شاعران این شماره افسانه توکلی، ناهید عرجونی، گراناز موسوی، حامد ابراهیمپور، هوشنگ رئوف، حبیب شوکتی و ناجی غریبزاد
__________________
پیراهن نازک تابستان را بالا میبرد
دست وپایم را گم کردهام
انگار خورشید زیر پیراهنم پنهان شده
درست حال کشاورزی را دارم
که باران به کشتزارش رخنه کرده
مرگ شعبدهای است
که هیچکس از آن سر در نمیآورد
نزدیکتر بیا
نگاه کن
در دهانم مردگان هزار ساله نفس میکشند
یک شعر:از ناهید عرجونی
شب بخیر آقای ممیزی !
گویا چند ماهی است کتابم برای گرفتن مجوز به دست شما سپرده شده
اگر چند ماه دیگر هم ماند مشکلی نیست
مجوز هم نگرفت، نگرفت!
شعر که آدم نیست زندانی بشود
آدم نیست که توی زندان کتک بخورد
آدم نیست که سر و گردنش شکسته شود
نگران نباشید
شعر اعتصاب غذا نمی کند!نمیکند!
یک شعر :از گراناز موسوی
نامه به مردی كه نمیشناسم
ظهر كه از دیوار بالا رفت
ساعت كه پا روی پا انداخت
با خودم گفتم مرگ میتواند
منتظر باشد تا حرفهای ناگفته تمام شود
ما این همه منتظر فردا شدیم
تا شب از موهایمان پرید
حالا برف میبارد و مرگ باید منتظر شود
یک شعر از: حامد ابراهیمپور
فرصت قد کشیدنات را باز، روی قانون جنگها خوردند
ماده آهوی دیگری بودی، مادرت را پلنگها خوردند
جنگ از پایههای دینات بود ، جنگ داماد سرزمینات بود
جنگ هرشب به حجلهات میبرد، سینهات را فشنگها خوردند
دوستان تو گرگها بودند، رنگ آدم بزرگها بودند
کودکیهای مردهات را باز، روی الّاکلنگها خوردند
زیر دست جهان نخوابیدی، با امیر ارسلان نخوابیدی
حق فرخلقاییات را باز، پشت شهرفرنگها خوردند
آرزو کردی و پسر نشدی، قصهی سادهات فرشته نداشت
به خودت هم دروغ میگفتی، پدرت را نهنگها خوردند
مرده بودی و فکر میکردی، خاک مانند مرگ یکرنگ است
کفنات پرچم سپیدی شد، پرچمات را سه رنگها خوردند
روی سرهایمان اذان گفتند، شهر آنقدرها مناره نداشت
سجده کردیم و خانههامان را، باز تیمور لنگها خوردند **
وای شاعر…دوباره پرت شدی …پر سیمرغ روی قاف شکست
جگرت پاره بود، خونت را…تک تک قلوهسنگها خوردند
توی زندان قصر، شاه شدی…توی زندان ولی هوا کم بود
آرزو داشتی نفس بکشی، نفسات را سرنگها خوردند… ….
******.
یک شعر از: هوشنگ رئوف
از: جنون آب مجموعهی شعر تازه منتشر شدهی هوشنگ رئوف
یک شعر از: حبیب شوکتی
آخرِ ِشناسنامه
«صد سال تنهایی» تمام نشد
هشتاد و هفت سال پیش
مادری زور زد
پسری زار شد.
**
اینروزها هر کس بهمن میرسد
اسپانیایی حرف میزند
مگر حافظ شیرازی
که هنوز بهزبان فصیح فارسی
از حسنات تنهایی میگوید
یک شعر: از ناجی غریب زاد……
…………………………….
خاک نشسته به خون عشق
و فردوسی
که شیطان را شناخت
و آب در دستار حوصلهی شب بود
رخسارهی فردا را به نور / رخصت کجاست
اسطورهها / همیشه امنیت سپیده را رقم نمیزنند
یکبار هم رستم
سهراب را به جرم سرودن بامداد
جستجوی شرقی نوشدارو شد
( بامداد خود
یادش به خیر
طلیعهی همهی روزهای نو شدن . . )
و آئینه ها
گلوی سادهی فریاد ما بودند
و روز قشنگ
گودرز را پایان شد