با کوچه‌های ملتهب تهران

فاطمه شمس - رضا محمدی..
………….فاطمه شمس
…………………………..رضا محمدی

مروری بر کتاب «۸۸» مجموعه شعرهای فاطمه شمس   88 فاطمه شمس
نگاه: رضا محمدی
شاعر و نویسنده افغان در لندن

نقل از:بی بی سی لندن

برخلاف نظر عامه که شاعران را با گل و بلبل و پروانه و رویا می‌پندارند، شاعری یکی از مشقت‌بارترین کارهای عالم است. شاعری مثل پیغمبری است. رازها و رویاها و رنج‌های روان ناخودآگاه جمعی بر شانه شاعران کشیده می‌شوند.
از این جهت که شاعران آدم‌های حساسی‌اند حق با نظر عامه است اما این حساسیت با حس‌های معمول است که رخ می‌دهد به علاوه شعور شاعرانه. حس‌های عادی را هم نمی‌شود سرپوش گذاشت. چشم و گوش و ذائقه ذهن جامعه خواه ناخواه با زبان و ذهن شاعرهمراه می‌شود.
با این‌ها، شاعر وارد حافظه جمعی می‌شود وارد رازها و رویاهایی که دیده نشده‌اند، کاشف و راوی غم‌هایی می‌شود که شاعر را بی‌قرار می‌کنند. همین اندوه‌ها، کابوس شب و روز شاعر است. برای این شاعران همواره زندگانی به تلخی را سپری کرده‌اند.

گل و پروانه و بلبل، جامه‌هایی تازه می‌پوشند در هیئت دیوهایی در می‌آیند که در کودکی همه ما از پرده‌های خانه از بازی ابرها و از پرز فرش‌ها وارد پلک‌های ما می‌شدند. مژه‌های ما را تسخیر می‌کردند و وارد حافظه می‌شدند.
آن دیوهای کودکی مثل غول زندانی و توپ طلایی شاهزاده ژاک لاکان، کم‌کم با مصائب روزمره زندگی گم می‌شوند بی این که بدانیم چقدر آن‌ها در ما زنده‌اند و نقش بازی می‌کنند، سال‌ها بعد که شاهزاده به دنبال توپ طلایی خودش به سراغ غول می‌رود؛ غول او را به سفری ماجراجویانه در روانش در تقابل‌های خانوادگی و اجتماعیاش می‌فرستد.
من سیاست‌مدار نیستم و طرفدار یا علیه فکر سیاسی او هم نیستم. اما می‌توانم منش غمگین او را بفهمم. این که چطور دلش با کوچه‌های ملتهب تهران منقلب می‌شود و در خوابش «آب جوشِ چای بعدازظهر/ از «سد طُرُق» می‌آید/ و گیلاس‌‌های یخی/ از تک‌درخت باغچه‌ خانه‌ی‌وکیل‌آباد»
این نقش را شاعر به عهده می‌گیرد. وارد مردابی می‌شود که زندگی بسیاری را گرفته است. سطل سطل از مرداب آب می‌کشد تا رازهای حیات را بیابد و بعد با مردم در میان بگذارد.
شاعران بسیاری داشته‌ایم که با جادوی کلمات ، بسیاری را از دیوهای ذهنی رهانیده‌اند اما خودشان با بدن‌هایی غرق در میخ زندگی کرده‌اند. گریز و گزیری هم برای شاعر نیست، سرباز بزند خود را از کشتی افتاده در کام نهنگی می‌بیند که یک‌سره ظلمات است.

اگر این رسالت ازلی نباشد چه چیز می‌تواند نویسنده‌ای با هوش را از زندگی روزمره‌ای که پر از پلکان ترقی و آسودگی است به تلاطمی روزمره و کلنجار رفتن با قطاری از رویاها و غم‌ها و اندوه‌ها بکشاند.
فاطمه شمس، در یکی از گزیده ‌ترین دانشگاه‌های عالم پروژه دکترایش را تمام می‌کند. مثل خیلی از فارغ التحصیلان آکسفورد می‌تواند در جلسات اعیانی روشنفکران آکسفورد بنشیند و درباره طبیعت و ثروت حرف بزند.
جایی که از سراسر عالم بچه پولدارها برای کلاس و منزلت اجتماعی جمع شده‌اند. او اما درچنین جمع فارغ البالی، دلش پر از اندوه و نوستالژی سرزمینش است.

یکی از خوب‌ترین شعرهای او غزلی‌ست، در توصیف دو دلداده که ناگهان، معاشقه‌شان با دستگیری شبانه یکی از آن‌ها تبدیل به کابوس می‌شود. تغزلی که یک روایت سیاسی را در خود پنهان دارد یا بر عکس روایتی سیاسی که با تغزل یکی شده است.
غزل از زوایه‌ای دیگر، نشان دهنده وجهی پنهان از زندگی سیاسی است. این که فارغ از فعالیت‌های بیرونی، هر آدمی زندگی انسانی‌اش را دارد. معشوق یا معشوقه و کس و کار و احساسات شخصی دارد. می‌تواند دل ببندد و غرورش بشکند. پرونده‌اش هر چه که هست، مهم‌ترین آن بغضی است که شمای روانش را شکل می‌دهد و ربطی به دعواهای دیگران ندارد.
شاعر نگفته که چه چیزی آن‌ها را از هم جدا کرده، لزومی هم نداشته این را ذکر کند. مسئله، روایت لحظه‌ای‌ست که روزگار مسلط آن‌ها را از هم جدا می‌کند. شرح این لحظه به یاد مادنی تصویر شده است.
در را که شکستند در آغوش تو بودم- لالایی سرمازده در گوش تو بودم- در را که شکستند مرا سخت فشردی- در آن شب وحشت‌زده، تن‌پوش تو بودم- زیر لگد و فحش، تو عریان و من عریان- خونابه‌‌‌چکان تن بی‌هوش تو بودم- افتادی و آرام نگاه تو فرو ریخت- انگار که صد سال، فراموش تو بودم- وقتی که تو را بردند، یک نغمه‌ی غمگین- دریایِ پری‌هایِ خاموشِ تو بودم- یک بغض ترک‌خورده‌ی آرام،میانِ- پرونده‌ی تاخورده و مخدوش تو بودم…-هر چند تو را دار کشیدند عزیزم- در حافظه‌ی عکس، ‌هم‌آغوش تو بودم
این بزرگ‌ترین خصیصه شعر اوست. در شعر او شعار سیاسی کمتر است. هیچ وقت فحش‌نامه بر علیه کسی نیست اما دادنامه‌ای بر علیه همه بدی‌هاست. ماندگاری شعر به درجه فکری‌ست که پشت آن شعر زندگی می‌کند.
در شعر جیم مثل جنگ، باز همین عکس، پیدا می‌شود. در روایتی حسی از جنگ، روایتی که جانبدارانه در شجاعت یکی و رذالت دیگری نیست روایتی که رجز و اغراق نیست. روایتی عاشقانه است از عشقی که در میدان جنگی که به هر تقدیری که رخ داده، سرانجامی تلخ یافته است.

