهبازیان»: غمی که بر دل ما سنگینی می‌کند، بسیار عمیق است. او هنرمند بزرگی بود که همه ایران عاشق او هستند. من از جوانی با فریدون شهبازیان آشنا شدم و او برایم مانند برادر بزرگتر بود. وقتی به من پیشنهاد همکاری داد، ابتدا بسیار هراس داشتم، اما شهبازیان ناخدایی ماهر بود که با تسلط و جذبه مثال‌زدنی‌اش، قطعه مورد نظر را با آرامش ضبط کردیم. هر بار که با فریدون ملاقات می‌کردم، حس خوبی از او می‌گرفتم. او همچون کوهی پشت ما ایستاده بود. ای کاش اینجا بود و از رنج‌هایی که من و دوستانم در ایران کشیدیم سخن می‌گفت. امروز خیلی دیر است و با رفتنش زخمی عمیق بر دل ما گذاشت. فریدون متعلق به مردم بود و حتی در مسئولیت‌های دولتی، همیشه برای موسیقی تلاش می‌کرد. ای کاش مسئولان درک کنند که چه هنرمند بزرگی را از دست دادیم. باید تعارف را کنار بگذاریم.

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سودابه قاسملو اولین زن فتوژورنالیست ایران

سودابه قاسملو، ۱۱ شهریور ۱۳۲۲ بدنیا آمد و در بهمن ماه ۱۴۰۳ درگذشت. وی در هفده سالگی دیپلم گرفت. در آن‌زمان روزنامه اطلاعات اعلام کرده بود که به تعدادی خبرنگار نیازمن است. در آن وقت تعداد خبرنگاران زن ازتعداد انگشت‌های دست هم کم‌تر بود که سودابه هم ثبت نام کرد. او کار حرفه‌اي خود را با گذراندن يک دوره آموزشي در سال ١٣٤٢ نزد استاداني همچون دکتر هادی شفائیه، سعيد نفيسي، مشکات و طباطبايي آغاز کرد و در طول ۹ ماه دوره آموزشي توانست به اصول و فنون اين رشته از عکاسي واقف شود و به عنوان اولین زن عکاس خبرنگار به حیطه عکاسی وارد شده به عکاسی مستند خبری مشغول شد. ابتدا از مجله اطلاعات بانوان عكاسي را با كار خبري شروع كرد ولي كم‌کم به عکاس هنری رو آورد. سودابه قاسملو صاحب صدها اثر عکس خبري است که می‌توان به حرفه‌ی عکس‌های معروفي از احمد شاملو و سيف‌ا.. که بارها در روزنامه‌ها منعکس شده است اشاره کرد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک مصاحبه‌ی ناتمام از شاملو

مطلبى را كه ملاحظه مي‌كنيد كه در حقيقًت مصاحبه شاملو با من است به اصرار و لطف بيژن أسدى‌پور در شماره ويژه دفتر هنر كه او براى احمد شاملو تدارك ديده بود بود در اسفند ماه ١٣٧٦ منتشر شد . فكر كردم كه آنرا در اختيار علاقمندان بگذارم. 

ص.ا. 

 

(گرفته شده از نامه‌ی  صدرالدين الهى به بيژن أسدى پور سوم ژانويه ١٩٩٨)

 

‎یک مصاحبه‌ی ناتمام از شاملو!

‎… هزار گرفتاری بی‌فایده مرا چندین بار از انجام قولی که به شما داده بودم بازداشت. حالا در این تعطیلات اول سال فرنگی فرصتی دست داد که هر دو وعده را جامه‌ی عمل بپوشانم. این یادداشت مربوط می‌شود به ویژه‌نامه‌ی شاملو.

‎همان‌طور که این‌جا در برکلی یکدیگر را دیدیم و حرف زدیم، در پائیز سال ۱۹۶۸ من که در فرانسه سرگرم کار تحقیق و گذراندن دو رساله در آن واحد بودم برای پر کردن جای خالی دوست بزرگوار و انسان آزاده‌ی دنیای ورزش ایران کاظم گیلان‌پور که به مکزیک می‌رفت از طرف کیهان به تهران فراخوانده شدم تا به آقای مهدی دری (سردبیر کیهان ورزشی) در تهیه و تنظیم اخبار و گزارش‌های بازی‌های المپیک ۱۹۶۸ مکزیکو کمک کنم.

‎در همین روزها شاملو ـ در به نظرم خیابان صفی علیشاه ـ سردبیری مجله‌ی خوشه را به عهده داشت. روزی به هم برخوردیم و به سابقه‌ی آشنایی و دوستی سال‌های پیش از ۱۳۳۲ در هم نگریستیم و او به من گفت که بیا دفتر خوشه می‌خواهم با هم صحبتی داشته باشیم؛ یعنی توی روزنامه‌نویس بشوی مصاحبه‌شونده و من شاعر مصاحبه‌گر.

‎قرار را گذاشتیم؛ تاریخ دقیق آن یادم نیست. آن وقت‌ها ضبط مصاحبه هم مرسوم نبود (یا اگر بود ما این کار را نکردیم). الغرض در یک عصر پائیزی، بعد از آن که روزنامه‌ی لوموند به همت خانم بریژیت سیمون و این بنده یک صفحه‌ی تمام در ویژه‌نامه‌ی کتابش که زیر نظر پیر هانری سیمون (آکادمیسین و پدر بریژیت) منتشر می‌شد، ترجمه‌ای از شعر معاصر فارسی را چاپ زده بودیم از نیما تا احمدرضا احمدی. شاملو و من به گفت‌وگو نشستیم. یکی از ابواب جمیع شاملو که خط خوشی هم داشت مثل تندنویس‌های مجلس به سرعت حرف‌های ما را یادداشت کرد. قریب دو ساعت بعد شاملو یادداشت‌ها را به من داد که هم اصلاح عبارتی بکنم و هم برای دنباله‌ی آن طرح بریزم؛ چون مصاحبه به طرز پیش‌بینی نشده‌ای جلو رفته بود. اما … این اتفاق هرگز نیافتاد و من بی‌درنگ بعد از بازی‌های المپیک به پاریس بازگشتم و این مصاحبه‌ی ناتمام توی کاغذهایم ماند و با خودم به سرگشتگی تمام سال‌ها سفر کرد. حالا تمام آن را برایتان می‌فرستم فقط خواهش دارم که جست‌وجویی بکنید و ببینید آن آقای کاتب چه کسی بوده است؟ هر چند کار دشواری است.

حالا این شما و این مصاحبه‌ی معروف سرگردان بر وزن یهودی سرگردان. با سلام. امضاء الهی.

‎شاملو: عرض کنم که، اخوی! مدت درازی در ایران نبودی، لاجرم برخوردت با این محیط چه جوری بود؟ چه دیدی؟ چه کس کردی؟ کجای کاریم؟ عقبیم، جلوئیم، همپائیم؟ کجائیم؟

‎الهی: عرضم به حضورت که من یک خورده شبیه کفترای دوبرجه هستم. علت این که اغلب نیستم یک نوع خاصیت طلبگی در من هست، هر وقت می‌بینم که خودم وضعم از لحاظ آخوندی (با تمام معنی قدیمی‌اش) در خطر می‌افتد، می‌زنم به دیار کفار. به هر بهانه‌ای. آخرین بهانه‌اش ـ خنده‌ات نگیرد ـ ورزش بود. برای من دنیای تازه‌ای است اگرچه سیزده ساله درش کار می‌کنم و دریچه‌ای است برای خیلی از روشنایی‌ها به شرط این که گردن‌کلفت نشوم و خر! به هر حال … بار آخر در شرایطی تهران را ترک کردم که از نظر روحی در زمینه‌ی شعر احتیاج به استراحت داشتم. تعجب می‌کنی که بگویم از نظر روحی آدم درباره‌ی شعر احتیاج به استراحت داشته باشد. نه با تو تعارف دارم و نه اهل تعارفم. سال‌هاست که به آب شدن صمیمانه‌ی تو نگاه می‌کنم و به روئیدن هرزه‌ی دیگران و باز هم اطوار نیست. جز تو هر که بود صحبت نمی‌کردم. این را هم در تعریف از مقام شامخ خودم عرض نمی‌کنم، حوصله‌اش را نداشتم. می‌پرسیدم کجائیم، درست لب تیغ. چیزی شبیه پل صراط. از شمشیر باریک‌تر از مو نازک‌تر. در حساس‌ترین دقیقه‌ی زندگیِ شعرمان بعد از سالها خواب طولانی … من شعر را از تحول ذهنی و اجتماعیِ ملت ایران هیچ وقت جدا نمی‌دانم. به نظر من شعر همیشه سرفصل انقلاب‌های ما بوده. البته لازم نیست همه‌ی انقلاب‌ها با خونریزی توأم باشد. این دیگر آهسته‌ی شعر که می‌جوشد طعام تحول فردای ما را در خود دارد. هر کس هر جور دلش می‌خواهد تعبیر کند. جنبشی مقدس است، منتهی شرایط تقدس را باید در نظر گرفت. واقعا در شعر پیش رفته‌ایم. بحثی نیست و گفت‌وگویی نیست و هر چه به وسعت شاعران اضافه می‌شود من به ثمربخشیِ فردا بیش‌تر اعتقاد پیدا می‌کنم. من برخلاف همه شاعر را بیکاره‌ نمی‌دانم. شاعر ما سنگ زیرین تحول اجتماع ماست؛ زیرا که شعر جزء لایتجزای زندگیِ ایرانی است. بنابراین در جای خوبی قرار داریم. باید هوشیار بود. پیش رفته‌ایم. باید ارزش این پیشرفت را دانست. اما درباره‌ی برخوردم با محیط …

‎شاملو: وسط حرفت! یعنی پیش از این که به مهم‌ترین جواب خودم، از نظر خودم برسم نکته‌ای گفتی که می‌خواهم جا در جا خِرت را بگیرم و ازت بخواهم که گسترش بیش‌تری به آن چه رندانه گفتی و رد شدی بدهی: از مجموع حرف‌هایت این طور دستگیرم شد که در شاعر چیزی نظیر یک پیشگو سراغ کرده‌ای. این با آن تعریف یا استنباط موجود که شعر را منتجه‌ی برخورد شاعر و واقعیات روز می‌دانند، مغایر است. درست فهمیدم؟

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مصاحبه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک شعر از بکتاش آبتین


…. در پيراهن من

تن‌های بسياری‌ست كه هر روز

در خيابان‌های شما

تكرار می‌شود .

 

هفت خطم ،

نستعليقم ،

ثلثم ،

شكسته‌ام؛

 

من انحنای كمر تمامی شما هستم !

و خط ديگرٍ آن اتوبوس

كه هر روز از جاده‌ای می‌گذرد منم ! …. نه !

 

بايد نقش دهانی را بازی كنم

كه از حنجره‌هايی روشن برخاسته‌اند … .

منتشرشده در یک شعر از یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر


شماره‌ی ۴۲

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سر فصل‌هاى موسيقى‌ی ايرانى نامه چهل و چهارم

.رابطه من با ايران رابطه آدمى است كه از مادرش دلخور اس
.نمى تواند از مادرش ببرد چون شديدأ وابسته است به او، و در ضمن ازش دلخور است ديگر
وقتى از توماس مان ( نويسنده و برنده جايزه نوبل )  در دوره تبعيدش از آلمان پرسيدند وطن تو كجاست؟ مي‌گويد وطن من زبان آلمانى است……
وطن من  اين است، اين فرهنگ است ، فرهنگ ايران است اگر چه خيلى از جنبه‌هايش را نمى‌پسندم ولى در آن زندگى مي‌كنم. در دوره‌اى كه در فرنگ هستم بيش‌تر از دوره‌اى كه در ايران بودم در فرهنگ ايران بسر مى‌برم. در مورد زندگى شخصى هم خيلى بستگى دارد به سرنوشت، راستش حتى يك ماه ديگر را هم نمى دانم . تا ببينم چه مى‌شود        «کارنامه ناتمام گفتگوی علی بنو عزیزی با شاهرخ مسکوب»ب  
                                                              كارنامه ناتمام گفتگوى على بنو عزيزى           


فریدون شهبازیان طرح از ژاک فراست

همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به موسیقی و هنرمندان ایرانی که به نوعی در اعتلاء و ارائه این هنر روح‌پرور دست داشتند می‌پردازد که همه‌ماهه از نظرتان می‌گذرانیم.

فصل سی‌ و نهم


هلن شوکتی

فريدون شهبازيان.  از قبيله نوآوران موسيقى

در ٨٢ سالگى در هواى گرفته تهران از نفس افتاد

 

.فريدون شهبازيان آهنگساز،  رهبر اركستر،  نوازنده برجسته با دو ترانه مشهور شد و در يادها ماند

گل گلدون من  با اجراى سيمين غانم   سفر براى وطن با صداى محمد نورى

فريدون شهبازيان از مهر ماه ١٣٩٥ تا فروردين ١٣٩٨ رهبرى اركستر ملى ايران را بر عهده داشت

او بعد از استعفا ازاين مقام بعنوان مشاور موسيقى بنياد فرهنگى رودكى منصوب شد و در ارديبهشت 

.١٣٩٨ هم از اين سمت كناره گيرى كرد

شهبازيان در سالى كه استاد محمدرضا شجريان در بستر بيمارى بود اعلان كرد كه شاخص‌ترين آثار

خود را در سال‌هاى پيش با شجريان اجراء كرده است. آلبوم  جام تويى (پر كن پياله را)

پر كن پياله را نه تنها در ميان همكارى‌هايش با شجريان جايگاه ممتازى دارد، بلكه آن‌چه اين آلبوم را

از ديگر آثار شهبازيان متمايز مى‌كند، تركيب هنرمندانه موسيقى سنتى ايرانى با اشعار نو در قالبى كه  هويت موسيقى دستگاهى ايران را حفظ كرده و در همان حال به فضاى ادبيات معاصر نزديك شده است

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک خاطره‌ی نه چندان شیرین!

 


نوشته‌ی: حمیدرضا رحیمی

چندین سال پیش تلفنی داشتم از صدای آمریکا…گفتند بنا دارند که در میزگردی چهار طنزپرداز را از چهار گوشه جهان همزمان روی ایر بیاورند. هادی خرسندی از لندن – ابراهیم نبوی از بلژیک- عبدالقادر بلوچ از کانادا و این بنده که فدوی باشم، از آمریکا. روز موعود که ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر بوقت غرب آمریکا بود، تماس برقرار و برنامه آغاز شد. هادی جان خرسندی که عمرش دراز باد، غفلتاً پیشنهاد کرد که چون آقای نبوی سال نخستی ست که در خارج از کشور به سر می‌برند، آقای فدوی، یک کادو یا هدیه‌ای به ایشان بدهد! کوشیدم که جاخالی بدهم! و گفتم هادی جان تو چرا زنگوله را گردن من آویختی؟! خب دوستان آغاز کنند و من نیز در این گوشه هستم اگر نکته یا مطلبی بنظرم رسید، عرض می‌کنم. باری تلاش من شوربختانه بجاِیی نرسید؛ به ناگزیر به آقای نبوی گفتم که من به تازگی غزلی ساخته‌ام که در قافیه آن «نبوی» آمده است، اشکالی ندارد که؟ گفت نه آقا چه اشکالی دارد.. و من بر این پایه، آغاز به خواندن غزل کردم. ..غزل اما هنوز به نیمه نرسیده بود که بزرگوار شدیداً برآشفت که تو داری به من توهین می‌کنی من سیّدم و قس علیهذا… ؛ من که ادامه دادم گفت تو که همچنان داری به من توهین می‌کنی! من اصلاً در چنین جلسه‌ای نمی‌مانم و آن را ترک می‌کنم! .گفتم مانعی ندارد اما من نمی‌توانم در این‌سوی جهان نیز سانسور شوم!. جلسه البته متشنج شد گرچه مجری و نیز هادی کوشیدند که آرامش را به جلسه بازگردانند که البته به جائی نرسید.باری، روانشاد از اُّم‌القراء آمد، کافه را بهم ریخت و رفت!. و اما غزلی که کافه را بهم ریخت را ، درپی ملاحظه می‌کنید:

افسوس هَدَر مایه و عمر فدوی شد
عیناً به همان گونه که مال ابوی شد
تنها نه زِ ما گشت تلـَف عمر گرامی
کاین لطمه نصیب همه حتـّی اَخوی شد
ایّام عزیزی که دِگـَر باز نیایند
افسوس که پامال وُحوش بَدَوی شد
این جمله مپندار که امشب شده نازل
کاین فاجعه آغاز زمان اُمَوی شد
زائید سپس گاو من و تو به زمانی
کاین غائله تشدید زِ دورِ صفوی شد
نام تو بَدَل گشت زِ بیژن به محمد
سهراب مبدل به جناب علوی شد
کردند تلف وقت عزیز من و ما را
این مُهمَل و آن یاوه حدیث «نبوی» شد
شد دولتی از جمله‌ی اوباش فراهم
بر ضِد و علیه همه حتـّی رَجَوی شد!
بر خانه‌ی ایـن ملـّتِ دربند مُسلط
گـَه “ناطق نوری” و زمانی “نبوی” شد
بدتر زِ همه مُجری دیوان عدالت
آن قاضی ِ ضد ِبشرِ مرتضوی شد
آنقـَدر کتاب و قلم و مطبعه سوزاند
کاین بنده دُچار صدمات ریوی شد
هم قافیه تنگ است و هم راه تنفس
ناچار زِ تکرار قوافی، فدوی شد!

باری سید ابراهیم نبوی،طنزنویسی بود که بباور من، دوربین یا قطب نمایش را، جای درستی نکاشته بود؛، خدایش بیامرزاد..

چهارشنبه ، ۱۵ ژانویه ۲۰۲۵ برابر با ۲۶ دی ۱۴۰۳

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اصلی‌ترین «پنجاه هفتی» خود محمدرضاشاه بود…!


علی مرادی مراغه‌ای

 

در سال‌های اخیر، طرفداران پهلوی برگشته و انگی و چماقی درست کرده‌اند بنام چماقِ «پنجاه هفتی»! و برای از میدان بدر کردن مخالفان خود، این چماق را بر سرِ طرف می‌کوبند.*

بقول زنده یاد منوچهر آتشی:

*«…با چهره‌‌های‌ معوج‌ دشمن‌‌خو*

*خنجر گرفته‌‌اند زير گلوگاهم‌*

*و اعتراف‌ سهمگينی‌ می‌خواهند*

*كز خون بی‌قرار تبارم‌…»*

*اما در این نوشته می‌خواهم نشان دهم که اصلی‌ترین «پنجاه هفتی» خود محمدرضاشاه بوده..!!*

*در آن جهان دو قطبی و جنگ سرد، تمام فکر و ذکرش خطر چپ و مبارزه با کمونیزم بود، خودش را نظر کرده می‌دانست که علی(ع) در کودکی از بیماری نجاتش داده.*

(مأموریت برای وطنم…ص۸۷) 

*و با مذهب می‌خواست به جنگ کمونیزم برود..!!*

*خوب به این آمار دقت کنید:*

*از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۴۲ در عرض ۱۰سال، تنها ۵۶۷ عنوان کتاب مذهبی در ایران منتشر شده اما، از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۶ در عرض ۵سال به ۷۶۵ عنوان مذهبی رسیده.*

