غروب دهکده

 با یاد روشن دکتر هوشنگ اعظمی!

داستانی کوتاه نوشته‌ی دکتر هوشنگ اعظمی

از: سایت ایل بیراوند

دکتر هوشنگ اعظمی
دکتر هوشنگ اعظمی بیرانوند

نام بیشتر مردهای این ده مراد است، اما همه نامراد زندگی می‌کنند.

عصر لب چشمه می‌نشینم تا چیزهایی را که می‌بینم بنویسم، ناسلامتی تازگی‌ها نویسنده شده‌ام.

دو نفر دارند می‌آیند.اولی با گاو و خیشش، خسته و کوفته با چهره‌ای عرق آلود و نگاه‌هایی نمایشگر بدبختی.

دومی می‌پرسد فردا چه کنیم؟ اولی همانطور که سرش پایین است در جوابش می‌گوید: کارهایی را که امروز نکرده‌ایم!

از خودم می‌پرسم آیا از کارهای گذشته‌اش نتیجه‌ای دیده؟ و اصلا در زندگی‌اش روزی بوده که…

دهاتیان آنقدر خسته‌اند که حوصله‌ی حرف زدن ندارند. من که سهلم یک نویسنده‌ی بزرگ هم از این مردم چیزی نمی‌تواند بفهمد.

خطوط شکسته‌ی چهره‌ها و دست‌های پینه بسته را به آسانی می‌توان رسم کرد، در حالی که توضیح‌شان مشکل است.پای بخاری گرم،حال مردم بدبخت را چگونه می‌شود دانست؟

اعتماد به نفسم را از دست می‌دهم. لب چشمه پیرزنی را می‌بینم که مشک‌اش را پر می‌کند و به پسر همسایه نفرین می‌فرستد.

با خودم می گویم: نفرین شدگانی که نفرین می‌کنند! و با تاثر سرم را تکان می‌دهم که: گرسنه‌ها با هم دشمن‌اند! گیج می‌شوم و می‌گویم که: نه، نه، دشمن‌اند که گرسنه‌اند!

آن دختری که می‌خندد و نمی‌داند که فردایش را هیچ خنده‌ای نیست و من که می‌دانم  فردایش رنج و بدبختی است و آن کودکی که روی زباله‌ها بازی می‌کند و من که می‌دانم سرانجام زباله می‌شود و جایش در زباله‌دانی است و خنده‌های معصومانه‌اش و من که قلبم لبریز از غم و دلتنگی است.

گوسفندهایی که از راه رسیده‌اند، بی توجه به آدمی که کنارشان نشسته، توی چشمه می‌روندد.

بی آزاری آن‌ها و بی رحمی‌های ما و بره‌هایی که فریاد کنان با جست و خیز مادرهایشان را پیدا کرده زانوها را زمین زده و پستان‎ها را می‌مکند و سگ که حریصانه مدفوع تازه‌ی سکنه را مز مز کرده قورت می‌دهد.

از اتاق‌هایی به بزرگی یک قبر سوسوی چراغ‌های نفتی به چشم می‌خورد و هیچ صدایی جز پارس سگ‌ها و قورقور قورباقه به گوش نمی‌رسد. پسر جوانی که خسته از آبیاری می‌آید و چراغ فانوسی که جلو وعقب می‌رود و سایه‌هایی که نزدیک می‌شوند، دزدها و گرگ‌ها و تلاش سگ‌ها برای حفظ مال مردم گدا.

گرگ‌ها و دزدهای گرسنه و چشم طمع به مال مردمی گرسنه. کوشش برای غارت خانه‌ی ملاتقی که شب نان خالی خورده و صدای تفنگ‌هایی که فقط بر روی برادرها شلیک می‌شوند. کدخدا که گره بند تنبان زنش را باز کرده و… سایه‌ی کسی که آفتابه و فانوس به دست به سرعت شلوارش را پایین کشیده و  می‌نشیند بدون اینکه به اطرافش نگاه کند. سگی که چشم طمع به مدفوع پرحجم‌اش دوخته.

گاو پیشانی سفیدی که پاهایش را باز کرده و گردنش را پایین آورده و دمش را بلند کرده و می‌شاشد و شاش‌اش زرد است و کف آلود مثل آبجو…

خرهایی که چرت می‌زنند و بزهایی که می‌پرند. صدای آوازی که از دور ترانه‌ای می‌خواند و ترانه‌ای که در آن از یاغی لری یاد شده و داد و فریاد سگ‌ها و مردهای بخواب رفته و ده خرابه‌ای به نام مراد آباد و مردمی ستم کشیده و نامراد که اسم همه‌شان را مراد گذاشته‌اند.

 

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید