نوشته: بانو مهکامه رحیم زاده
نقل از: صورتکتاب سرزمین من گیلان
«روزی روزگاری رشت» نوشته خانم مهکامه رحیم زاده که بدوستان دهه چهل رشت و گیلان تقدیم کردهاند
این داستان: «آدم»ها
قبل ار اینکه ننهجان بخانه ما بیاید آدمهای زیادی آمدند و هر کدام بدلائلی نماندند و رفتند. مامان و خاله دوست نداشتند دختران جوان و مجرد را بیاورند و همیشه میگفتند «اشن جز دردسر هیچی نییدی»۱
چند بیوه آمدند که فوری شوهر برایشان پیدا شد که مامان و خاله با لحنی مسخره میگفتند:«خدای شکر هر کی امه خانه ئیه، ئنه بخت واوه»۲
چند زن مسن آمدند که مریض و ناتوان شدند و برگشتند به دهاتشان که مامان و خاله بهقنبر گفتند:«د اجور مریض پریض امیره ناور»۳
میان سالان سرحال هم همهاش در فکر پیدا کردن خانههای کم جمعیتترک و کار کمتر و درآمد بیشتر بودند، گاهی هم خلق و خویشان با مامان و خاله همخوانی نداشت و بعد از چند ماه دعوا میشد و یا خودشان قهر میکردند و میرفتند و یا مامان و خاله بیرونشان میکردند
ده ساله بودم که ننه جان آمد، قنبر او را آورده بود، قنبر لاغر بود و ریزه و رنگ پریده و همیشه بوی دود هیزم میداد، او قبل از اصلاحات ارضی رعیت خانواده مامان اینا بود که در لشتٍ نشا زمین داشتند، قنبر هر وقت میآمد رشت، سری به همه فامیل میزد و جیبش را پر میکرد و میرفت
نه نه اهل سالستان بود ، دهی اطراف لشتٍ نشا، وقتی آمد بیوه بود و چهل ساله، چند سالی از مامان و خاله بزرگتر بود، اما خیلی پیرتر از مامان و خاله نشان میداد، پوستش سفید بود و پر از چروک چروکهای افقی روی پیشانی، چروکهای ریز دور چشمهای عسلی روشناش که کمی هم لوچ بود و حتی چروکهای عمودی روی گونهاشب ینی کوچکی داشت با پرههای پهن و نازک که گاهی میتونستی لرزش آنها را هنگام نفس کشیدن یا حرف زدن ببینی ، لاغر بود اما شکم برجستهای داشت و کمر فرو رفته ، مثل اردک راه میرفت، موهایش را حنا میگذاشت و دو گیس و گاهی چهار گیس میبافت،
در خانهایکه ما و عمو اینا زندگی میکردیم، دو اتاق در دو ضلع انتهائی ساختمان بود که در عین حال که محل گذاشتن رختخوابها و یکی دو صندوق پر از لباسهای نفتالین زده و کمد مخصوص ظرفهای مهمان بود، اتاق «آدم»ها هم بود
قنبر نان لاکوها و نان خلفههای مچاله شده را از لای جیب کت گشادش درآورد و گذاشت روی بشقاب و انعامش را گرفت و کمی گیلاس و زردالو و بقول خودش شالانک ریخت در جیب هایش و رفت ، از آنروز ننه شد یکی از ساکنان جدید خانه ما
مامان یک دست رختخواب که جدا کرده بود نشانش داد و گفت «امشب بخوس، فردا اگر تی دیل نایه شمدانا بشور و دوباره رو بگیر»۴
مامان از اتاق بیرون رفت ولی من و مهرناز همچنان نشستیم و به او نگاه کردیم که داشت بقچهاش را باز میکرد
من پرسیدم اسمش چیه
گفت:«می ایسم گلدسته! آخر بدنیا کی بموم!
، آنقدر خوشگیل بودم، می ایسم را گذاشتن گولدسته»۵
من پرسیدم: بچه داری؟»
گفت:« آها، یک دانه»
مهرناز پرسید چی
گفت پسر
من پرسیدم چند ساله
گفت «پیله۶ بزرگ نمیدانم ، بیست، سی»
مهرناز پرسید:« فارسی بلدی حرف بزنی؟»
گفت پس چی من خارجی هم بلدم حرف بزنم
من و مهرناز خندیدیم
سرخ شد و گفت :«باور نوکونیدی؟ خانه خانم دربندی که ایسا بوم، اون امرا فارسی گب میزدم و هر زمان کی آنا پسر و عروس امویدی، اوشان امره خارجی گپ میزدم، آخر خانم دربندی عروس خارجی بو»۷
من گفتم چه جوری خارجی حرف می زدی؟
گفت: اون گفتی ننه جون بازار بازار رفتی؟ من فهمستیم که خوایه بشه بازار بعد من گفتیم، آره بازار ، بازار رفتیم»۸
ما باز هم خندهمان گرفت، اما جلوی خودمان رو گرفتیم
من گفتم ننه
گفت: «مره بیگید نه نه جان، خانم دربندی خانه همه مره صدا می زدند نه نه جان»۹
گفتم نه نه جان شوهر داری؟»
گفت اگر شوهر داشتم اینجا نبودم که،»
مهرناز گفت شوهرت چی شد، مرد یا طلاقت داد؟»
گفت:« بمرد و مره بدبخت بوکوده ای بی! می قصه درازه»۱۰
گفتم: تعریف می کنی؟
«گفت می قصهیا؟ می قصهیا باید نویشتن»
برگردان بهفارسی از مدیر رسانه:
۱- اینها جز درد سر چیزی نمیشن.
۲- خدا را شکر هر کسی میآد خونهی ما بختش وا میشه.
۳- دیگه اینجور مریض پریض برامون نفرست.
۴- امشب بخواب فردا اگه دلت نیومد شمدها رو بشور و دوباره روبگیر.
۵- اسمم گلدستهست! آخه بهدنیا که آمدم آنقدر حوشکل بودم، که اسمم را گذااشتند گلدسته.
۶- بزرگ.
۷- باور نمیکنید خانه خانم دربندی که بودم باهاش فارسی حرف میزدم و هر وقت که پسر و عروسش میآمدند باهاشون خارجی حرف میزدم، آخه عروسِ خانم دربندی خارجی بود.
۸- اون میگفت ننهجون بازار، بازار رفتی؟ من میفهمیدم که میخواد بره بازار بعد من میگفتم آره بازار، بازار رفتیم.
۹- مرا ننهجان صدا کنید خانهی خانم دربندی مرا ننهجان صدا میکردند.
۱۰- مُرد و مرا بدبخت کرده، ای بی! قصهی من درازه.