کیومرث منشیزاده
در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود
که بیخوابی مرا
تعبیر مینمود
باران بود
که میبارید
و وی بود
که سخن میگفت
و من بود
که میشنود
آوای لیمویی لیمویی لیموییش را
وی میگفت:
قلبهای خود را باید عشق بیاموزی
و من میگفت:
عشق غولی ست
که در شیشه
نمیگنجد
باران بود
که بند آمده بود
و در بود
که باز مانده بود
و وی بود
که رفته بود