تاملی بر مجموعه شعر «کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد»

 

    نوشته: سعید نصار یوسفی

    تاملی بر مجموعه شعر «کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد» سروده‌ی ناهید عرجونی

 

    تجدد طلبی و دغدغه‌ی برتافتِ شعر با متر و معیارهای پیشرو و پیشنهاددهنده در دو دهه‌ی گذشته، همواره در دستور کار شاعران مختلف قرار داشته و به نمودِ نحله‌های مختلفی نیز انجامیده است. در نحله‌بندی شعر معاصر اما؛ آنچه شاخص قرار گرفته و می‌گیرد «زبان» است. نمود مولفه‌ها و مشخصه‌های از پیش موجود و نوظهور و متعاقبن رد یا قبول ژانری از زبان توسط مخاطب و منتقدان، همواره سویه‌ایی خاص از زبان تحت اشتیاق و تبانی، ساپورت و یا در ذائقه و غضب طیفی از مخاطب و منتقد، بایکوت شده‌اند . و شعر، در تدبیر و اشتیاق شاعر و یا شاعرانی کانالیزه، و در سبک و نحله‌ایی خاص جهت یافته است. وجه ممیزه‌ی نحله‌های موجود اما در همین وجه «زبان» و افتراق کیفی آن است. صرف نظر از وجه نوآوری و تجددطلبی در زبان و شعر، نمود عناوین و اصطلاحات دهن پُر کنی نظیر «رادیکال» و «آوانگارد» عمومن بر همین وجهِ زبان، ساختمندی و برخورداری از مولفه‌ها و صناعات نوپدید شعری دلالت دارد.  سویه‌شدگی شعر زبان، وفق متر و معیارها و وجه رادیکالیته‌ی شعر هفتاد، در دو دهه‌ی گذشته خود شاهد بسنده‌ایی براین مدعاست. اقبال آثار ادبی اما در گروِ قریحه و تبلور مصادیق شعور و شعریت و نیز شگردهای خلاقه و قدرت نوعی و «کاریزماتیک» شاعر در نمود و ایجاد ارتباط با جامعه‌ی مخاطب است.

 

    بروزِ خلاقه و خردورزانه‌ی «‌ناهید عرجونی» در مجموعه شعر «کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد» بُرشی تازه از «آوانگاردیسم» به منصه‌ی ظهور می‌رساند. بُرش‌های مخیل و بعضن منتزع از زبان، که در موتیف‌های مختلف اجتماعی، بخصوص تم‌های «جنسیت‌مدار» و قابل تعمیم به جامعه‌ی زن، بروز و بسط یافته است، عصیان ستیهنده‌یِ شاعر علیه حاکمیتِ جنسیتِ مذکر و فرهنگِ مردسالارانه و همانطور دیالوگ اثر بخش و خلاقه‌ی شاعر با معبود، در کنشکرد زبانی که در بستری هم‌عرض، دغدغه‌های جنسیتی را به شگردهای خاص زبانی منضم ساخته است، وجهِ تاویل‌مندی از «معنا» را بر بسترِ عناصری بصری، تعبیه و توسعه داده است:

    ای خدای بزرگ / که توی آشپزخانه هم هستی / و روی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی لطفاً کمی آن‌طرف‌تر! / باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم / و همین طور که دارم با تو حرف می‌زنم / به فکر غذای ظهر هم باشم / نه کمک نمی‌خواهم / خودم هوای همه چیز را دارم / پذیرایی جارو می‌خواهد / غذا سر نمی‌رود / به تلفن‌ها خودم جواب می‌دهم / و گردگیری این قاب …/ یادت هست؟ / این‌جا کوچک بودم / و تو هنوز خشمگین نبودی / و من آرام بخش نمی‌خوردم / درست بعدِطعمِ توت فرنگی بود و خواب / که تو اخم کردی به سیزده‌سالگی / ملافه / ورویاهایم / ببخش بی‌پرده می‌گویم / اما تو به جیب‌هایم / کیف دستی کوچکم / و حتی صندوقچه ی قفل‌دار من / چشم داشتی / ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشستی‌ای / حالا یک زن کاملم / چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم / کیفم روی میز باز مانده است / هر هشت ساعت یک آرام بخش می‌خورم / و به دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم / لطفاً پایت را بردار / می‌خواهم تی بکشم!

