نوشتهی مریم هومان
برگرفته از: سایت آوانگارد
پدر سر میز صبحانه اعلامیهی مجلس ترحیمی توی روزنامهاش دید. فنجان چایش را آرام روی نعلبکی گذاشت. روزنامه را پایین آورد .پسر قطره ای که سر خورد و روی چانه ی تمیز اصلاح شدهاش ایستاد را دید.
خوشش نیامد. زیاد پیش نمیآمد که چنین چیزی پیش بیاید. آخرین باری که پسر اشکی توی چشم پدرش دیده بود سر خاک مادرش بود و هر بار که این را میدید شدیدا قلبش به درد میآمد. کنجکاو شد. روزنامه را برداشت و به اسم و فامیلی که برایش آشنا نبود و به عکسی که نمیشناخت نگاه کرد. یک مرد بود.
– میشناختینش بابا؟
– اوم.
پسر میز صبحانه را جمع کرد.
– اون یه موزاییک ساز بود.
– موزائیک؟!
– آره. میرفت تو کوه و کمر میگشت سنگ پیدا میکرد. بعد مینشست ریز ریز سوهان میکشید. صافشون میکرد. حوصلهای داشت. وقت میذاشت.چشم میذاشت. عشق میذاشت. اونقدر که از یه تیکه سنگ رگهای بیرون میکشید که مثل الماس برق برق میزد.
– الماس بود واقعا؟
– نه یه تیکه سنک معمولی. میگم اونقد میسابیدش با حوصله اونقد تراشش میداد تا رنگش معلوم میشد. هر کدوم یه رنگی بودن. صورتی ،بنفش، سرخ، صدفی. محشر میشدن. بعد نا منظم میذاشت کنار هم تو قالب و لعاب میداد روش و میذاشت تو کوره.
– دوستت بود؟
– نه!
خیلی زود گفت نه ولی بعد کمی سکوت کرد و باز گفت:
– ولی میشناختمش.
– از کجا؟
پدرموزائیک ساز را دید که عینکش را روی پیشانیاش گذاشته و روی میز کارش دولا شده. بعد عینکش را داد بالاتر و کمرش را صاف کرد و گفت: آخرش که چی؟
– بابا ……بابا جان…..
– جانم بابا!
– نگفتی از کجا میشناختینش؟
– چه اهمیتی داره؟ حالا که دیگه مرده.
حالت صورت پدر زیاد جالب به نظر نمیرسید. طوری که پسر نگران شد.
– در هر حال لباس مشکیهاتونو میدم خشک شویی فردا قبل از مراسم میگیرم براتون ولی اگه اذیت میشید کاش نرید. نه که بخوام دخالتی کنم میگم در هر حال خودتون میگید که زیادم دوست نبودین…
– درسته!
پدر بعد از آن باز هم موزائیکساز را دید. چه پشت میز کارش چه توی کارگاه چه توی کوچهی تنگ پشت کارگاه و چه توی کوههای اطراف شهر و همیشه هم میگفت ((که چی؟)) در جواب تمام سوالها و حتی آخر تمام بحثها و حرفها.
وقتی خم شده بود و از روی زمین یک سنگ کوچک رنگی بر میداشت بعد کمر صاف میکرد و زیر آفتاب به سنگ کف دستش نگاه میکرد و بعد با نوک انگشتهاش میگرفت و میانداختش توی توبره.
حتی وقتی که آن زن را پرت کرد پایین.
پسر متوجه عرق سرد پشت گردن پدرش نشد و لرزش دستهایش را به حساب ناراحتیاش گذاشت. لباسهای مشکی را از کمد اتاق پدر برداشت و کیف وعینک و کلیدهایش را هم و رفت.
صدای چفت شدن در پدر را از جا پراند. رفت سروقت آلبوم عکسهای قدیمی تند تند ورق زد تا رسید به عکس آن زن!
توی عکس همه کاپشن و شلوار یک رنگ به تن داشتند ولی گونههای گل انداخته و موهای زردش که با مهارت از زیر کلاه اسکی بیرون زده بود بین آن همه کوه نورد مرد تابلویش میکرد. موزائیکساز به اصرار زن عینکش را برداشته بود که توی عکس خوب بیافتد. آن زن هم رژ لب صورتی به لبهاش زده بود. جز برف و پرچم فتح قله یک چادر سفری هم توی عکس پیدا بود.
آن روز موزائیکساز پشت هم غر میزد که توی برف سنگ پیدا نمیشود. زن مجبورش کرده بود که با تیم تا قله برود. بگو مگویی هم بینشان در گرفت که پدر ناخواسته شاهدش بود.
وقتی عکسها را گرفتند و برای نهار آماده میشدند موزائیکساز و زن پشت چادر ایستاده بودند و سیگار میکشیدند و کم کم صدایشان بالا گرفت. زن گفت: به جهنم.
و سیگارش را پرت کرد روی برفها. پدر سایهشان را میدید. موزائیکساز مچ دست زن را چسبید و گفت: به جهنم؟
همانطور ایستاده بودند. بالاخره زن خودش را خلاص کرد و بلند تر گفت: آره به جهنم که میخوای برگردی. همین الان برگرد.
ورفت. موزائیکساز ماند و سیگارش را تا آخر کشید و یک سیگار دیگر هم. و تمام این مدت پدر داشت نهار را آماده میکرد. یک ساعت بعد زن از بالای صخره پرت شد پایین و مرد!
موزائیکساز اصلا گریه نکرد.
اما بعد از آن حادثه تبدیل به آدم عجیب ضد بشری شده بود. پدر او را زیاد میدید که پای کوه دنبال سنگهایش میگشت و کوه نوردها را با چنان چهرهی در همی نگاه میکرد که کسی حتی جرات سلام کردن بهش را نداشت. هر چند پدر روزی آنچنان رفاقتی باهاش به هم زده بود که حتی به عمق خانهی تاریک پر از سنگش نفوذ کرده بود.
پدر نگاهش را از روی آلبوم عکس برداشت و به کاغذ دیواری روبه رویش نگاه کرد ولی به جای آن دیوارهای سنگی خانهی موزائیکساز را دید که تا سقف پر از قطعات بزرگ و رنگارنگ سنگ بود. سرمای ان خانه که یادش آمد مو به تنش راست شد.
درست یادش نبود چطور شد که با او دوست شد. شاید یک روز که از گروه عقب مانده بود شجاعت به خرج داده و یک لیوان چای بهش تعارف کرده. شاید میخواسته ته و توی قضیه را در بیاورد یا یک طوری بهش بگوید که من دیدم یک ساعت قبل از پرت شدن آن زن باهاش بحث میکردی. ولی حتما جراتش را نداشته درست یادش نبود. هر چه به ذهنش فشار می آورد حرفهای آن روز پای آتش را یادش نمیآمد. ولی فضا را خوب یادش بود و درد مچ پایش را که در رفته بود و هوا را که آنقدر تاریک شده بود که مجبور شدند با نور چراغ قوه پایین بیایند.
موزائیک ساز زیر بغلش را گرفته بود و اورا به جای بیمارستان به خانهی خودش برده بود و مچ پایش را جا انداخته بود. حتی فریادی که لحظهی جا افتادن پایش زده بود هنوز توی گوشش بود.
– ببخشید خیلی درد داشت.
– راحت باش رفیق. تو این خونه جز من فقط یه مشت سنگ هست. فک نمیکنم سنگا هم از فریاد بدشون بیاد چون فریاد رو با فریاد جواب میدن.
– تنها زندگی میکنی؟
– برنَدی میخوری؟ گرمت میکنه.
– آره خوبه. میدونی من تازه بابا شدم. ۹ ماه به خاطر ویار خانمم از الکل محروم بودم.
– خب پس بهتره زود برگردی خونه که نگرانت نشن.
– نه عادت دارن. بعضی شبا میمونیم با اکیپ. شما نگفتی؟ تنها زندگی میکنی؟
– بیا اینو بخور حسابی رات میندازه.
بعد از آن پدر زیاد به آن خانه رفته بود. چرایش را هنوز هم نمیدانست. ولی شک نداشت که شیفتهاش شده بود. آن طوری که سیگار میکشید وروی میز کارش خم میشد و عینکش را میداد روی پیشانیش. آن طوری که ساکت بود و توی جواب خیلی سوالها میگفت ((که چی))
خیلی باهاش حال میکرد. روی تنها مبل توی اتاق کارش مینشست و پشت هم برایش حرف میزد. عادت کوه رفتنش را کنار گذاشته بود و فقط تا دامنه با موزائیکساز میرفت و زود هم بر میگشتند توی کارگاه.
پدر یک روز به او گفته بود: چرا موزائیکها رو نمیفروشی؟
– که چی بشه؟
– خب اینا خیلی فوقالعادهان مث یه اثر هنری میتونی یه نمایشگاه ترتیب بدی من مطمئنم هر کدوم کلی میارزن.
– میشه لطفا اون چکش سنگ رو بدی به من؟ اون نه. اون کوچیکه …آ …آره همون.
– نگفتی؟
– چی؟
– هیچی بیخیال.
یک روز دیگر به او گفته بود: امروز صب که میرفتم سر کار مردم ریخته بودن بیرون.
او حتی نگفته بود که چی؟ فقط پک دیگری به سیگارش زده بود و لیوان دیگری رفته بود بالا.
وقتی توی دامنه دنبال سنگ میگشتند، گاهی اگر علفزاری پیدا میشد که توش گلهای بنفش ریزی در آمده بود پدر هوس میکرد کفش و جورابش را در بیاورد و روی تخته سنگی بنشیند تا گلویی تازه کند ولی موزائیکساز ابایی نداشت اگر با پوتینهایش گلها را لگد کند و همانطور که با یک دستش پیپاش را نگه داشته صاف صاف راهش را برود. فقط وقتی توجهش خیلی جلب میشد که تخته سنگ بزرگی را میدید که ترک برداشته. آن وقت طوری که انگار جادو شده میایستاد و با دقت به شیارها نگاه میکرد.
یک بار برای پدر توضیح داده بود که یک سنگ چطور ترک بر میدارد و دستهاش را طوری روی تیزی لبه ی شیارها کشیده بود که زخم شده بود.
((هرچقدر هم که محکم به نظر بیان فقط با یه فشار تو دستت خورد میشن ببین طبیعت خودش خودشو خورد میکنه. بی صدا یه قطره بارون میره تو رگ و پی یه تیکهی سخت شب یخ میزنه منبسط میشه بعد واسه اینکه جاش گشاد بشه رگای سنگ رو پاره میکنه فردا صب آب میشه و میریزه بیرون. اما کار خودشو با سنگ کرده دیگه ))
پدر ساعت ها مینشست و با یک عنکبوت کوچک بازی میکرد روی دستش راه میرفت پدر فوتش میکرد ولی عنکبوت تارش را میگرفت توی هوا تاب میخورد و باز بر می گشت کف دستش .آنقدر ظریف بود آن تار که حتی نمیشد دید به کجای دستش بند است. بازی قشنگی بود ولی موزائیکساز به راحتی زنبورها را توی هوا با کف دو دستش میکشت مثل کف زدن. یک آن سریع و خشن.
پسر لباس های مشکی پدر را پیچیده در روزنامه از خشکشویی تحویل گرفته بود و به خانه بر میگشت. پدر را دید که عصا به دست و کت وشلوار پوشیده از پیچ خیابان وارد شد. سوارش کرد. یک تکه سنگ توی دستش بود.
پسر از حالت چشم های پدرش آنقدر شکه شده بود که زد بغل ماشین را خاموش کرد و به قلوه سنگ توی دست پدر نگاه کرد. پدر گفت:
– این ترس زندگی من بود.
– این که فقط یه تیکه سنگه ؟!
خیلی طول کشید تا ماجرای سنگ را با آگهی ترحیم روزنامهی صبح ربط بدهد و تا آن وقت پدرش را که انگار پیرتر از چند ساعت قبل شده بود وبه شدت میلرزید به خانه برد.
پدر به سنگ کف دستش نگاه میکرد و به یاد آن روز سرد افتاد. آن روزها هنوز سیگار میکشید و با موزائیکساز آنقدر رفیق شده بود که اصلا آن فکرهایی که روز اول راجع بهش میکرد به نظرش مسخره میرسید. کاملا از سرش انداخته بود بیرون. به نظرش موزائیکساز فقط سرش توی کار خودش بود چطور ممکن بود.
– آره اصلا فکرشم برام خنده دار شده بود.
– جانم بابا؟چیزی گفتید؟
– ها؟!
انگار بلند بلند فکر کرده بود. ولی اصلا صلاح ندید از آن رابطه ننگین چیزی به پسرش بگوید. دوباره ساکت شد و زل زد به سنگ. با ناخن لالهی پهن و چروک گوشش را خاراند و خاراند.
آن روز توی دامنه به دختر روستایی ۱۴-۱۵ سالهای بر خورده بوند که گوسفندهاش را میچراند. موزائیکساز مثل وقتی که سنگ خوش رنگی روی زمین میدید تیز شده بود. پدر حسابی از رفتارش جا خورده بود. همانجا کنارچنار بلندی که زیرش چشمه داشت ایستاده بود و سیگاری آتش زده بود. دید که دخترک لباس گلدار و خاکآلودش را توی آب چشمه کمی نم دار کرده بود. بوی گوسفند همه جا را برداشته بود. موزائیکساز به دختر نزدیک شده بود. پدر نگاه میکرد . دخترک پا تند کرد. موزائیکساز تندتر. دختر برگشته بود و موزائیکساز را هل داده بود. موزائیکساز مچ دستش را چسبیده بود و دختر جیغ زد. موزائیک ساز دختر را چسباند به پرچین تمشکی که پر از خار بود و لباس گلدارش را جر داد . پدر طاقت نیاورد بدن دختر زخمی شده بود و حتی از آن فاصله هم میتوانست لکههای خون را روی بدن لختش ببیند. پدر سیگار را زیر پاش له کرده بود.
– با یه سنگ زدم تو سرش. با همین سنگ.
– بابا! بابا! میشه لطفا بگی چی شده؟ دیگه کم کم دارم میترسم. خواهش میکنم!بابا؟ داری گریه میکنی؟
– فکر میکردم مرده. همونجا ولش کردم و برگشتم شهر. دیگه هیچ وقت هم خبری ازش نگرفتم. چون میترسیدم. نمیدونم چرا وقتی رسیدم خونه دیدم سنگو با خودم آوردم !
– راجع به کی حرف میزنی بابا؟ همون آشناتون که صب…
– آره.