.
………………………….محمود راجی
«خارج از خط»
نشر «نشانه» مهر ۹۲
در طلب
اول پيغام میفرستد، دو کلمه… عکسی میخواهد از يخچالهای بيرون شهر، از کوچههای تودرتوی کودکی… اکنون که فرسنگها دور شد يا فرسنگها پرتم کرد، پيغام میدهد که ريهاش هوای خاصی طلب میکند. هوای تاريخش را میخواهد. هوای کوچههايی که بوی دهان کودک تازه سير شده از پستان مادر را بدهد. هوای نصيحتهای آمرانه و بکن نکنهای ارزان کودکی… فکر میکنم چه چيزی بايد برايش بفرستم تا خواستهاش را برآورده کند. با آن که مردد هستم، ولی دوباره دارم فريبش را میخورم. به خودم میگويم امکان ندارد دلتنگ اين چيزها شود. او اکنون قاطی شده است با تمام آن چه که هرچند تمام زندگی نيست، ولی بیمعنائی، نامفهومی و بیکرانگی هستی را يک جا در خويش نهفته دارد. عشق و هستی و مرگ را به طور غريزی با خود به همراه دارد…
تا آن که صبح خيلی زود يک روز پائيزی که از کوچهای میگذرم، لنگ لنگان از مقابلم ظاهر میشود. چشمهايش طوری غریب بيش از حد باز است. توی کوچهی مه گرفته دنبال کوچهای میگردد که روبرويش يک مدرسه و در انتهايش يک جنگل و یک مسجد. نشانی را که میدهد برای من هم آشناست. آن کوچهی قديمی را، با جنگل و مسجدی در انتها می توانم مجسم کنم. نمیدانم کدام طرف ايستاده و يادم نمیآيد آن کوچه، کدام طرف منست. آن طرف بزرگراه قرار دارد، يا اين طرف؟ جهتش را با جهتی که ايستادهام، نمی توانم مطابقت دهم. به چهرهاش نگاه میکنم… يک طورهائی از قديمیهای خود را در وی میبينم. بعد از آن گریز نابهنگام، بعد ار این همه دوری طولانی.
آرام آرام به من نزديک ميشود. جثهی کوچکی دارد، ولی قادر است خود را در تمام من پخش کند و بر من چیره شود. با آن که کوچکتر از من است، مرا از تنگناهای گذشتههای سنگ شده و از باريکههای آبی ترک برداشته شده، از خشکسالی و بیآبی هزار ساله و از میان درختان خشک شده و باغهای پائيز زده عبور میدهد. ورای همهی کوچهها و خانهها و يادها و کورهراهها به دامنههای خاکی کوههای بلند میرسيم. به زحمت از شنهای روان که با جابهجائی خويش از پيشروی قدمهای ما میکاهد، بالا میرويم. میمانم تا به تمامی، فراخی چشمانداز خويش را وسعت دهم.
درمن پخش میشود. هم در من است و هم در مقابلم مینشيند و به من خيره میشود. نمیدانم در گذشتهام يا در آينده. چون حال را حال ديگريست، نهفته و محصور در حد روز و شب.
میگويد: پا بر سنگفرش کوچه مینهم و میگذارم باد مرا ورق بزند و شفافيت روحم را بيرون بکشد. از درههای دور آمدهام خلاف جهت آب را گرفتهام که به سرچشمه برسم. سرچشمه را باريک و کوچک مييابم و با خودم میگويم آن همه دريا از همين سرچشمه!
میگويم: بايد در مسير آب شنا کنی چرا که فراخی دريا و عمق آبیاش به تو اطمينان خاطر میدهد.
میگويد: تزلزلی که در من میبينی علتش باد است. در ميان ماندهام و باد بر من جريان میيابد.
میگويم: از خلاء ميانی خود را بَر کَن.
میگويد: ورق میخورم در باد، تا نشانی از من را، نشانی از خودت را در ورق پارهها بيابی. اين که من سربسته خود را بچسبانم به سربی سرد زمين، يا به آرامش آبی آسمان، بیثمر است.
میگويم: چه فایده از این اصرار که هر لحظه ندانی کجا ايستادهای و مدام تغيير بدهی زمان را در خود. گذشتهات با حال قاطی شود و آيندهات با گذشته. نفهمی اکنونت در کدام کوچه جا مانده و تو تلاش کنی گذشتهات را، در کدام کوچه بازسازی و معنی کنی و در کوچهی بعدی چه حوادثی را انتظار بکشی که میتوانست سالهای سال رخ ندهد!!!
مدام از گذشته به حال و از آينده به گذشته میپرد. بعضی اوقات میپرسم اين همان کوچهی ماست، پس چرا اين همه تغيير شکل يافته است؟ نمیداند تغيير شکل يافتگی مربوط به گذشته است يا آينده. حالا طوری شده که کوچهها را هم گم کرده است. حواس مرا هم جابهجا میکند. نمیدانم حالا که به خانه برسم، در بزنم، مادرم در را باز خواهد کرد يا غريبهای از دل تاريخ که حوادث نيامده هنوز در سلولهای مغزش تعلیق نیافته است.
به او میگويم: خوش به حالت پسر، يک جزء تو در گذشته است و جزء ديگرت در آينده. هر وقت به سمتشان میروی در جايی از اين جهان زمانی هستی که يا سنگ و سبزه، باران و برفش را کسی نديده، نچشيده و دست نزده، يا حافظهشان ياری نمیدهد و آن را، با آن که جزئی از خودشان است، فراموش کردهاند. من فقط به حال تعلق دارم. توان سفر ندارم. گريزی از آنم نیست. باید همزمان با زمان و لحظه لحظه طی شوم. نمیتوانم زودتر يا کندتر از زمان جائی بروم. تو اگر به خرابهای وارد شوی با خشتهای ريخته شده و ديوارهای نيمه ويرانه، که از اتاقهايش تنها پستوئی يا تاقچهای به جا مانده و از سوراخهای کنج ديوارهای آن مارها مدام به عابران اکنون ايسايس میکنند، ايسايس ماران را نمیشنوی، کلام و نگاه آدمهائی را که اکنون خويش را میگذرانند و ايدهآلهای خويش را طلب میکنند نمیشنوی و نمیبينی. هيچ کدام از دو جزء تو، کوچه باغهای اکنون را که با برگهای زرد پوشانده شدهاند و شاخههای بیبر و خشک شدهی درختان را که در اوج بیآبی باغها، از پرچين خشتی کوتاه به کوچه دست دراز کردهاند و از عابران حيات طلب میکنند، نمیبيند.
می گويد: نه من فقط در دو جزء ماندهام و نه تو تنها در اکنون جريان داری. آن روز که از کوچهای حوالی انبوهی جنگلی میگذشتی، يادت میآید پر درآورده از معنای عشق، به دنبال شکوه لبخندی به کوچهها و سپس به دشتها پيچيدی. از اين که دوباره نتوانستی هيچگاه ماديت آن لبخند و آن کوچه را بجويی، برای آن بود که درعينيت حال تو قرار نداشت. يا تو هيچ وقت خود را درماديت حال آن معنا قرار ندادی…
بعد از گذشت زمانی، آسودهتر اين دالانهايی را که هرکدام جزئی از وجود من و ما بود، طی میکند و برايش عادی شده است.
صبح امروز که برای رفتن به مدرسه يا خريد نان از کوچه خارج میشوم، معلوم نيست ظهر بيست سال بعد برمیگردم، يا بيست سال قبل. چون با رسیدن به هر پستو، باريکه، تنگنا و شکاف، يا هر چيزی که بتواند رمزی را در خويش پنهان داشته باشد، فورا تغيير زمان میدهد و میرود به جزئی از من و ما در قبل يا بعد. اکنون هوس يخچالهای بيرون شهر را کرده است. چيزی که از سالها پيش تغيير يافته است…
از زندگی معمولی خودم باز ماندهام. اکثر روزها تکاليف مدرسهام ناتمام میماند و مورد بازخواست قرار میگيرم. توی فاميل هم به عنوان عضوی ديوانه و مهجور با من روبرو میشوند. همه از من فاصله میگيرند. اگر اکنون زمان قديم بود، زنجيرم میکردند به امامزادهای تاشفا پيدا کنم.
با هم میرويم تا دور مسجد يا امامزاده زنجير بزنيم. پشت دسته مشدی، علم کش محلهمان. خيلی از اين کار خوشش میآيد. با آن که همه منتظرند اين طواف پايان پذيرد، ولی همين طور دور مسجد و امامزاده به آهنگ طبل به آهستگی قدم برمیداريم و مصراعهائی که برايمان بی معنی است، تکرار میکنيم. صدای سنج با صدای زنجير ما قاطی میشود. جرئت نمیکنم نگاهش کنم. آن چنان جذب شده که نگران میشوم. مدام به کوچهای دراز، باريک، سرد و پيچ درپيچ کشيده میشوم که روان دور از دسترس او باقي کوچه را از هر دو طرف از نظر پنهان میکند. و تو نمیدانی در گام بعدی آيا کسی از پيچها ظاهر میشود، يا ممکن است سالها در همين کوچه بمانی ولی کسی را نبينی… در حين طواف يک دستم به زنجير است و دست ديگرم در جهت توازن بدن حرکت میکند. گاهی جای دستها را با هم عوض میکنم. هر زمان که نگاهم به سمت او کشيده میشود، به همان کوچهای میرود تا به یکباره پیرم کند و کهنسالی مرا نشانم دهد و من اکراه دارم که مبادا دستم بخواهد گردنش رابفشارد، يا چشمهايش را درآورد.
میگويم: کافيست. از دستت ذله شدهام. همين ديروز رهايت کردند. تاديروز گردنت را با زنجير بسته بودند به همين امامزاده، تاشفا پيدا کنی. چند روز آخر مدام جِزجِز میکردی که رهايت کنند، تا در روزهای محرم زنجير بزنی.
میگويد: برای تسلط بر تو راههای بسياری را میشناسم.
میگويم: شناختههايت، چون همگام روز و شب نيست، کارساز نيست.
میگويد: میتوانم تمام تو را متلاشی کنم در گستره دامنه تاريخیات تا اجزايت ولو شوند در درهها و پنهان بمانند میان صخرهها و سنگها و گم شوند در زمان.
میگويم: يادت نيست که هر ذرهاش را پيموديم با هم. در آن زمان که همه چيز در حال میگذشت.
میگويد: تو فراموش کردهای انگار، يا انکار میکنی گويا، که حال در گذر است، آنچه میماند گذشته است و آينده.
میگويم: گذشته ضعيف شده و نيروی زندگی را از دست داده است و نمیتواند نقش و تاثيری داشته باشد. آينده هم بی واسطهی حال کاری از پيش نخواهد برد، پس وجودت پرت مانده است. من خواهانم که در سقوط دايمیات سرگردان بمانی. شايد خاطره و يادهايت نيز تکه پاره شوند. تا بیچهره و بیماديت شوی. و بعد معترض، تهدیدش میکنم که از تقسيم سهم فعلیام بپرهيزد.
او عينيت يافتگی خويش را گواه بر تأثيربخشی ادعاهای خويش ميداند. من انکار میکنم. ولی انگشت اشارهی او به رسم هشدار، تهديدم میکند که گناه مرا اثبات خواهد کرد، که البته برای خود من نيز باور پذیر نيست، چه رسد به محکمه و هيأت قضات غيرملموس و گيج و گول تاريخ که اصلا خوششان نمیآيد تلنگری آنان را بيازارد.
اواسط کوچهای هستم که صبح از سر آن وارد شدهام. الان توی نوجوانیام هستم. دارد مرا میبرد به انتهای کوچه که پيریام را نشانم دهد. فکر میکنم مطمئن از اين سفر سالم برنمیگردم. دودل هستم که ادامه بدهم يا نه. البته انکاری در کار نيست. بدون شک بايد بروم. فکر میکنم اگر ناگهانی برسم به اين موقع خودم، شاید خودبهخود قلبم بايستد. چه بسا که وسطهای کار تمام کنم. خودش هم نمیداند چه اتفاقی منتظر ماست. ممکن است به نيمه نرسيده، پوکيده شويم.
از خودم تهی میشوم. بايد تصميم بگيرم و به سر کوچه برگردم. برمیگردد. در نگاهش تهدیدی آشکار میشود. سنگی را محکم به سرش میکوبم. حيرت میکند. نگاهش در من خیره میماند. همين طور که گيج میخورد، میخواند:
« نگاهی من درتلاقی کدام شب، کدام صورت، کدام ماه مبهوت مانده است. در انديشهی کدام حرف، در مهر کدام جويبار، چهرهام از خون سيراب گشته است. من در ابهت کدام آبشار سقوط کردهام. در تلاطم طلائی کدام موج، و در خروش خاکستری کدام رود، و در سکوت سبز کدام درياچه، ذهن خود را گم کردهام. از چه زمانی شروع شد؟ بخشی از حادثه را به ياد ندارم . همه چيز به ناگهان سياه میشود. يا من کور میشوم. بعد از آن، همهی آشناها پير و سرد و خاکستری شدهاند و غريبهها… غريبهها همه جا را پر کردهاند.»
زمين که میافتد، نمیدانم چه کارش کنم. پرندهای هم در آسمان کوچه نيست. دست و پا بسته، در دالان خانهی يکی از کوچههای همان سالها پنهانش میکنم تا همان جا ذره ذره پير شود و از شرش خلاص شوم. سنگ گور هم برایش سفارش میدهم. نگاهش هنوز خیره در من است.
همين نگاهی را داشت که حالا دارد. با تعجب نگاهش میکنم که از من نشانی همان کوچهی آن وقتها را طلب میکند با جنگل و مسجد يا امامزاده در انتهايش و مدرسهای در روبروي آن، ولی نمیداند اکنون کجاست و او در کدام طرف ايستاده و يادش نمیآيد آن کوچه، کدام طرف اوست. آن طرف بزرگراه قرار دارد، يا اين طرف؟ جهتش را با جهتی که ايستاده است، نمی تواند مطابقت دهد.
به چهرهاش نگاه میکنم… حیرتم را پنهان نمیکنم. به من خيره میشود. طوری نگاهم میکند که نمیداند مرا میشناسد يا نه. نمیداند بگويد که قيافهام آشناست يا نه.
او را برای رسيدن به نشانيهایی که میدهد، از کوچهها و خيابانها میگذرانم. تا ظهر، با او تمام کوچههای اطراف را میجويم. شرجی ظهر میرسيم به کوچهای که برای هيچ کدام ما آشنا نيست. ديوارهايش بخشش کمترين سايه را نيز دريغ می دارند. آفتاب ذرهای از حرارتش نمیکاهد. ناگهان خود را سر کوچه کم طولی میبینیم، که از دو سو به خيابان متصل است.
میگويد: چه انتهای نزديکی!
میگويم: چه درازی کوتاهی!
میگويد: مسجد؟ مدرسه؟ آن همه جنگل؟
میگويم: اين همه پائيز، رسوب کرده بر چهرهها!
اجزای صورتش به هم فشرده میشود. با حسرت به نماندهها میاندیشد. ابری سراسر آسمان کوچهی کوتاهمان را فرا میگیرد. از هیچ سمتی بوی جنگل نمیآید. آدمها چون موجوداتی در خیال از بزرگراه میگذرند. دل مرده و افسردهی اجاقی هستم که خاموش گشته است. با خود میاندیشم: حال که تمام گذشتهام را قطره قطره نوشيدم، بهتر نبود، به خواست او، آن را به یکباره سرمیکشیدم و از گردابی که برايم ساخته، بیدرنگ میگذشتم، یا در آن غرق میشدم.
یادم میآید، زمان گرفتن سنگ گورش، در حیرت از چگونه گریختنش، متوجه میشوم که تاريخ مرگش به اشتباه حک شده است. به سنگتراش پرخاش میکنم که تاريخ نيامده را چگونه میشود تاريخ مرگ کسی تعيين کرد ، آن هم با اين قاطعيت که سنگ گور هم برايش سفارش داد!
سنگتراش خندیده بود…
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.