حسین شرنگ عکس از بابک سالاری
یک نامهِ دیرینه سال
ای ژیلا جون!،
ما با هم اینجا بزرگ شدیم و دانستیم که هیچ معجزهای به ویژه از نوعِ آتهایستیاش ممکن نیست و هیچ روزِ رستاخیزی برای رستگاری هم!
همه چیز به فهمِ گام به گام نارسائی و ناسازی و بیاندامی ما و آمادگی برای پذیرش و گوارشِ تغییر و دگردیسی، و به دست آوردنِ اندامهایی نو برای هستیای نو در ذهن و سخن و رفتار بستگی دارد!
الان این مصرعِ غریب به یادم آمد:
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
گاهی دقت در همین محفوظاتِ دمِ دست، همین بدیهیاتِ خوشآهنگ به فکر تلنگرهای ترکانگیزی میزند:
“قامتِ ناسازِ بی اندام” دیگر چیست؟
ناساز به معنای “سایز”ِ نادرخور و بد اندازه، بیاندام هم یعنی بی عضو، بی دست و سر و پا!
به جنزدگان، میزبان هم میگفتهاند!
میزبانِ مهمانی به نامِ جنّ یا دیو یا بیگانه یا باد!
فکر میکنم منظور از این قامت ناسازِ بیاندام، نوعی شبحِ چیره بر وجود است که میتواند به صورت خشم و تعصّب و اظهر منالشمسبینی و خلاصه در وهمباوری و مطلقانگاری و خودصاحبِ حقیقتپنداری آشکار شود!
اگر دقیق به ویدئوهای این “بسیجی دهنگشادِ معروف” نگاه کنی، گل به رویت، او دقیقا کپیِ یک جنّ است!
یک جنِّ اجیر ِآنقدر بیچاره که فکر میکند موسا و دارای ید بیضاست( خودِ موسی چنین کسی نبود؟ یک بسیجیِ الکن که برادرِ روانگویش هارون جور دهانِ او را میکشید؟) اما اگر دست در گریبانِ وهماش کنی جز مشتی چرکِ با عرق آمیخته چیزی نخواهی یافت!
دینها و ایدئولوژیها مدرسههایی برای ساختنِ چنین وهمتنها و جنّها و تسخیرشدگان است!
بیهوده نبود که آن کتابِ معروفِ داستایفسکی که نارودنیکها(=خلقیها)نیهیلیستها و سوسیالدمکراتها یا بلشویکهای آینده را مشتی تسخیرشده مینامید در فارسی به جنّ زدگان یا تسخیرشدگان و در یکی از ترجمههای انگلیسی به نامِ شیطان برگرداندهاند!
گویا اصلِ روسی عنوانِ آن کتاب، فشردهِ همهِ این مفاهیم است!
بعدها برای خودم روشن شد که درست از زمان انقلاب تا دو دهه و اندی پس از آن یکی از همین تسخیرشدگان بودهام!
الان از تصورِ آن موجودِ شبحریخت، آن روح عالمِ بی روح، آن ابن روحِ عالمِ بی روحتر وآن جنِّ زمانی-جهانگیر که دستِ کم در کشورِ ما تنها ربطِ ناخوداگاهاصلیاش به جنونِ توراتیِ مارکس(یعنی رستگاریِ علمی!(طفلکی مرقسِ فیلسوف و دانشمند که آنهمه کوشید تا رستگاریای نادینی را اختراع کند تا ناخواسته پیامبرِ ملحدینِ مؤمنمنش شود!)یا دقیقتر به نبوغِ خنگ و خرفتکنندهِ لنین و خوردکنندگی کورکورانه اطاعتپذیر و دشمنخوارِ اکتیویسمِ استالین بود، که برما دو سه نوبت و با دو سه ماسکِ فریبنده چیره شده بود حیران میشوم!
در آن دورهها ذوق و شوق و خلاقیت همانقدر ممکن بود که کشتی-گرفتن با شیری تازهگرفته در قفس!
آنجا وقتها آدمی ناساز و بیاندام میشد و به ریختِ “ایدهای مادی” یا یونیفورمال در میآمد و از یاد میبرد که کیست یا کی میخواهد باشد!
آن کسها هم که امروزه طوطیِ “تنِ بیاندام”ِ یک فیلسوفِ فرانسوی شدهاند نیز بر “بالا”ی خود تشریفِ کسی دیگر، یک موجودِ آلامدِ جهانگیر را پوشیدهاند!
…ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست!
تو اینجا کیست؟
این دهندهِ بزرگی کی تواند بود؟
چه خدای با مرامِ حافظِ رند باشد چه الله و پدر آسمانی و یهوه یا فلان فیلسوف و لیدر بزرگِ فلان حزب، بزرگی و جاهی که دیگری میدهد عاریتی ست!
از خاتمنهای گرفته تا دالاییلاما تا رجوی و مریمِ تاباناش(آخ مخم!) تا حتا اولاند و اوباما چیزی از این تشریفِ عاریه بر تن دارند!
دومی-ها را که خداداده نیستند و مردمدادهاند و مشروط را میتوان نسبتا به آسودگی کنار زد اما رهائی از چنگِ ِایدئودیوها و مؤمنجنّ-ها سختتر از زندانیِ خودینبودن در اوین است و چهرهای آشنا برای آینهِ بزرگِ چین!
اگر بر این جنزدگی چشم باز کنیم یعنی این مرحله از مسخِ ذهنی-زبانی را بپذیریم رهائی از آن ممکن است وگرنه تا پایانِ عمر هیمالیا و اطلس و آرام، خود را آفتاب و دیگران را خفاش خواهیم دید!
طفلکی آفتاب!
بیچاره خفاش!
“دایناسرورانِ” ما هم به ویژه گرفتارِ همین سلسلههذیاناند!
چمِ اهورامزدا چه بود؟سرورِ دانا! خدای حکیم!
الله هم که علیمِ نامادرزاد است!
حتا یا به ویژه دانائیِ آن قلمرو هم سلسله مراتب و سرور و آقابالاسر دارد!
“عاریتِ کس نپذیرفتهام
هر چه دلام گفت بگو گفتهام”
امروز اگر کسی به من سلام کند هجده کیلومتر اندر “حکمت”ِ سلام مینویسم!
راستی، عربهای نو مسلمان که مردرندانه یا مؤمنانه حرامی و زورگیر را لباسِ ناساز و بیاندامِ غازی، یا به قولِ بیبیسی و سی انان، “موجاهید” پوشانیدند وقتی همدیگر را میدیدهاند به هم میگفتهاند سلام: من با تو(فعلا) جنگی ندارم!) بسکه بوی خون و جنون میدادهاند!
ای جنِّ راسیسم برو کنار و بگذار این عجم با حقیقتِ آشکار جماع کند!
نوشتن از انسانِ خود همانقدر ترسناک و هیجانانگیز است که دیدنِ ” گادژیلا” در آینه!
(به نظرم این لغزش تایپی بهنویس از اصل “گادزیلا” گوشنوازتر آمد!)
چهرهِ آینهات را میبوسم!
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.