معشوق که این معشوق می‌تواند فرزند یا مادر یا یا یار دیگر سربازی باشد که به جنگ گسیل شده و حالا، یادش چون عکسی بی پناه قلب گرم سرباز را همراهی می‌کند.
من کلاه‌خود نبودم- پوتین نبودم- خمپاره نبودم- تانک نبودم من فرمانده نبودم- سرباز نبودم- میدان مین، سیم خاردارخاکریز نبودم من یک تکه عکس کوچک و بی‌گوشه بودم در جیب سمت چپ، از بالاروی خون گرمِ قلب‌های متلاشی سربازان وظیفه  مرگ سرباز، تنها بر سرباز نیست بلکه تاثیرش را بالاتر از بالا رفتن شمار یک عدد در بین کشته‌ها یا فاتحان بر عشق می‌گذارد. این طوری هر شعری حامل یک ایدئولوژی است. فکری که جنگ را در هر شکلی تقبیح می‌کند. فکری که عشق را در مقابل جنگ می‌گذارد. این مهم‌ترین خصیصه شعرهای فاطمه شمس است.
دومین موتیف تکرارشونده شعرهای او قحط سالی است. او از سال‌هایی که رنجورش کرده با عنوان قحط سالی یاد می‌کند. در حافظه تاریخ اسطوره‌ای ایران، چند دوره قحطسالی بزرگ رخ داده‌اند. در شعر «خیابان کارگر» می‌خوانیم:
نان، سپر بلای خوبی برای نفرین مردگان خیابان است
یکی از مثالی‌ترین این قط‎حسالی‌ها، مربوط به قیام مزدک است. کریستن سن می‌گوید با استناد به شاهنامه فردوسی و چند منبع عربی، در قحطسالی، مزدک نزد قباد رفت و با سخنان مکرآمیز قباد را بر آن داشت که اعلان کند هر که نان را از مردم گرسنه باز دارد، سزایش مرگ است.
و آن‌گاه مردم گرسنه را به غارت انبارها تحریک کرد و باعث تجری خلایق شد. اتوکیوس یا اطوقیوس هم قصه قحطسالی را نقل کرده است. هم از فقری که بر اثر این بلیه به وجود آمد و تقسیم غیرعادلانه ثروت در جامعه ایرانی و بعد شورش و اغتشاش تاریخی مربوط به آن را روایت کرده است.
مزدک با جادوی حروف به جنگ ستم رفت. به نظر مزدک آفریدگار جهان به وسیله حروف بر جهان فرمانروایی می‌کند و از این رو هر کس راز این حروف را دریابد، به بزرگترین نیروها دست می‌یابد و اسرار ازل را می‌فهمد. او راز حروف را دانسته بود و با این راز بر شاه قباد تسلط یافت و از قحطی موهبتی انقلابی ساخت.
این قصه در اساطیر فارسی تمثیلی برای قحطی ستمکارانه شده و در حافظه جمعی تبدیل به رازی برای روایت‌هایی که مدام در تاریخ تکرار شده‌اند. شعر تنها قصه‌گوی پنهان این رازهاست. چرا که اساطیر، راستش، صورت‌های نوعی و یا مثال‎های آسمانی حیات اقوام در گذر زمان و گستره زندگی آنان هستند:
در کوچه صدای قدم باد به تدریج- گم می‌شود از حافظه‌ام یاد به تدریج- در کوچه کسی نیست و این جسم تهی را- با خویش سفر می‌برد این باد به تدریج- هی می‌گذرم فصل به فصل از سر این درد- از خاطره مبهم خرداد به تدریج- بر لاشه تقویم کپک بسته به دیوار- یخ بسته تن زخمی اعداد به تدریج- در سیطره ساکت و پر هول زمانیم- در قحطی نان گم شده فریاد به تدریج- هر کس نفسی داشت به چنگ قفس افتاد- ویرانه شد آن خانه آباد به تدریج….ما ساکت و خاموش ازین قصه گذشتیم- شمشیر سپردیم به جلاد به تدریج

مطابق اساطیر ایران باستان، «خرداد» یکی از مینویان است که بعد از خلقت آب را به خود می‌گیرد.بعد آن را به «تی» که «تشتر» بود می‌سپرد و تشتر به یاری فروردین، آن را به باد می‌سپرد، باد هم آن را بر طبق خصلت نیکی و مسافروارش به سرزمین‌های مختلف می‌برد و از طریق آسمان آن را به همه جا می‌رساند.
در شرق دور این قصه سرانجام دیگری دارد، آتش که خدای خشکسالی‌ است مادرش زمین را به هلاکت می‌رساند و بعد خدایان رعد و برق برای انتقام می‌رسند. دراین شعر اما باد، آن حامل نیکی در کوچه قدم می‌زند. بعد به جای آب جسم تهی و بی‌حافظه را با خود به سفر می‌برد.
زمان دیگر، موتیف پربسامد شاعر، در هیئت تقویمی کپک بسته ظهور می‌کند. با این همه سیطره ترسناکش را گسترده، در بیت بعدی، نشان داده می‌شود که آن خدایان رعد وبرق هم از نفس افتاده‌اند و امیدی برای هیچ روزنی نیست…بالاخره، شاعر گلایه می‌کند که چطور همه با او خاموشی پیشه کردند با خاموشی این قصه تمام می‌شود اما با تراژدی قتل عام تدریجی همه همگنان.
جنگ جنگ شغال و آتش بود- باری اما شغال ها بردند- تکه تکه تنت به میدان‌ها- یادم آورد سال نفرین است
به جز این چنان که گفته شد، زمان، پر بسامدترین فضا را در شعرهای کتاب دارد.
در پاگرد زنی را دیدم تقویم را به سمت گذشته ورق می‌زد (خوابگرد)
++من که یادم نیست ولی می‌گویند روزگاری بود مست که می شدم دهانم از ذرات نام توپرخون می‌شد (مستی و راستی)
و به همین ترتیب، زمان گاهی به صورت دیوی که همه چیز را در چنبره‌اش گرفته و گاهی به عنوان تقویمی خشک و گاهی به عنوان تقابلی برای گذشته حسرت بار و حال پر عسرت نمایان می‌شوند. همه این زمان‌ها، اما، زمان خطی نیستند. با این حال زمان گذشته، خاطره‌ای دست‌نیافتنی است.
در شهر مشهد، پرواز این تقابل به صورت نوستالژی تلخی از مشهد سال‌ها قبل و امروز اسیر قحط‌سالی روایت شده است. شاعر مشهدی ما، مشهد محبوبش را چون تمثیلی مثالی از گذشته‌ای شیرین و هدر شده، حکایت می‌کند. این گذشته را نه فقط سیاست، بلکه زندگی جدید ماشینی، سرمایه داری و روزگار جدید نابود کرده است. این گونه شاعر در حافظه باد «به جستجوی زمان از دست رفته» می‌رود.
آن سال‌ها که هنوز قحطسالی نبود آب جوشِ چایِ بعدازظهراز «سد طُرُق» می‌آمد و گیلاس‌‌های یخیاز تک‌درخت باغچه‌ی خانه‌ی‌ وکیل‌آباد آن سال‌ها که وُسعِ گربه‌های لنگِ ولگرد به حصارهای حیاطِ چهارونیم عصر می‌رسید و جوجه‌های ماشینی با چینه‌دان‌های ورم‌کرده و عمر کوتاه مرگ بی‌رحمانه‌ای داشتند. آن سال‌ها که باغچه، گورستان ماهی‌های قرمز عید بود و قبرهای بهشت‌ رضاهنوز یک طبقه بودند آن سال‌ها که «سد گلستان»، جای شاعرانه‌ای برای مُردن بود.
…نه، این من نیستم. و این حوالی هیچ کفتربازی نیست که این کبوترهایِ خاکستریِ بی‌حوصله را پر بدهد. پای پنجره، نان می‌ریزم. خیال می‌بافم. می‌پرم.

در “بُندَهِش”، جدا از قصه‌هایی که از خرداد و خلقت و باد و زندگی شد از قحطی هشت ساله‌ای یاد می‌شود که همه چیز را در ایرانویچ به انحطاط می‌کشاند. هشت کلا عدد نحوست است. در ستاره شناسی بابلی نشانه برجیس یا سعد مضاعف است. برای شاعر ما هم هشت پرنده‌ای سرنگون شده است.
کتاب “۸۸” چاپ نشر گردون، به تلقی شاعر دو پرنده واژگون‌اند و برای علاقه‌مندان به شعر فارسی و کسانی که می خواهند در رویاها و رازهای نسلی که در این سال‌ها، با اندوه و عشق و سیاست زیسته‌اند سفر کنند، کتابی خواندنی است.

یکی از با ارزش‌ترین دوستان من شاعری انگلیسی است به نام سارا مگوایر، سارا هم در آکسفورد درس می‌خواند اما دوره دکترایش ناگهان با تظاهرات سوسیایستی انگلستان دهه هشتاد میلادی همزمان شد.
سارا، به جای پرداختن به کارش درباره وردورث، شروع می‌کند به تحقیق درباره شرق، انارهای قندهار و مین‌های عربی و ناکامی‌های صنعا که در شعرش فوران می‌کنند. بعد ها او آکسفورد را رها کرد تا به روایت کشف‌هایش از جهان رنجور زیر چکمه سرمایه‌داری بپردازد. برای او مهم نبود که گوش جهان بدهکار این حرف‌ها نیست. او شعرش را می‌نوشت که گفته باشد و مطئن بود که روزی کلمات شورش می‌کنند و دنیا را تغییر می‌دهند.
من امیدوارم فاطمه شمس، آکسفورد را رها نکند و با همین شور شعرهایش را بنویسد. ایرانش را در جهان پراکنده کند و میزان شعارهای سیاسی در شعرهایش به ذخیره رویاها بدل شوند و مطمئن باشد که شعرهایش هر چه بیش‌تر بنویسد بیش‌تر خوانده می‌شوند.
چه باک، اگر شاعر به فکر مخاطب عام کم‌تری باشد و شعرهایش خوانندگان کم‌تر اما بهتری داشته باشد. اما بدون شک روزی کلمات او مثل کلمات کشف شده شاعران دیگری که در این سال‌ها جانشان را نوشته‌اند دنیا را تغییر خواهند داد.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در نقد شعر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.