“من چرا اینجام!”

آمده در: شهرگان

داستانی کوتاه از: شهرزاد محمدی


شهرزاد محمدی

روی تخت می‌ایستد، کلنگ را می‌‌کوبد. صفحه‌ی سیاه شیشه‌ای خرد می‌شود. ستاره‌های ثابت و بی‌روح فرو می‌ریزند و ماه با آن لبخند نازک کم‌ رنگ، که مثل گوشواره­ا‌ی نقره‌ای روی صفحه‌ی­ سیاه ­مصنوعی آویزان شده ‌بود تکّه‌تکّه می‌شود. کف­ اتاق پر می‌شود از خرده شیشه. چراغ‌های کوچک­ زیر شیشه مثل تبهکارانی که دستشان رو شده ‌باشد در خودشان فرو رفتنه‌اند. کلنگ­ دوم را که می‌‌کوبد چراغ‌های ریز خرد می‌شوند. سرش گیج‌ می‌‌رود. اتاق دایره‌وار می‌چرخد. تمام اشیایی که روی سینه‌‌ی دیوار کوبیده‌ شده به نوبت از جلوی چشمش رد می‌شوند. هزااار عکس از کودکی، چند گیتار، تابلوهایی از اسب­ و گل ­و منظره، هزااار عکس از مدرسه، سه‌تار، پرده با گل‌های برجسته‌، هزااار عکس از هر جایی که رفته و از هرکاری که کرده، حتّی عکس‌های نامفهومی‌ از زمان قبل از تولّدش روی دیوار کوبانده شده‌اند.

به زحمت روی پاها می‌ایستد و با کمک دست‌ها تعادل خود را حفظ‌ می‌‌کند. دوباره کلنگ را برمی‌‌دارد ‌ضربه‌ی دیگری می‌‌کوبد. حالا دیگر آجرها هم دیده می‌شوند. بازهم می‌‌کوبد چند آجر کنده ‌می‌شوند و روی خرده شیشه‌ها می‌ریزند. هوای تازه صورتش را خنک می‌‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشد. باید چند آجر دیگر هم بردارد. آسمانی­که قرار است به‌ اندازه‌ی یک بشقاب باشد، نباشد که بهتر است! یکی از آجرهای شل‌ شده را با دستش می‌‌کَنَد. می‌‌خواهد پرت ‌کُند روی پیانوی آگوستیک گوشه‌ی اتاق. صدای مادر را می‌شنود:”پسرمن موزیسین نابغه­ای میشه، حالا ببین کی گفتم. خودم خواب دیدم برج میلاد ساز میزنه، مردم براش کف‌ می‌زنن. کور بشه هر کی نمی‌‌تونه ببینه” این را به همه فامیل گفته‌بود. حتما آنها هم با پوزخنده گفته‌اند: “ایشاالله ایشاالله چرا که نه!”

 این هم از خودخواهی‌های دیگرشان است که هیچ‌وقت از من چیزی نمی‌پرسند. خودشان تصمیم می‌گیرند من چه ‌جور آدمی‌‌ باشم و از چه چیزهایی خوشم ‌بیاید. سرش را برمی‌‌گرداند تا آجر را روی چوب­ اسکی بیندازد که مدتهاست آنجا گوشه‌ی اتاق خاک می‌‌خورد. لبخند تلخی می‌زند: بیچاره… هیچ‌وقت رنگ برف را ندیدی. هر وقت برف می‌‌بارید همه زیر پتو بودیم. می‌ترسیدیم سرما بخوریم و سینه پهلو کنیم. دلش نمی‌آید آجر را روی چوب اسکی پرت‌کند. پدر اصولاً چیزی نمی‌‌گوید فقط اشاره ‌می‌‌کند. انتظار دارد خودت بقیّه‌اش را بفهمی. اگر نفهمی‌ اصرار نمی‌‌کند. آنقدر منتظر می‌ماند تا زمانش برسد و بعد بگوید”دیدی؟ من­که گفته بودم”راه دیگری هم دارد اینکه از کنجکاوی دق ‌کنی و بپرسی منظورش از این حرف چه بوده. این هم یک خودخواهی دیگرشان است که از بچّه‌ی چند ساله این همه انتظاردارند. می‌‌گوید: “دعوا نکن!” می‌‌گویم:”حتّی وقتی بچّه‌ها بچّه آزمایشگاهی صدایم می‌‌کنند؟” می‌‌گوید:”دعوا نکن! توی دعوا که حلوا خیرات نمی‌‌کنند! هرکس یک چیزی می‌‌گوید”دلم می‌‌خواهد چیزی بگویم، اما به‌جایش می­پرسم: “من چرا اینجام؟” می‌‌گوید: “ما تو را خواستیم خدا هم داد” می‌‌گویم: “بله این تنها چیزی است که خوب می‌‌دانم” داد نمی‌زند. عصبانی نمی‌شود. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد زیر چشمی نگاهم می‌‌کند و لبخند می‌زند.

آجر را محکم می‌‌کوبد روی تخت. گردوخاک از روی تخت بلند می‌شود. سرش درد می‌‌کند. با خودش تکرار می‌‌کند: “من چرا اینجام؟” مربع بزرگی از سقف برداشته شد. سرش را بیرون می‌آورد داد می‌زند: “من چرا اینجام؟”جوابی نمی‌شنود. هیچ جوابی! اشک از چشم‌هایش سر می‌‌رود، از دو طرف روی صورت­ خاک­ آلودش سرازیر می‌شود. شیشه را روی دریچه قرار میدهد. دورش را سیمان میریزد. نفس عمیقی می‌‌کشد، و روی تخت دراز می‌‌کشد. پاهایش از تخت بیرون می‌زند. ماه با دهان باز قهقه می‌زند. ستاره‌ها با هم قایم‌ باشک بازی‌ می‌‌کنند. شهابی دزدکی از کنارشان رد می‌شود. حالا دیگر آسمان واقعا آسمان است.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید