این مطلب را در سپتامبر ۲۰۲۳ در فیسبوکم آورده بودم حالا که بعد از شش ماه دوستی روی آن لایک کرده بود یادم انداخت که دوباره بخوانمش فکر کردم اینرا در رسانه بیاورم که دیگران هم از آن با خبر شوند آدم میماند که………!!؟؟ رسانه
اگر روزی من عاشق مردی باشم و نامههایی برایش بنویسم، نه شبیه، اما از جنس نامههای فروغ، بعد، آن مرد پس از مرگ من در برنامههای تلویزیونی بنشیند و ده درصد حرفهایی را در بارهی من بزند که ابراهیم گلستان در باره رابطهاش با فروغ زد، خاکسترم را دوباره جمع میکنم، نفسی عمیق و جنازهام را سرپا میکنم، از درون ان کوزه مسی روی صاقچه فرزندانم، بیرون میپرم، بدو بدو میروم هر جایی بود پیدایش میکنم، اول نامههایم را پس میگیرم، بده بیاد عوضی! در حال نشان دادن انگشت وسط. بعد عشقم را پس میگیرم و دست آخر از آن تفهای سپیده قلیانی توی صورتش میکنم. ماموریتم که تمام شد، بیرون میزنم، دستهایم را به نشانه پیروزی به هم میمالم و میگویم الان دیگر، ای دنیا! حساب بی حساب شدیم. الان دیگر ترک تو برای من راحت است. خاطر جمع پس از این انتقام سخت، دوباره به درون کوزه خاکسترم برمیگردم!
اینهمه مصاحبه کرد، اخر جواب این سوال را مسکوت گذاشت که آیا او هم مانند فروغ، نامههای عاشقانه به این زن نوشته است یا که نه، طبق معمول سنت مردسالارانه، این، زن است که باید همیشه شعلههای عشق را در رابطه عاطفی، زنده و فروزان نگه دارد. مگر نه اینکه مردها آنهم در جهان سوم، نباید از احساسات خودشان به معشوقشان سخن بگویند. کوچک میشوند! از اقتدار میافتند! کار به جایی میرسد که داریوش کریمی در برنامه پرگار میگوید نامههای عاشقانه فروغ را همه خوانده ایم، ولی شما گویا امساک دارید احساساتتان را بگویید. طبق معمول طفره رفته گنده کلماتی را به فضا پرتاب میکند. هیچ نمیگوید. در تمام مصاحبههایی که کرده، شما ده تا جمله پیدا نمیکنید که بگوید من عاشق این زن بودم به این دلیل. من دلباخته این زن بودم. این زن در زندگی من نقش بسیار مهمی داشت! بر عکس، در کمال پررویی میگوید چه نقشی داشت؟ هیچی؟ به من آشپزی یاد داد؟ نوشتن یاد داد؟ احساسات که چیزی نیست. نمیتوانید با احساسات تاثیر بگذارید. یعنی واقعن مصاحبه با پرگار برای گلستان یک آبروریزی مسلم اجتماعی و فرهنگی است. انقدر شیفته خودش بود که حتی این را هم نمیفهمد.
داریوش کریمی در پرگار در باره سرنوشت این نامهها میپرسد. شومبول طلای ادبیات ایران، خودشیفته محیط فرهنگی متوهم ایران میگوید: نه من به فلانی گفتم پیش خودت نگهدار! داریوش کریمی با تعجب میگوید یعنی شما این نامههای با ارزش عاشقانه را نمیخواستید پیش خودتان نگهدارید؟ فوری متوجه میشود که خراب کرده، با کمال پررویی میگوید این «یادگارهای احمقانه» و بعد طبق معمول کلی داستان سر هم میکند. سر آخر هم میگوید به ایشان گفتم این «کاغذها» را بیا ببر! داریوش کریمی زیر لب میگوید کاغذ؟ منظورتان نامههاست؟
آدم پیش خودش میگوید یعنی خداییش فروغ به این بابا نامه مینوشته و به قول داریوش کریمی بیش از شصت بار گفته قربانت بروم! به این بابا میگفته دلم میخواهد با هم لخت شویم، کنار هم در قبری بخوابیم و روی خودمان خاک بریزیم؟ کریمی از او میپرسد که شایع است که میگویند شما بعد از مرگ فروغ به خاطر ضربهایی که خوردید از ایران رفتید و دیگر حاضر نشدید برگردید. گلستان جواب میدهد که «نه! مرخرف گفتن» من به دلیل سیاسی برنگشتم، نمیگذاشتند فیلم درست کنم!
در تمام مصاحبههایی که کرده هر جا صحبت فروغ میشود، سه چهارم وقت را به خودش اختصاص میدهد که جلو تمجید فروغ را بگیرد و بگوید نه بابا من بودم که باعث رشد ادبیات و شعر فروغ شدم. من چه تاثیری در ساختن فیلم خانه سیاه داشتم. هم در مصاحبه با پرگار و هم در مصاحبه صد سالگیاش با عنایت فانی یک ذره جا نمیگذارد که حداقل مصاحبهکننده یک جایی برای ارج نهادن به فروغ پیدا کند. همش من! من! من!
در مصاحبه با عنایت فانی اصرار دارد بگوید مارکسیست بوده و الانم هنوز هست. میدانید چه چیزی در این اصرار جالب است؟ اینکه جایگاه احترام به زن در این ورژن تودهای مارکسیسم صفر است. راستش شاید هم به لطف جهشهای ترقیخواهانه جهان حتی مارکسیسم هم، الان به نسبت پنجاه سال پیش، مهساییتر شده و این بابا خبردار نشده! نفهمیده که همه چیز تغییر کرده است.
من در رفتار گلستان به دو تا زن در حضور جامعه ایران تحقیر و ستم میبینم. حساب من از سلطنت طلبهایی که حول و حوش مرگش یاسمینوار فرصت یافتند به چپها حمله کنند جداست. ولی به اعتقاد من علیرغم دشمنی آنها باید حقیقت را گفت. در باره فروغ که صحبت میکند باد در غبغب میاندازد که نه آقا ما اصلن ازدواج و خانواده را قبول نداشتیم. بعدن معلوم میشود کردیت افکار فروغ را هم به حساب خودش ریخته چون نه فقط با فخری گلستان که بعد از او هم ایشان باز هم «ازدواج» کرده است. جالب این است بعد از بیش از پنجاه سال زندگی در غرب، هنوز در برنامه پرگار با راحتی و آسودگی کامل میگوید نه من که نرفتم به فخری خانم بگویم. پدرم رفت با شوخی و خنده به فخری گفت که من و فروغ با همیم! همانجا به شوخی میگوید که گویا زن دیگری هم بوده که ایشان خوشش میآمده! داریوش کریمی شیطنت میکند و میگوید منظورت سیمین دانشور است. میگوید نه بابا سیمین که از من بزرگتر بود! وقتی میروید تاریخ تولدشان را در می آورید می بینید سیمین یک سال از ایشان بزرگتر بود!
اونوقت این آدم مظهر ادبیات شماست؟ اون از سعدی و فرودسی و حافظتان، اینهم از محصول ادبی پنجاه سال اخیر!
حالا نقش ادبیاش به کنار، در یک مملکتی که در آن انقلابی صورت گرفته از جمله عظمت و کرامت زن را به او برگرداند، همچین سفرای ادبی داریم که در باره معشوق خود، زنی شاعر که همه میشناسند اینگونه سخن میگوید. بیخود نبود طرف چپه چپه قرص میخورده! اگر یک باد جنبش فکری امروز ایران به فروغ میخورد، صد در صد عوض شده ایشان را با تیپا از خانهاش بیرون میانداخت. آدم واقعن عصبانی میشود. اینها خودشان عامل بقای مردسالاری در ایراناند. مگر مردسالاری شاخ و دم دارد؟ بعد تو میخواهی واسه ما فرهنگ و ادبیات تولید کنی؟ تنکیو. نگهدار برای خودت!