*تنها در عرض سه سال یعنی از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ به تعداد ۷۵۵ عنوان کتاب مذهبی افزایش یافته، به میزانی که به اواخر رژیم می‌رسیم باز هم انتشار کتب مذهبی افزایش یافته، بطوریکه تنها در عرض سه سال یعنی از ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۳ تعداد کتب مذهبی به ۱۶۹۵ عنوان افزایش می‌یابد…!*

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نگاهی بر: مجموعه شعر ” کیفرخواست “

مجموعه شعر ” کیفرخواست “

شاعر: مزدک پنجه‌ای

دریافت و نظر: کوروش جوان‌روح

 

مجموعه شعر کیفر خواست سروده‌های مزدک پنجه‌ای است که در دو دفتر توسط انشارات دوات معاصر در سال ۱۴۰۱ وارد بازار کتاب شد.

با توجه به محتواهای مسلط، مولف مابین دو نیروی متضاد، محصور است که پتانسیل در خود فروپاشی را به او داده است.

دو نیروی دربرگیرنده و پرورنده که یکی شاعر را درگیر یاسی فرورونده می‌کند و نیروی دیگر به عنوان یک میانبر عاطفی او را در موضع تعادل قرار می‌دهد.

او متعهد به انعکاس وضعیتی است که با تجربه‌های شخصی قرار است متفاوت و شگفت‌انگیزتر باشد.

مساله‌ی پیوند بین ادبیات و جامعه براساس تعهد و حتی مفید بودن و غیر مفید بودن و کاربردهای اجتماعی و سیاسی سنجیده می‌شود. پیوندهای شاعرانه  با فرهنگ، آداب و دین و تمایلات اجتماعی و قوانین شکل اخلاق‌مآبانه و انسان‌گرایانه دارد و از شاعر واعظ، جکیم، مبارز و دانای کل می‌سازد. او در جامعه زندگی می‌کند و متعلق و تصویرسازِ روابط خود با اجتماع است. بین تجربه‌های شخصی و فضای خاص تاریخی که منشاء اتفاقات است؛ رابطه ایجاد می‌کند. او تصویرگر رابطه‌ی خود با محیط پیرامون و جامعه‌ای می‌شود که با آن عجین است و ملزم و متعهد به این انعکاس تاریخی است.

 

همان طور که از طرح روی جلد بر می‌آید مولف درگیر رویکرد انتقادی شدید نسبت به سیستم قضایی و نماد عدالت است.

 میزان عدالت به شکل دست‌بند درآمده؛ بر دست‌هایی که شکل دعا و التماس دارد؛ زنجیر شده است. این طرح شجاعانه، برآورد و تخمین دورنمایی کشنده و ترسناک است که وضعیت جرم را اسفناک و حق‌ستانی و حقانیت را در جامعه‌ای استبدادزده، در هاله‌ای از ابهام قرار می‌دهد. او با نگاه اعتراضی دنبال ایجاد تصویر واقعی از جامعه است و از این‌که نمی‌شود همه چیز را گفت درگیر عذاب عاطفی است.

دفتر اول: به نام “باران دوستت دارمی همیشگی است” ادامه‌ی روند منطقی و معمول شاعر می‌باشد که در پیشینه‌ی ادبی او حک شده است.

در هستی‌شناسی مولف عشق و زندگی و دلتنگی، اساس و بنیان معرفت، حرکت و شعر است. شعری که مولود و زاییده ی حیات اجتماعی است بازتاب حقیقت و امور دردناک و قابل لمس می‌شود.. مزدک را در رسته‌یِ شاعران خانواده می‌توان قرار داد. ازکودکی‌های بازی در کنار مادر و پدرشاعر (در مجموعه‌های قبل برجسته بود) تا به عنوان شاعر- وکیل که دامنه‌ی عشق را گسترش داده؛ در هم آغوشی با زن و فرزند پررنگ‌تر می‌شود.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

«الفبای» غلامحسین ساعدی



غلامحسین ساعدی با همسر گرامیشان خانم بدری

«الفبای» غلامحسین ساعدی به روایت هما ناطق


پروفسور هما ناطق

در آن روزگار که نشریه آزاد دیگری وجود نداشت٬ الفبا هوای تازه‌ای به محفل روشنفکران دمید.

پس از درگذشت غلامحسین ساعدی در ۱۳۶۴ در پاریس، زنده یاد هما ناطق در ویژه نامه‌ای که نشریه «زمان نو» به ساعدی اختصاص داده بود، به روایت کوشش خستگی ناپذیر او در سازمان دادن و انتشار فصلنامه «الفبا» پرداخت. روایت هما ناطق در این باره و نیز گفتار او در باره ساعدی خواندنی و شنیدنی است. ۲۴ دی ماه سالگرد تولد ( ۱۳۱۴) غلامحسین ساعدی است.

________________________________________

قصه الفبا

غلامحسین ساعدی درگذشت و با مرگ نابهنگام، گوشه‌ای از گذشته و حال هریک از ما را با خود برد و بر باد داد: برخی را بی‌قرار، برخی را سرگردان، برخی را اندیشناک و برخی را حتی تنها و رنجان وانهاد و پشت سر گذاشت. اما رفتنش همه را از دیده گریاند و به دل لرزاند/ گوئی چون “آذرخش در سخن خویش” زیست، که بارها او گفت و ما باورمان شد: “دنیا بِلَه گِدسَه بیز قرلوخ”!

آرزویش این بود –شاید هم شوخی می‌کرد- که اگر روزی در غربت مرد، بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند، همچنان‌که خود او دو سال پیش (در ۹ آوریل ۱۹۸۳)، همه ما را بر سر مزار هدایت خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل کرده بود. یک سال پیش هم در مراسم خاکسپاری “یلماز گونی” و باز در همان گورستان که امروز جای خود اوست، بر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود، باز می‌خندید و می‌گفت: “این که قبر نیست، این میز کار است، من پیشنهاد می‌کنم الفبا را همین جا مندرج بفرمائیم که میز صفحه‌بندی هم دارد.”

امروز هر یک از ما که از ساعدی خاطراتی داریم، در بخشی از خاطرات خود او شریک است. چرا که ساعدی “مردم گریز” نبود. مردمان از هر دست که بودند، منطق هستی‌اش بشمار می‌رفتند و قهرمانان دستکم پنجاه نوشته‌ای را می‌ساختند که از او به یادگار و بر زمین ماند. پس چه آن‌که ساعدی را می‌شناخت، چه آن‌که هرگز او را ندیده بود، از او نقشی به خاطر زده است که می‌تواند ساعدی باشد یا ساعدی نباشد، اما خود نقشی است از پیوندهای گسترده و گوناگونی که ساعدی با مردمان داشت. از همین رو بازآفرینی ساعدی، به مفهوم بازنگری و باز اندیشی آثار او هم هست.

در ۱۱ فروردین ۱۳۶۱ (۳۱ مارس ۱۹۸۲) بود که با موهای رنگ شده در مخفیگاه تهران، با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهره خسته و درهم، و با کیف دستی کوچکی که تنها ره آورد سفرش بود، از فرودگاه “اورلی” بیرون آمد. در اتوبوسی که از فرودگاه به شهر می رفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. با این‌که می خواست و سخت می کوشید شرط ادب را به جای آرد، و با آقای تازه آشنائی که ساعدی را نمی‌شناخت، و با این‌حال به پیشوازش آمده بود، باب گفتگو را بگشاید، اما لب‌هایش می‌لرزیدند و چندان از عهده بر نمی‌آمد. حال و حوصله هم نداشت. گاه و بیگاه از شیشه اتوبوس جاده طولانی را ورانداز می‌کرد و به زبان ترکی که آن نا آشنا نمی‌دانست، می‌گفت: “کَدَه بورا هارادی؟…مَن بورداَ نَقِیریرَم”؟ آن تازه آشنای نیک سرشت، گر چه از زبان ساعدی سردر نمی‌آورد، اما همین قدر در تلاش بود تا از واژه‌های من در آوردی او سر دربیاورد، که هرازگاهی هم با زهرخند و خطاب به خود او ندا می‌داد: “راستی هم که دینبَلَه دینبو شدیم…زِرتِیشن کردند ما را…مرا به زور فرستادند…نمی خواستم بیایم…می خواهم برگردم پاکستان…رحمان قول داده هروقت خواستم مرا دوباره برگرداند” و عباراتی در همین روال.

گرچه خودش به خوبی می دانست که بازگشت میسر نیست. در تهران، چنانکه خود او می‌گفت، گونی‌های زغال پشت بام خانه یکی از دوستانش را زیرورو کرده بودند، به این خیال که مخفیگاه ساعدی است. به قول خودش” آخر من با این شکم گُنده چطوری در گونی زغال جا می گیرم” ؟ خانواده‌اش هم گرفتاری پشت گرفتاری داشت…وانگهی ساعدی آدمی نبود که مخفی و تنها و بی سروصدا بماند و یا دست از دید و بازدید بردارد و یا خاموش بنشیند. در همان سال سرکوب ۱۳۶۰ بود که قصیده بلند بالائی در هجو جمهوری اسلامی ساخت و پای تلفن برای دوست و آشنا خواند که: “آیت اللَه به جای ظل اللَه عقل مردم چرا مدّور شد” و یا آن سرزمین موعود از چه رو ” بِرکه‌ای گشت و کِرم پرور شد” ؟ همچنین شعار تُرکی او هم علیه خمینی بر سر زبان همه کسانی بود که از دور و نزدیک ساعدی را می‌شناختند، و بدین مضمون: “رهبری میز خمینی نه عَقلی وار نه بِینی”.

نخستین مخفیگاهش – که ساعدی” دخمه”اش می خواند، یک بالاخانه اجاره‌ای بود. در میان اتاق بی‌قواره، حوضکی بی‌قواره‌تر ساخته بودند که چند ماهی قرمز در آن شناور بودند. بدیهی است ساعدی برای هریک از ماهیان نامی و داستانی تدارک دیده بود و بی‌قواره‌تر از همه را “اسکندر ماهی” لقب داده بود. گاه که تنهایی فشار می‌آورد و بی‌تابی از سر می‌گرفت، درون خانه یادآور اختناق بیرون و ماهی‌ها کابوس‌آفرین می‌شدند. می‌گفت:”تا من می‌آیم کتابی بدست بگیرم و کاری و نوشته‌ای را شروع کنم، این ماهی‌ها رو به من صف می کشند، مدتها بی‌حرکت می‌مانند و به من زل می‌زنند…نه می توانم بخوانم و نه بنویسم”. قرار بود داستان اسکندر ماهی و یارانش را به قلم بکشد، ندانستیم چه شد. با این حال، دخمه عالمی داشت، در هر ساعت روز صدای موسیقی به آسمان بلند بود، آنهم در جمهوری اسلامی، که موسیقی حرام است و کوچه پُر پاسدار.

در اتوبوسی که به شهر می‌آمد، ساعدی داستان ماهی‌ها را یکبار دیگر برای دوست تازه از راه رسیده‌اش باز گفت. نزدیکی‌های شهر، رفته رفته روحیه همیشگی و شاد خود را بازیافت، چند داستان در هجو آخوندها سرهم کرد، ادای موسوی تبریزی را درآورد که در نماز جمعه، خطاب به تبریزیان، با گریه گفته بود: “ای برادران و ای باجی لر، به من گفته‌اند برای شما روضه بخوانم در حالی‌که من خودم بیش‌تر از شما مستحق روضه هستم” و یا قصه مردم اردبیل را، که در سفر بهشتی به آن شهر، شعار فرمایشی را فراموش کرده بودند و گفته بودند: “بهشتی، بهشتی، طالقانی را هم تو نکشتی” .

چنین بود که در میان لرزش لب‌ها و بازآفرینی داستان‌ها زندگی غربت آغاز شد. بیابان در کمین و راه در پس…نه گریزی از ماندن و نه پای بازگشتن، در برزخ میان نومیدی و امیدواری، اما همراه با زمزمه‌ای که همواره بر زبانش جاری بود:” گر ما ز سرِ بریده می‌ترسیدیم – در مجلس عاشقان نمی‌رقصیدیم”

سرانجام به شهر و در شهر به خانه رسید. اهل بیت گرد آمدند. غلامحسین نخست به آشپزخانه رفت، روی سه پایه نشست، به تلخی و زاری گریست، باز همان حرف‌های اوایل اتوبوس را از سر گرفت که: “من این‌جا چه کار می‌کنم؟ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمی‌خواستم، همین امشب برای رحمان نامه می‌نویسم بَرَم گرداند…” . بی‌اختیار شنونده به یاد “دخمه” کذائی و حوضک ماهی‌ها می‌افتاد. انگار اکنون خود او بود که از حوضک بیرون افتاده بود و ماهیان دیگر صف کشیده و به او خیره شده بودند.

عصرانه و نوشابه‌ای فراهم آمد. جملگی سهیم شدند، ساعدی هم اندکی آرام گرفت و از هر دری سخنی و خاطره‌ای گفت: از رحمان که قرار بود نوشته‌هایش را از پشت سر روانه کند، از ملّاها که قرار نبود “وفات بفرمایند و امواتا و افواجا”، از مخفیگاه دوم و قیچی‌ها و همسایه‌ها و مطالبی از این دست. تا این‌که جان کلام به الفبا و تجدید الفبا رسید و روزنی به امید گشود، گرچه ناباورانه و در میان دلهره‌ها و سراسیمگی‌ها که سرشت ساعدی را می‌ساختند و کابوس‌وار به دنبالش می‌دویدند، تا سرانجام جای خود را در قصّه و نوشته‌ای بیابند و رسوب کنند و آرام گیرند.

اما هنوز امکانات غربت را نمی‌شناخت٬ راه از چاه تمییز نمی‌داد٬ زبان نمی‌دانست و هزاران گرفتاری دیگر. در حالی‌که الفبای ایران چندان دردسر نداشت. در ۱۳۵۲ موسسه انتشارات امیرکبیر٬ پیشنهاد داد ۲۵۰۰۰ تومان در اختیار ساعدی بگذارد٬ دفتر دستک هم بدهد٬ مبلغی حق التألیف به نویسندگان بپردازد و نشریه‌ای به همّت ساعدی بنا نهد. غلامحسین پیشنهاد امیرکبیر را به میان دوستان بُرد٬ همه گفتند خیر است و بهتر از این هم نمی‌شود. پس قرار بر این شد که هر نویسنده نوشته‌اش را تا “دوماه” فراهم آورد. همه پذیرفتند و بدین سان الفبا پا گرفت. نام نشریه را هم خودش برگزید و با خط خودش نوشت که خطاط خوبی بود.

