—————————–
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
…………………………………………….حافظ
این جمله را به هیتلر نسبت میدهند که دروغ هرچه بزرگتر باشد باورش آسانتر است، اما این که سقف این صفت کجاست معلوم نیست چون با حربهی همین دروغ در کشور ایران مردم با رهنمودهای گروهی از روشنفکران هردم باد در کمتر از یک ربع قرن توانستند ابتدا به دروازههای تمدن بزرگ نزدیک شوند و سپس با دروغ گندهتری تحت تاثیر همان روشنفکرها در صفوف چند میلیونی تکبیر زنان و لبیکگو پشت سر آدمهایی از همدورههای اصحاب کهف به جستجوی دروازههای بهشت راهی شوند
*
لابد از بین خوانندگان احتمالیی این یادداشتها کسانی به یاد دارند که ماه گذشته در بارهی ادعای خستگیی روحی ی آیدین آغداشلو و شباهت آن به افسردگیی بعد از زایمان و تصمیم به نشستن در پارک و غذا دادن به گنجشکها و سنجابها مطالبی نوشتم و نتیجه گرفتم با در نظر گرفتن فقدان مزمن جسارت در او – حالتی که عوام موشمردگی میخوانند – به نظر میرسد فیل او یاد هندوستان کرده است اما قدرت اعلام آن را به هر دلیلی ندارد و با دست پیش میکشد وبا پا پس میزند. تنها احتمال این ترس او نیزغیرقابل پیشبینی بودن ولی نعمتهای امروزش میباشد
که البته ترسی به جاست. چون به گفتهی علی اکبر دهخدا در مثنویی انشاءالله گربه است:
نیک دانی که این ز حق دوران
وز می عجب و کبر مخموران
کف چو از خون بی گنه شویند
سپس ” این سگ چه کرده بد ” گویند
خود این دو بیت آن مثنویی صد و چند بیتیی علامهی بزرگ سالها پیش از جمهوری اسلامی گواه جریان هزار و چند سالهای از امثال خمینی و خلخالی و القاعده و داعش و امثالهم است که دهخدا بقیهی آن را ندید و رفت باری، شاید بیم اجازهی خروج ندادن در فرودگاه بوده است که آغداشلو را در کوتاه مدتی پس از مصاحبهی اول به گفتگوی دیگری وادار کرده که با انکار یا توجیه حرفهای گفته شده و چاپلوسیهای معمول، در تاریخ بیستم دی ماه ۹۳ در روزنامهی قانون چاپ شده، و اظهرمن الشمس است که مصاحبه کننده خود آیدین و پاسخ دهنده شخص آغداشلو بوده است، روشی که در این سالها برای ایز گم کردن به دفعات برای پنهان شدن پشت حقایق به منظور رساندن پیام و استفادهی دراز مدت به کار رفته که یکی از عجیب و غریبترین آنها را در حدود ده سال پیش در کتاب در جستجوی امر قدسی دیدیم که مصاحبهی رامین جهانبگلو بود با پسر خاله و دایی همسرش دکتر سید حسین نصر، که دریغا روزگاری ما او را بسی بزرگتر از چنین انسانی میپنداشتیم و اما سرآخر دانستیم آن امر قدسی که حضرتش در جستجوی آن بود همانا کلامی بوده است که آن را به هیتلر منسوب کرده اند: دروغهای شاخدار
*
لااقل یک دروغ عظیم دکتر سید حسین نصر منبع الهام پسر خالهی کوچکترنیز شده که او در کتاب آخرش که به انگلیسیست در شرح شبی آورده که میهمانان مرد خانهی پدری دست و پای فروغ فرخزاد را گرفته و او را بیهوا به استخر پرت کرده بودند که پدرش به استخر پریده و شاعرهی تیره بخت را نجات داده بود. نقش این الهام از تقارن و تشابه دو دروغیست که اولی ساخته و دومی چند سال بعد آن را کپی کرده است. دکتر نصر در کتاب گفتگو با رامین جایی گفته است در یک مناسبت حکومتی پدرش در حین سخنرانی در برابر رضاشاه بیت سعدی را – که حتی نمیدانسته از صائب است و با دستبرد ناشیانه در مضمون مصراع اول به منظور کرامت بخشیدن به پدر به روش فرزند همیشه “به خود خندان” دکتر محمود حسابی – خطاب به رضاشاه چنین خوانده بود:
دست طمع به مال رعیت کنی دراز
پل بستهای که بگذری از آبروی خویش
و بعد به طور حیرتانگیزی بیآن که ارزشی برای شعور خواننده قائل باشد از نگاه خود، یک پسر هشت ساله ( از تاریخ تولد او در ۱۳۱۲ تا تبعید رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ حد اکثر سن ممکن) اضافه کرده است: ” وقتی داشت [پدرم ] عبارت پل بستهای را میخواند لبخند زنان دستش را به سوی رضاشاه دراز کرد .. و چهرهی رضاشاه رنگ به رنگ شد و همهی حاضران با خود اندیشیدند پدرم سرش را بر باد داد. در پایان جلسه ما در آستانهی در ایستادیم و رضاشاه همچون همیشه جلو آمد و همچنان که از جلوی ما میگذشت گفت: ولیاله خان! خوب ما را تنبیه کردید
–
رامین جهانبگلوهم اگر به فرض محال چنان صحنهای را دیده بود بیشتر از ۹ سال نداشت ( تولد اواخر ۱۳۳۵ / مرگ فروغ بهمن ۴۵ ) که باتوجه به زمان آن ماجرا – که لابد زمستان نبوده است – کمتر هم میشود
واقعیت این است که ولیاله خان نصرمرد با فرهنگی بود و آنقدر میدانست که آن بیت معروف از صائب است و نه از سعدی، آن دستبرد خامدستانه را بدون هیچ دلیلی اعمال نکند و در حالی که خود جزو نزدیکان رضاشاه بوده در حضور او به کنایه و به ظاهر به نفع رعیت که هرگز در تاریخ شاهنشاهیی ایران محلی از اعراب نداشته آن را نخواند. این همان عجب (به ضم اول) شعر دهخداست که او ماندن در آریستوکراسیی رفته را لازم نمیبیند و میخواهد با شاخهی تمامیت خواه جدش شیخ فضلالله نوری معاوضه کند. عجب به معنی کبر از سر خود بینیست که از همه بیشتر معرف روحانیت است، کبر اهل علم بیشتر صورت تواضع اغراقآمیز دارد که به قصد نوازش نیست، تحقیر میکند. الغرض امروز در ایران کسی رهبر است که روزگاری دکتر نصر معرف چاپ مقالهی او بود، استاد جوانی از حوزهی مشهد که او آیندهی درخشان برایش پیش بینی کرده بود. شاگرد کیفکش او امروز پدر زن کسیست که در خیال رهبریی موروثی به سر میبرد، و البته تحمل عدم حضور در چنین جمعی، وزیستن در یک خانقاه شخصی در دیار کافران آسان نیست ایشان در این مصاحبهی یک طرفه حتی یادآوری میکند که: یادتان نرود این من بودم که اسم خیابان ” فرح ” را حتی زمانی که شما نبودید به نام ” سهروردی ” عوض کردم، به پیشنهاد من بود که نام ” ملاصدرا ” و میرداماد روی خیابانهای تازه گذاشته شد، اما نمیفرماید نام این دو حکیم عصر صفوی که جمعا ۲۰۰ صفحه فارسی هم ننوشتهاند، و چنانکه از رساله ” سه اصل ” تصحیح خود ایشان و اشعار بد ملا صدرا معلوم است اصلا در نوشتن فارسی دستی نداشتهاند به چه درد میخورده. اگر جز از اهل فلسفهی اسلامی و حوزهها، از آحاد مردم بپرسید شاید فقط چند نفری آن سریال شرمآوری را به یاد آورند که با ادعای شاهکار هنری کسی که نقش عبدالرزاق لاهیجی را بازی میکرد به خوشگل پسری که مثلا پدر زن و استاد او یعنی ملاصدرا شده بود با لهجهی گیلکی میگفت:
کاکو! امشب میرزاقاسمی میخورید یا باقالا قاتق؟
—
دکتر امیر حسین جهانبگلو اما چنان انسان قانونمند و دانایی بود که قطعا اجازه نمیداد در چنان محفلی تنها فرزند نه سالهاش حاضر باشد. چنان حادثهای نیز با توجه به خلق و خوی فروغ اگر هم حقیقت داشته به علت یکدندگیی آن شاعره در جریان بحثهای جمعیی روشنفکری در اوای چهل بوده که توی استخر انداختن فروغ امر مهمی تلقی نمیشده که جهانبگلو از کسی بشنود و به عنوان شاهدی که از غیب رسیده به نشانهی تحقیر زنان در جامعهای که میل اغلب مردانش تحقیر زن و زنانگیست تحویل غربیها بدهد. مجلات آن روز و به ویژه فردوسی را نگاهی بیاندازید و حتما بر سر عکسها و زیر نوشتههای آن مکث کنید. نجیبانهترین آنها مثلاعکس عروسیی سیروس طاهباز بود که زیرش نوشته شده بود: لندهور کنار حورعروس چطور میخواهد یبوست را ببوسد؟ این هم تحقیر زنان است؟ خود فروغ فرخزاد یکی از سوژههای همیشگی بود که یکبار به خاطر طنز تند پزشکزاد – که گفتنی نیست – کارش با او به زد و خورد کشید اما آن مرحومه که در نمیماند، لازم می شد حوالههای مردانه میداد و الفاظ رکیک به کار میبرد.
مشکل ایرانی جماعت این است که اگر زن یا مردی شاعر و یا خوانندهی بزرگی باشد یعنی بهترین آدم دنیاست. هنوز روابط است که قضاوت میکند یا سرت سر شاه است یا سر امام. بعد حتی با وجرد داشتن مدارک دانشگاهی چشم به روی جنایات هر دو طرف میبندیم . شش ماه که کلاس سنتور بروی یک لشکر سلم و تور فامیل قربان صدقهات میروند و کمتر از استاد صدایت نمیکنند.
نقیضهگوییی جهانبگلو جاییست که از شکست تمدن چندهزار سالهی ایران در برابر محاکم کافکاییی اسلامی میگوید اما از پسر خالهی نامداری که نامش را همیشه در کنار همسرش یاد میکند نمیپرسد که ایشان زیر کدام علم سینه میزدهاند؟ شما که تحقیر زنانگی را میل اکثریت مردان ایرانی دانستهاید چرا از ایشان سوال نمیکنید چه کسی در گفتگوی چاپ شده در مجموعهی مقالاتش گفته بود ” کرامت زن جاییست که به خانه و خانواده بپردازد، در این صورت اختلافی پیش نمیآید. یکی در خانه مدیریت میکند و دیگری مسوول امور خارج از خانه است. مشکل جایی شروع میشود که زن قرار شود نقش مرد را بازی کند ( نقل به
مضمون / از حافظه / نام کتاب احتمالا ” اسلام در جهان معاصر ” چاپ اوایل دههی پنجاه ). شما بفرمایید این با حرفهای خمینی و مطهری و آنها که ۱۲۵ روز شما را در اوین نگاه داشتند اما اجازه دادند همسرتان کتابهایی از جمله ” پدیدارشناسی روح ” هگل بیاورد چه فرقی دارد؟
–
اشاره به نام کتاب هگل ذهن مرا به سوی دوچیزمیکشد. به خصوص وقتی دیدم عنوان یکی از فصلهای کتاب جهانبگلو ” هگلخوانی در اوین ” است این کتاب که با برگرفتن از سطری از یک شعر دبلیو . اچ . اودن شاعر قرن بیستم انگلیس ” زمان چیزی نخواهد گفت ” نام دارد در ۲۰۱۴ در کانادا به چاپ رسیده که مجموعهای از جستارهای مختلف فلسفی و سیاسی به بهانهی ۱۲۵ روز زندانی شدن رامین جهانبگلوست در گسترهی خاطرات کودکی و بزرگسالیی او. اولین چیزی که به ذهن من رسید عنوان آن فصل ” هگلخوانی در اوین ” بود که به شدت یادآور نام کتاب آذر نفیسی یعنی ” لولیتا خوانی در تهران ” بود. ساختمان کتاب جهانبگلو هم بیشباهت به آن کتاب نیست، و این مرا غمگین کرد چون پدر و مادر او جزو عزیزان من بودهاند و آنها جزو اولین کسانی بودهاند که مرا با کتاب آشنا کردند
—
این جمله از نابوکف است که گفته بود نویسندگان استاد دروغگوهای خوبی هستند (نقل به معنی). با نقل این سخن به این نتیجه میتوان رسید که کتاب آذر نفیسی که با توسل به عنوان کتاب نابوکف ، نام ” لولیتا “ی او، و عکس دو دختر محجبهی همسن و سال لولیتا که دور از چشم کسی سر در کتاب ” لولیتا خوانی در تهران ” خم کردهاند، نوشتهی دروغگوی کوچکیست که به اشتباه خود را در موقعیت استثناییی یک خوش شانسی تاریخی یافته بود و به این دلیل که او از چیزی دروغ کوچک ساخته که مطلقا به هولناکیی اصل آن نبوده است، کاری که رامین جهانبگلو دست کم به اعتبار لمس وقایع در اروپا و تماس با پدر و مادری با تجربهی بودن در چنین موقعیتها و دوستان صاحب نام طرف مشورت، و از همه مهمتر ۱۲۵ روز زندان سعی کرده مطالبی هر چند نه زیاد و نه دقیق از اصل حکومت ترس به دست دهد، و فرق میکند با بزرگنماییی چیزی که فقط نسیم اولیهی توفان بوده و کسی که مشخصا جز حدیث نفس از نویسندگی نمیداند با قرار دادن خود در مرکز آن و با کتابسازی به کمک آثار فیتزجرالد و هنری جیمز و جین استن در مقام سیاه لشکر لولیتا در صدد فریب خوانندهی غربی باشد. البته شاید
یک بار جواب بدهد، اما وقتی در نویسندگی خلاقیت نباشد با این وسیله به جایی نمیتوان رسید و شخص به ورطهی دروغهای بزرگتری میافتد که کسی را نمیفریبد. داستان آنها که در این ” سرزمین موقعیتها ” به فتح قله رسیدهاند شبیه آن چیزی نیست که کتابهای نوشته شده توسط نویسندههای مخفی خلق میشود. این جا کسی دنبال حقیقت نیست، بلکه از دروغ واقعیتی ساخته میشود که خواننده فقط باور نمیکند بلکه فقط همان را حقیقت میداند . در این جهان اول فیلمش را میسازند و بعد اتفاق میافتد. ریموند چندلر در فصلی از” غزل خداحافظی ” – پیشنهاد بیژن الهی برای مفهوم جانشین عنوان رمان ” خداحافظی طولانی ” – از
از قول یکی از آدم های بانفوذ داستان مینویسد این مملکت نیازی به کیفیت ندارد. چند سال دیگر ما کاری میکنیم که پس از یک سال همه ازاتومبیل خود خسته شوند و برای این کار باید کیفیت را تا میتوانیم پایین بیاوریم. ما در آینده آشپزخانههایی میسازیم که در زیبایی هیچ جای دنیا نمیتوان دید اما هیچ کس توی آنها حتی یک تخم مرغ هم آب پز نمیکند. همه جا بسته بندیهای زیبای فکل کراواتی دیده میشود که برای خریدن آنها سر و دست میشکنند اما توی آنها جز اشغال چیزی نیست. مارلوی چندلر وقتی از او میپرسد که مقصودش از این حرفها چیست پیر مرد جواب میدهد: میگویم آن پولی که گرفتی بگذار جیبات و برو با اون خوش بگذران، نمیخواد دنبال قاتل دختر من بگردی. در چنین روزگاری آذر نفیسی خیال کرده بود اگر به دروغ برای پیدا کردن یک اعتبار فرهنگی استاد معتبری چون سعید نفیسی را به عنوان یکی از نزدیکترین منسوبان خود معرفی کند همه چیز کامل خواهد شد، مثل این که من بنویسم برادر زادهی استاد ابوالحسن صبا هستم. اما وقتی من آرشه را بلد نیستم به دست بگیرم چه سودی دارد. لولیتاهای با لباس تیرهی
مدرسه و آن لچکهای زشت سیاه بزرگ شده و شوهر کرده و احتمالا یکی دو شکم زاییدهاند و نفیسی شصت سالگی را جلوی خود میبیند و هنوز باور ندارد که حرف دیگری برای گفتن ندارد. در اینجاست که ظاهرا به یاد بازیگرها، خوانندهها و حتی نویسندههای زن غربی میافتد که وقتی کسادی را احساس میکنند با یک مصاحبه و بدنام کردن یک پدر جبار و مادری الکلی و افتراهای آن چنانی خود را نجات میدهند. و او در این کار چنان ترکتازی میکند که پدرش نه تنها عیاش بلکه از مادرش برای آشنا شدن با زنان دیگر بهرهکشی میکند، مادری که خود زمانی نمایندهی مجلس بوده و به گفتهی نفیسی کسی از زخم زبان او در امان نبوده، از پدرش هم که چند سال بزرگتر بوده، شناسنامهاش را هم که دستکاری کرده بوده. پدرش هم که شوهر دومش بوده.
چه خوب شد آذر نفیسی برای آخرین کتابش سکوت خود را شکست، وگرنه از کجا میدانستیم آن شهردار مرحوم صبر ایوب داشته بود.
*
گمان نمیکنم برای بستن این زنجیرهی دروغها حوصلهای مانده باشد اگر چه قرار بود به منزل اول و مصاحبهی رو در روی آیدین با آغداشلو ختم کنم که به جای اسم صاحب آن مقاله با این شخص روبرو هستیم: عکس /گل آرا سجادیان. در ارسالیی دوست من از صفحهی روزنامه ی قانون عکسی دیده نمیشود. لابد برای این مصاحبه با خودش که ماستمالیی حرفهای یک ماه پیش او بوده عکاس خبر کرده
بوده. فقط نمیشود از سر این وقاحت او به آسانی گذشت و اشارهای نکرد که بدون این که بروی خود بیاورد در حین پاسخ به خودش از سرنشستن در پارک و غذا دادن به گنجشکها و سنجابها که اصل گاف دادن مصاحبهی قبلی بوده به ” آن شوخی که کرده بودم ” گذشته است
——————————————–
بهمن ۹۳