 

    وجه بنیادین و نقطه عزیمت «عرجونی»، «تصویرپردازی » و استفاده از امکانات بصری سایر هنرها بخصوص سینما و عکاسی است. اجرای اپیزودیک معنا، دیالوگ‌سازی و تدوین بُرش‌های تصویری در نُرمی سینمایی و فُرمال ، ادراک و اشراف شاعر را بر کارکردِ هنرهای مختلف و کیاست نوعی در بهره‌بری، مصادره مطلوب و سود جستن از امکانات سایر هنرها ـ به نفع شعر خویش‌، اثبات نموده است و تواتر این رویکرد، موجد برجسته‌سازی و تشخصی بی‌شائبه گردیده است:

    عصر به خیر! / چشم بادامی ِ کافی نت‌های بی‌در و پیکر / که از خیابان‌های شلوغ سردرآورده‌ای/ من موهایم را ریخته‌ام پای این وب کم/ و انگشت‌هایم حرف می‌زنند/ تند تند/ و صورتم داغ می‌شود / با دو قهوه‌ای / که نمی‌نوشی‌ام / و بادام‌هایی که دیده نمی‌شوند/ از زاویه‌ایی که نشسته‌ام نقطه نمی‌گذرم سر خط/ تا مهاجرت/ کلاه بزرگی شود از کابلستان/ تا چهارباغ / و تو به زبان دَری / یک بار برای همیشه/ ببوسی‌ام!

 

    اتلاق عنوان «آوانگارد » براین مجموعه، بی‌شک نگارنده را با چالشی جدی روبرو می‌سازد و یحتمل، انگ و انگاره‌های نیز متوجه‌ی خویش می‌سازد! ، ـ انگاره‌هایی نظیر «سو فهم» و « عدم اشراف بر وجوه و مصادیق آوانگاردیسم و متر و معیارها و شاخص‌های آنالیز آن» . ، حال این‌که : دریافتِ حلقه‌ی مفقوده‌ی میان مخاطب و شعر پیشرو، و درک وُ دریافت انتقاد مالوف و معهود مخاطب و منتقدین ، از تعقیدات بازدارنده‌ی شعر «دهه‌ی هفتاد»، شاعرمجموعه‌ی مورد بحث را به صرافتِ انتشار مصادیق خلاقه در اجزا و عیان و ایجاد موازنه در عناصر و هرچه منعطف نمودن بسترِ ساختاری سروده‌ها انداخته است. تعدیل طمطراق‌ها و تعقیدات غیر لازم در استراتژی «ناهید عرجونی » و عطف توجه شاعر به عنصر زبان، گویه‌های کلامیـ شنیداری، المان‌های پیرامونی و عناصر دنیای هست و درک ضرورتِ تلطیف بایسته‌ی عناصر مبهم و بازی‌های مفرط زبانی ، جهت رهیافت به وضعیتی درخور ـ با وجه اقناعی موثر و همه قبول ـ ، موجد برتافتِ مصادیق خلاقه در زبانی کم افت و خیز اما خاص و تاویلمند گردیده است:

    تو نمردهای/ حتی اگر تمام دیوارها سیاه پوش شده باشند/ و کلاغ‌ها خبرت را بچسبانند به عریانی تیرهای تیرهای برق/ تو نمرده‌ای حتا اگر موهایت را خاک خورده باشد برای زن‌های همسایه / این‌جا پشت مرگ/ جایی هست که ما با هم قرار می‌گذاریم / جایی که تند تند برایت از خیابان می‌گویم/ از نفس‌های‌مان که بند آمده بود/ از تو که از پا افتادی/ از دست‌های خودم که رو به بالا بود/ می‌خواستم برایت امان بگیرم/ برای نفس‌های جوانت/ که ندادند/ تو نمرده‌ای/ بهارکه بیاید/ دوباره از خاک سر در می‌آوری / دوباره می‌خندی/ و می‌گویی سر در نمی‌آورم / چطور می‌توانستم این همه آرزو را / با خودم به خاک ببرم !