در آن روزگار که نشریه آزاد دیگری وجود نداشت٬ الفبا هوای تازه‌ای به محفل روشنفکران دمید. باب گفتگو را گشود. دورافتادگان از یکدیگر را گرد هم آورد. براستی امیرکبیر هم دیگر آن امیرکبیر سابق نبود. ساعدی نظم و آرامش آن موسسه را هم بهم ریخته بود. اکنون امیرکبیر هم همانند مطب “دلگشا” که غلامحسین و برادرش در آن طبابت می‌کردند٬ تبدیل شده بود به “پاتوق” روشنفکران و همکاران. تا جایی که گفته می‌شد٬ جعفری رئیس مؤسسه از کرده پشیمان است.

الفبا هر سه ماه یکبار منتشر می‌شد. در حال چیدن شماره ۶ بودند که ساعدی به زندان افتاد و نشریه به علت مخالفت ساواک تعطیل شد. وانگهی٬ حتی اگر هم اجازه می‌دادند٬ مگر می شد بدون حضور ساعدی الفبا منتشر کرد؟ غلامحسین با نشریه‌اش عشق می‌کرد٬ همه نوشته‌ها را در هر زمینه و از هر مقوله خودش دست چین می‌کرد. تا لحظه آخر که نشریه زیر چاپ بود٬ این نوشته را برمی‌داشت٬ و آن یک را بر جایش می‌نشاند. گاه حتی نویسنده نویافته‌ای را که تنها خودش می‌شناخت٬ به درون نشریه می‌کشید و یا از کسانی مطلب می‌گرفت که پیش تر هرگز دستی به قلم نبرده بودند. با انتشار شعر هم مخالف بود و در هیچ کدام از شماره‌های تهران٬ یک سطر شعر، حتی از نزدیک‌ترین دوستانش چاپ نکرد. انتشار الفبا در غیاب او٬ هم بدان می‌ماند که یکی به نام یکی دیگر کتاب بنویسد. بویژه که او٬ چه در ایران و چه در پاریس٬ نوشته‌های هر شماره را تا آخرین لحظات جابجا می‌کرد و به اعتراض چاپچی و ماشین‌نویس هم چندان توجهی نداشت.

با زندانی شدن ساعدی٬ دستک دفتر او را هم برچیدند و به خانه‌اش سرریز کردند تا باقی “اوراق ضالّه” را هم ببرند. مادر غلامحسین زن شیردل و غریبی بود و او را به حد پرستش دوست داشت. مادر هرگز فارسی حرف نمی زد٬ اگر هم می فهمید٬ باز به ترکی پاسخ می‌گفت. هنگام یورش مأمورین٬ خانم ساعدی به یکی از آنان که اردبیلی بود٬ و از پلّه های خانه به طرف کتابخانه غلامحسین بالا می‌رفت٬ گفته بود:

-کجا می‌روید؟

-مادر به تو مربوط نیست٬ برو پی کارت.

-چطور به من مربوط نیست. خانه من است. من باید ریخت و پاش شما را تمیز کنم.

-گفتم برو کنار. با تو کار نداریم. دنبال کتاب‌های ضالّه٬ دکتر هستیم.

-آخر کتاب‌ها را می خواهید چکار؟ می‌برید که چه بشود؟

-این کتاب‌ها اخلاق جوان‌های این مملکت را خراب می‌کنند.

-خوب پس قلمش را ببرید. چون او با کتاب نمی‌نویسد٬ با قلم می نویسد. من پسرم را می‌شناسم٬ وقتی بیاید بیرون باز هم خواهد نوشت. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سیه بختیِ خَلق 

«سیه بختیِ خَلق» 

سروده منوچهر برومند  م ب سها

 

«سیه بختیِ خَلق»

سیه بختی خلق بیگانه جو
سعادت ز دشمن کُند آرزو

نجاتی که در دست دشمن بُوَد
چو زنجیر یوغی بگردن بُوَد

مبادا  که ایرانی دادخواه
به بیغوله‌ی خصم  گیرد پناه

مرو راه خصمی که  ویرانگرست
گزندی کاز آتش رسد زاخگرست

مشو اخگر آتش خلق سوز
ز بهر زیان کیسه بر خود مدوز

بدان مُنجیت عزم و ایمان شود
نه دشمن، کزو ملک ویران شود

بیندیش و سنجیده گو، هر سخن
نسنجیده گو بسته بهتر دهن  

مپو گرد کژرای و ناراستی
ز کژرای آید همی کاستی

ز نادانِ ناپاکِ ایرانِ ستیز
بپرهیز و با بخردی می‌گریز

ره رستگاری بُوَد همدلی
بجو اتحاد و ببین مُقبلی

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شعر کلاسیک | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

لکه‌ی پاک‌نشدنی‌ی ننگ

شرم‌آورترین تصویر در تاریخ بشریت

 

 

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید: