نوشته:یارعلی پورمقدم
نگمونم هنوز نعشکشی که داود را با خود برد به غسالخانه رسیده باشد که یکی از کارگران پارک – میرزا – چسبیده به توالت مردانه دارد خس و خاشاک و شاخ و برگ شکسته را میسوزاند تا بدتر دلم را پر از دود کند.
امروز گرگ و میش جنازهی مچالهی او را لا به لای بوتههای شمشاد یافتند که زردیِ مرگ تنها در لبانی گوشتالو و جنوبی و در چشماني که مطلقاً خواهان هیچ آمرزشی نبودند وادیدار بود. این فرمایش شما درست که دستکم امروز بالاخره در غسالخانه حمام خواهد کرد ولی بیشک مچاله دفن خواهد شد اما نه در گورستان نفتون و نه در شهر لالهها و لولهها. من بیآن که M.I.S را دیده باشم محلهی نفتون را مثل کف دستم میشناسم : از یک اصلی که شهر را شرقی – غربی گز می کند یک فرعی رو به یک سراشیبی سربالا میشود تا در مسیر خود یک محلهی کارگری را برپا کند با بازار و دبستان و دبیرستان و درمانگاه و جمشید آفتابه و گورستانی که داود میخواست آن جا چال شود. این طور که خودش میبافت : سال ۵۹ بعد از یک درگیری خیابانی – شبانه و از سرِ لابدی – شهر را به قصد پایتخت میگریزد تا از این پس در حریمِ حمایتِ گمنامی و به مدت ربع قرن عصاکشِ سرنوشت کوری شود که پا به بندی میفرسود که از هر ضرورتی مبرا بود. گویا یکی دو سه سال اول را هم از بابِ احتیاط ضمن اشتغال به مشاغل خُرد و تحمل مشکلات کلان ، تلاش میکند بلکه از مرز بگریزد ولی همچنان که هزینهی زندگی و روند تغییرات تندتر میشود ، وضع گنجشک روزیانی از قماش او که نمیتوانند در سلسلهمراتب معیشتی جایی برای خود دست و پا کنند چنان وخیم میشود که سرانجام خود را با ذهنی که حالا دیگر بازار سید اسماعیل شده است – ذله و بیسرپناه – در خیابان مییابند که از بس به دودکشهای چرب و گرم چلوکبابیها چسبیدهاند ، دوده اندود شدهاند. از این جا به بعد است که دیگر آهنگِ رشدِ نمودارهای بانک مرکزی با آهنگ سقوط و تباهی کارتنخوابها هماهنگ میشود.
آخرین باری که او را دیدم تازه یک کلیهاش را فروخته بود و با آن که از شدت ضعف جون به قالبش نبود نه از درد پرچانگی کرد و نه از کارِ روزگار . حتی از صرافت نفت مسجدسلیمان هم افتاده بود که با هر باخت میتوانست او را یک قدم به نومیدی محض نزدیکتر کند.
نه! این جهان دیگر آغل گرازان است!
- *نام داستان برگرفته از متن نوشته توسط رسانه میباشد