 

    تواتر فضاهای حسی و نوستالوژی تنیده در تارپود متن، انبوه‌سازی گزاره‌های حسب حال گونه که بر وجوهِ رمانتیک و فلاشبگ‌های همواره و پیوسته و حتا کنتراست رخنمون در عناصر استوار است، احوال راویـ شاعر را در حس و حُزنی کشنده استیلا می‌دهد:

    صدایت که می‌کنم / پرنده می‌ایستد در هوا / کسی توی لباس‌هایم تحلیل می‌رود / و دستمال غمگین‌اش را می‌گذارد توی جیب بارانی‌ام / کسی که از آغوش‌های باز / تنها تو را به یاد می‌آورد / از لب‌های بسته/ تنها تو / می‌توانستم با کوه و آیینه و برف آشتی کنم، اما من لابلای ملافه‌های گلدار و گل‌هایی که به آب دادی/ خودم را / به خواب زده‌ام/ در این روزهایی که یک ریز پنجشنبه‌اند/ به خودم می‌گویم صبور باش/ به چین‌های پیشانی‌ام/ به لباس‌های سیاه/ صبور باش عزیزم / روی پاشنه‌ی کفش‌های خودت بایست/ و بدان در همیشه روی یک پاشنه می‌چرخد/ از در درآمدی/ می‌خواهم دروغ بگویم/ و دروغ بگویم بخندم/ از در درآمدی / و مرگ رفته است تا برای‌مان چای بیاورد/ ما تنها هستیم …

 

    همانطور ؛ دلمشغولی های نوعی ، حوائج و تمنیات جنسیتِ مرعوب و کمینه یِ مونث ، در لوای گزاره های اعتراضی ، هویت خواهانه ، به نمود در می آید :

    کسی از شنبه ها یمان عکس نمی گیرد / از نگاه های شرقی مان در غروب اردوگاه / و زن هایی که می دانند وطن / آواز مرده ای ست که برنمی گردد! / ما شناسنامه هایمان را برداشته ایم / با ترس هایمان که بزرگ ترند! / کسی از ما با چشم های بادامی اش گریه می کند / کسی از ما با چشم های درشت / من با چشم های جنگ زده ام / پرت می شوم / به حاشیه ی خبرها / وفکر می کنم شیمیای شده اند شعرهای ام / وحنجره ای که با آن بغض می کنم/ مرا به دریا بیاندازید / می خواهم خوراک کوسه ها بشود صبوری ام / وتصویرهایی از حلبچه / که خوراک روزنامه های وطنم شد! / حالا ما / به تمام زبان های زنده ی دنیا / گریه می کنیم … / مرا به دریا بیاندازید / می خواهم با ماهی سیاه کوچکی / که توی کودکی ام بود / حرف بزنم!

 

    تناوب فضاهای جنسیتی ، گره خورده در فرهنگ و رسوم و نگاه سلطه گر و تمامیت خواه مذکر ؛ بعضن به زاویه و بُرشی خاص از دغدغه های جامعه ی « اُناث » منتج می گردد ، نمودِ « شرم شرقی» و مشخصن ایرانی و نیز وفور گزاره های « ارزش مدار» ، « مولفه های فرهنگی » و اقلیمی و متعاقبن برتافت ِدغدغه های دیرسالِ جنسیتی ، بخصوص « زنان جنگ زده » ، « شوی شهید شده » و یا مرده و عمومن؛ حسب حال ِ بیوه های دغدغه مندی که با به چالش کشیدن رسوم سنگ شده ی اجتماعی ، ـ با شرمی عتیق ـ که باز منبعث از هستیِ منفعل و تاریخی « زن » است ، با واگویه های مکرر ، بود و حیات خویش را جسورانه باز یابد ، که به باور نگارنده : توانسته ؛ ضمن طرح مبحثی « جامعه شناختی » ، توامان ؛ در تقویت وجه اقناعی و همزات پنداری موثر و متبوع ، منشا اقبالی درخور باشد :

    جنگ تمام نشده هنوز / همرزمانت که مانده اند / باید برای زنده ماندن شان / عذر بیاورند / از کوچه ای به نام تو / باید / طوری عبور کنم که مادرت/ دست هایم را نبیند / در دست دخترم!

