آمده بودیم قدم بزنیم با قاتلان


نوشته: اکبر فلاح‌زاده

 

سال‌های سال بعد آمده بودیم قدم بزنیم با قاتلان. 

به صحنه قتل که رسیدیم آن‌ها ترسیدند و لرزیدند. من از جای زخم‌هایم خون جاری شد. 

 

گفتم شما این‌جا مرا کشتید. کنار این درخت. یادتان هست؟…  

خون من این‌جا زیر این پنجره به دیوار شتک زد. این درخت شما را دیده, مگر نه…. 

او که مرا کشته بود گفت بله, آنروز باران باریده بود و ما عجله داشتیم کار را تمام کنیم برگردیم پایگاه به حاج آقا مسئول بسیج گزارش بدهیم. 

دوستش که آن‌روز مرا زیر مشت و لگد گرفته و کتاب‌هایم را توی جوی لجن انداخته بود گفت باران خیلی تند می‌آمد, رگبار می‌آمد و ما خیس خیس شده و سردمان شده بود.

 

به آن‌که مرا با کلت کشته بود گفتم شما حالا چه می‌کنی؟ 

گفت من صرافی دارم در ترکیه و دبی. بیش‌تر تو کار نقره و طلام. 

 

از دوستش پرسیدم شما چی… 

گفت من تو آمریکا و کانادا خانه خرید و فروش می‌کردم. اما حالا تو خرید و فروش ارز و سکه‌ام. 

 

بعد هر دو از من پرسیدند شما چه می‌کنی

 

 گفتم زیر قبر با بقیه قربانیان اختلاط می‌کنیم و گل‌ها را آب می‌دهیم. خاک آن پایین خیلی مستعد است و دانه زود سبز می‌شود. 

 

مشکوک به همدیگر نگاه کردند, 

کلتی از جیب در آوردند

و دوباره مرا کشتند.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید