نوشتهی: امیر مهاجر سلطانی
لاغره از تو پیشدستی یک فال لیمو برداشت. چاقه هم همین کار را کرد. بعد هر دو نمک ریختند پشتِ همان دستها که لیمو را نگه داشته بود. آنوقت لاغره استکانِ تِکیلا را از رو میز برداشت. گفت: «سلامتی.»
چاقه انگشتهای دستِ راستش را فرو برد تو موهاش که رو پیشانی ریخته بود، و آن را عقب راند. بعد استکانِ تِکیلا را برداشت و زد به استکانِ لاغره. گفت: «سلامتی.»
چاقه با زبان، نمک را از پشتِ دست برمیچید، که لاغره استکانِ خالی را کوبید روی میز. گفت: «سوختم.» و همانطور که لیمو را میمکید، از سرِ کیف خندید، جوری که به سُرفه افتاد.
چاقه استکانِ خالی را روی میز گذاشت.
لاغره هنوز میخندید. گفت: «لامسّب از اسید تیزتره!»
چاقه لیمو را لای لبهاش فشرد و تفالهش را انداخت تو پیشدستی. گفت: «لذتِ تِکیلا به سوزوندنشه.» و لبخند زد.
لاغره یکوری انداخت خودش را روی میز و گردن کشید طرفِ چاقه: «کمکم داره خوشم مییاد ازت، رفیق.»
چاقه بلافاصله در آمد که: «زیاد خوشت نیاد، که میترسم کار دستمون بدی.» و شلیکِ خندهش را رها کرد تو صورتِ لاغره.
چند مشتری برگشتند و دزدکی نگاه کردند.
لاغره هم خندید، اما نه مثلِ چاقه که حالا خم شده بود روی میز و شکمش را بغل گرفته بود.
لاغره نگاه کرد به هیکلِ پهنِ چاقه که از زورِ خنده تکان میخورد. پرسید: «چن وخته تو “یوتهبور” هستی؟»
طول کشید تا چاقه خودش را از رو میز جمع کند؛ اما نگاهش پر کشید و از رو سر لاغره گذشت و نشست رو ساعتِ دیواری، که عینهو بُشکهی آبجو چسبیده بود به دیوار. گفت: «ده و بیست دقیقهس…!» بعد با تأنی سیگاری از تو پاکت درآورد و گذاشت گوشهی لبش. گفت: «از وختی اومدم سوئد.»
لاغره که ردِ نگاهِ چاقه را گرفته بود، پیش از آن که به بشکهی آبجو برسد، رو لرزشِ سینههای زنِ میانسالی که از توالت برمیگشت، ثابت ماند.
«یه استکان دیگه بریزم؟»
این را چاقه پرسید. بعد سیگارش را روشن کرد و پُک زد به آن.
لاغره جواب داد: «بریز، رفیق.» اما نگاهش رو انحنای کمرِ زنِ میانسال، که حالا سلانه سلانه از کنارِ میز میگذشت، تاب خورد و پیش از آن که زن لای مُشتریها گم شود، از ساقهای عریانش پایین خزید.
چاقه استکانها را پُر میکرد که لاغره پرسید: «سیگارت میرسه، رفیق؟» بعد منتظر ماند تا چاقه بُطری را روی میز بگذارد و پاکتِ سیگار را هُل بدهد طرفش. آنوقت گفت: «خوش دارم به سلامتیِ آشناییمون حسابی مست کنیم.» و زد زیرِ خنده.
چاقه هم خندید: «چرا نه؟»
تا لاغره سیگارش را آتش بزند، چاقه پشتِ دستش نمک ریخته بود.
«لامسّب، عجب مالی بود!» این را لاغره گفت و دودِ سیگار را تو هوا فوت کرد.
چاقه انگشتهاش را فرو برد تو موهاش و آن را از پیشانی پس زند.
لاغره پرسید: «زن داری؟»
چاقه جواب داد: «چطو؟» و نگاه کرد به دانههای درشتِ برف که رو شیشهی پنجره سُر میخورد.
لاغره سیگارش را تکیه داد به لبهی زیرسیگاری. گفت: «هیچی… همینجوری.» و پشتِ دستش نمک ریخت.
چاقه گفت: «داشتم… تا همین چن وختِ پیش.» و شانه انداخت بالا.
لاغره گفت: «نمیخوای استکانت رو ورداری، رفیق؟» بعد گفت: «تو وِلِش کردی یا اون؟»
چاقه باز شانه انداخت بالا. بعد استکانش را برداشت، زد به استکانِ لاغره. گفت: «سلامتی.» و آن را سر کشید.
وقتی لاغره استکانِ خالیاش را روی میز میگذاشت، چاقه هنوز به لیمو مِک میزد.
لاغره گفت: «پارسال، همین وختا بود که رفت.» و لیموش را مکید و تفالهاش را انداخت تو پیشدستی. بعد زد زیرِ خنده.
حواسِ چاقه به دانههای درشتِ برف بود.
لاغره ادامه داد: «لابُد رفت پیِ یکی که اخلاقش گُهی نباشه.»
چاقه تهسیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد.
لاغره هنوز میخندید.
چاقه دست دراز کرد و سیگارِ لاغره را برداشت که رو لبهی زیرسیگاری دود میکرد، و پُک زد بهاش.
لاغره سیگار را از لای انگشتهای چاقه بیرون کشید و بهاش پُک زد. گفت: «نزدیکِ سه سال با هم بودیم.» بعد گفت: «تُف!» و پُک زد به سیگارش: «از این سه سالها با خیلیها زندگی کردم.» باز خندید.
چاقه که حالا پشتش را چسبانده بود به پشتیِ صندلی، پلکهاش را گذاشت رو هم. سرش سنگینی میکرد. اما لاغره چانهش گرم شده بود:
«شونزده سالهم نشده بود که باباهه رَدَم کرد بیرون. گفت، جونت رو بگیر تو مُشتت و برو از این مملکت.»
چاقه هنوز پِلکهاش بسته بود.
لاغره پُک زد به سیگار و دودش را تو هوا فوت کرد. گفت: «بیست و هفت ساله که جونم تو مُشتمه.» و خندید، جوری که به سُرفه افتاد.
چاقه پلکهاش را از هم گشود و بی آن که به لاغره نگاه کند، دست دراز کرد و از تو پاکت، نخی سیگار برداشت و آن را روشن کرد. گفت: «تا حالا شده از خودت بپرسی،که چی؟ هان؟»
لاغره که تهماندهی سُرفه هنوز پهنِ صورتش بود، یهو زد زیرِ خنده.
چاقه نگاهش کرد.
لاغره گفت: «تو مستی.» و نگاه کرد به دودِ غلیظی که از چاکِ دهنِ چاقه بیرون میزد.
چاقه لبخند زد: «جوابم رو ندادی.»
لاغره تهسیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد: «بریزم؟»
چاقه باز گفت: «تا حالا شده از خودت بپرسی، که چی؟»
لاغره بُطریِ تِکیلا را برداشت و استکانها را پُر کرد. گفت: «تو همیشه این جوری هستی؟»
«چه جوری؟»
لاغره پشتِ دستش نمک ریخت: «دو استکان که میزنی، فیلسوف میشی…؟» و منتظر ماند تا چاقه پشتِ دستش نمک بریزد. بعد همانطور که با زبان، نمک را از پشتِ دست برمیچید، استکانش را زد به استکانِ چاقه. گفت: «سلامتی.»
چاقه شانه انداخت بالا: «سلامتی.» و استکانش را سرکشید. بعد نگاه کرد به دانههای درشتِ برف که رو شیشهی پنجره سُر میخورد. گفت: «بعضی وختا…» و لیمو را لای لبهاش فشرد و ادامه داد: «وختایی که میرم تو فکر… فکرِ این که… چه میدونم. این که… اینجا… تو این مملکت چی کار میکنم. میفهمی که؟»
لاغره نگاه کرد به دانههای درشتِ برف.
چاقه به سیگارش پُک زد.
لاغره پرسید: «سبزی؟»
چاقه چین انداخت به پیشانی: «سبز؟!»
«قضیهی انتخابات دیگه…»
چاقه پرسید: «بریزم؟» و استکانها را پُر کرد. گفت: «چه فرق میکنه؟» و پشتِ دستش نمک ریخت.
لاغره شانه انداخت بالا. بعد نمک ریخت پشتِ دست و یک فال لیمو گرفت لای انگشتها و استکانش را زد به استکانِ چاقه که هنوز روی میز بود. گفت: «سلامتی.»
چاقه به دانههای درشتِ برف نگاه میکرد. گفت: «اینجا همه چی سفیده.»
لاغره استکانش را سر کشید.
چاقه ادامه داد: «مثلِ نمک… مثلِ برف…!»
لاغره استکانِ خالی را گذاشت روی میز و نگاه کرد به زنِ میانسال که حالا به سویش میآمد. بعد صبر کرد تا زن از کنارِ میز بگذرد. آنوقت گفت: «چه هیکلی…!»
چاقه نمک را از پشتِ دستش تکاند.
لاغره که حالا برجستهگی باسنِ زن را میپایید، دست دراز کرد روی میز پیِ پاکتِ سیگار.
چاقه پاکت را هُل داد زیرِ دستش.
لاغره از تو پاکت سیگاری درآورد و به لب گذاشت.
زنِ میانسال که تو خمِ نوشگاه گم شد، لاغره برگشت و فندک را از روی میز برداشت.
صندلیِ چاقه خالی بود.
لاغره سیگارش را روشن کرد و به آن پُک زد. بعد یک فال لیمو برداشت و کمی نمک ریخت پشتِ دست. آنوقت استکانِ چاقه را برداشت. گفت: «سلامتی.» و آن را سر کشید.