غلامرضا بلگوری
و من هراسم را در پیراهنم مخفی کردم
گردباد آمد و پریشانی دل را به دریا ریخت
آنگاه عروس ماهیها جوانتر ،
و آواز برگ، پشت تنهایی درخت سبزتر شد
مرا به دوردست آسمان به رعد سپردند
تا در مشایعت باد دستم به جایی بند نشود
مرهم عذاب همیشه در دستانم بود
و زخم دوباره زیستن در کاسهی سرم
جابجا میشد
کسی صدایم را نمیشنید
و سنجاقک بازیگوش اتاقم را در اختیار گرفت
من از عسل
من از مومیای چشمانت به رویاهایم
گریز زدم
و در طوفان دوبارهی دریا با ترانهی عاشورپور
خودم را به ساحل لیلی رسانیدم
که درشفاعت گل بر قالیچه حضرت سلیمان
دست بالا را داشت
روزی کلاغ به وصل پروانه بر شاخک رز
به من حسادت کرد
که داشتم از غنچه لبانش اکسیر عشق
مینوشیدم
مرا به سرعت نور در دهلیزهای سرد بکار
من ازنو در آفتاب سبز خواهم شد
و در بکارت گیاه در دستهای تو زنده خواهم شد
اگر به لذت چشیدن دوبارهی سیب مهیایی
بسم اله