نقل از صورکتاب خانم سوسن آزادی
يكى دو ماه پيش از مرگ شاملو، برادرم كاوه به من خبر داد كه قرار است براى تلويزيون سوئد با شاملو مصاحبه كند. سو’الات را به شاملو داده بود و حالا ميرفت براى مصاحبه. من هم اظهار علاقه كردم و با او رفتم. رفتيم به خانه اش در فرديس كرج. يك پايش را بريده بودند و روى صندلى چرخدار نشسته بود و پتويى روى پايش انداخته بودند زار و نزار. شاملو باچشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت. كاوه برادرم جا خورد. نمى دانست حالا چگونه شاملو مى خواهد به سو’الات جواب دهد . گيج شده بود. با دستيارش دوربين را گذاشتند و نورها را تنظيم كردند و به آيدا گفتند كه حاضرند. به يكباره شاملو بيدار شد موهايش را مرتب كرد و آيدا مقواهاى بزرگى را كه رويش جوابها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوى روى او، به طورى كه در كادر دوربين ديده نشود.
و او شروع كرد با آن صداى سحر كننده و زيبا ، زنده و قبراق جوابها را دادن! من داشتم شاخ در مى آوردم كه عجب توانايى و انرژى دارد اين آدم، عجب آرتيستى است! زنش آيدا روى زمين نشسته بود و مقواها را دانه دانه مى گذاشت و بر مى داشت و او از
روى مقواها جواب ميداد. فيلمبردارى كه تمام شد شاملو با چشمان بسته و خسته به من رو كرد و گفت كدام شعر را برايت بخوانم؟ منهم گفتم همان كه بلدرچين را كباب ميكنيد! كلى خنديد و شروع كرد به خواندن . به برادرم اشاره كردم كه دوربين را روشن كند . شاملو شعر ميخواند و من آرام آرام اشك ميريختم. شب عجيبى بود . يادم مى آيد از كرج تا تهران در ماشين گريه ميكردم.
حالا هردوشان ديگر نيستند نه كاوه و نه شاملو .
تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران
ليلى گلستان