 

    عرجونی ، شاعری « مرگ آگاه » است و پیوسته از این عنصرِ تاویلمند ، برای ارجاع مخاطب به خود و مرگ ، سود می جوید ، توامانیِ بستر « مرگ و جنگ » و نمود حسیتی گرم که بعضن با « آرمان گرایی » های خاص و خوبی نیز ملازم شده اند ، کابوس و دربدری و مصائب سهمگین « جنگ » و حواشی منبعث از آن را ، به خوبی به دید می آورند :

    من مرده ام / توی یکی از همین زندان های حاشیه / و نام مردنم را خاموش نوشته اند / حالا دلم می خواهد به هیاهو برگردم / به لب هایت که نیمه ی زندگی من بود / و نیم دیگرم شب های این بار شب بخیر ! / این بار شب بخیر ! / شب بخیر پرنده ی غمگین / که بوسه های کوچکت را به ملاقات من آوردی / و دست هایت را گذاشتی روی میله ها / تا خورشید را ندیده نمیرم / از تیتر مرگ خاموش بدم می آید / از روزنامه های دست به عصاهم / و از لبخند رئیس جمهورهای جنگ / می خواهم به دست های تو برگردم / به غوغای شب هایی که کاش صبح نشود / می خواهم برای خودم یک جفت کفش تخت بگیرم / می خواهم شبیه درخت شوم در مسیر آمدنت / و حرف های تلخ را پشت گوش بیندازم / جنگ را / روزنامه را / و این که که خاموش مرده ام!

 

    نیز با همین رویکر د می گوید:

    من داشتم مندلیف را حفظ می کردم / که سرب / همکلاسی ام را / از دوچرخه به جدول کشاند.

 

    گشودن فلاشبگ های مکرر ، به روزگارِ دود و خمپاره و در واقع مسائل و خاطرات زیست شده ایی که بُرهه ایی از عمر شاعر را شامل می شوند ، در کثرت و وجه شمولی موثر ، پیوسته بروز و بسط می یابد . تشویش و تلاطم برآمده از جنگ و جنسیتِ مرعوب و منفعل « زن » که حوائج و تمنیات خویش را از ادوار مختلف ؛ از فیلترِ تنگ و بست « مذکر » روادید می کرده است ، در فضاهای پاردوکسیکال و حتا آیرونیک ، کنشکردانه نمود و « هویت » می یابند :

    دنیا ی کوچکی ست / تو روز هایت را بر می داری / با تکه هایی از من /

    که ریخته است روی خاک / من مرزها را / خط می زنم از کتاب ها / از موهایم که عاشق بود ! / پدر گفت کوتاهش کن / اصلا ببر صدای این اسب های لعنتی را / ما مال این سرزمین نیستیم می فهمی؟ / من تکه ای از زمین را جابجا کردم / کمی از خاک های پدر را آوردم / و ریختم پای شمعدانی ها / و ریختم روی آسفالت های بدقواره ی این شهر / و ریختم توی صورت بچه هایی که / به مادر بزرگ گفتند ارمنی / و می خندیدند / پدر گفت وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد / و بعد ادامه نداد / و شیهه هایم را / تنها اسب های غریبه دوست داشتند / اسب هایی که مال هیچ سرزمینی نبودند / من به ریشه هایم فکر می کردم توی مدرسه / توی مقنعه / وقتی که بوی خون / توی سرود ملی و مارش های پیروزی / دیوانه ام میکرد / من فکر می کردم زمین چه قدر ابله است / که می گذارد تکه تکه اش کنند / و سیاستمدارها / که نمی گذارند سربازهای عاشق / شجاع نباشند در مقابل مرگ / من حتا پیش خودم فکر می کردم / حتما توی کله ی خانم مدیر / گچ ریخته اند / که می گوید / جنگ غنیمت است / و موهای ما به دشمن کمک می کند ! / من دم اسبی ام را باز می کردم توی کلاس / و اسب ها شیهه می کشیدند / پدر می گفت / وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد / من به تو فکرمی کردم که جای دیگری بودی / و از خون بدت می آمد / و از سیاستمدارها / که نمی گذاشتند سربازهای عاشق از جنگ بترسند !

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در نقد شعر, نقد کتاب ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید