سرگردان‌ام، درست مثل این‌که زنم!

کسی از شنبه‌های ما عکس نمی‌گیرد- ناهید عرجونی

ناهید عرجونی و فاطمه فرهادی
…………..ناهید فرجونی                          فاطمه فرهادی

نگاهی به مجموعه‌ی شعر (کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد)

نویسنده: فاتمه فرهادی

سروده‌ی ناهید عرجونی

(کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد) مجموعه‌ای صمیمی و زیست شده برای هرکدام از ماست، نمی‌شود این اثر را خوانده باشید و در آخر به این فکر نکرده باشید که من هم می‌توانستم این شعر را بنویسم… در این کتاب با تجربه‌هایی روبه رو هستیم که می‌تواند به هر کس دیگری غیر از شاعر متعلق باشد، با حرف‌هایی که حرف دل هرکدام از ماست. گاهی در یک مجموعه، یک شعر و یا حتی ممکن است یک بند از یک شعر، آن اثر را ماندگار کند، شعرهایی که در این مجموعه می‌خوانیم از نظر من، هرکدام به تنهایی یک شعر برجسته‌اند و در نهایت اثری ماندگار را در ذهن خواننده به جا می‌گذارند. در اکثر شعرهای این کتاب، یک مجموعه واژه و حتی فضا مدام تکرار می‌شوند، مانند: روزمره‌گی، مرگ، جنگ و… اما این بدین منظور نیست که شعرها تکرار همدیگر باشند، حتی گاهی حس می‌شود که شاعر به عمد از این تکرار برای القای یک مفهوم بهره می‌برد.

می‌دانیم که یکی از دغدغه‌های شعر امروز دغدغه‌ی زبان است. (کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد) علی‌رغم این‌که زبان مستقلی ندارد، زبانی که بتوان شعر ناهید عرجونی را از شعر هم دوره‌هایش بازشناخت، اما با بکارگیری مضامین تازه و بکری که کمتر کسی قادر به کشف آن بوده توانسته با زبانی ساده و روایی به دور از واژه‌های فاضلانه و دهان پرکن، از چیزهایی حرف بزند که اغلب سهل‌انگارانه از کنار آنها رد می‌شویم: از دکمه‌هایی که یک مادر تند تند می‌بندد تا فرزندش را به مدرسه برساند، از لیست‌های خرید، از مقنعه و خیابانی که نمی‌شود خندید و از جنگی که همیشه گفته‌اند غنیمت است. شاعر با بکارگیری شاعرانه‌ی زبان محاوره با دیدگاه انتقادی در مقابل جامعهی مردسالار، سیاست، جنگ، و حتی دین می‌ایستد.

*** در این مجموعه دو بار با واژه‌ی (خدا) با مفهوم قدرت روبه رو می‌شویم: در شعر (خدای آشپزخانه)، با قدرتی لایتناهی به نام خدا روبه روییم، خدایی که نماد قدرتی مردسالارانه است، خدایی که با حضور منفعل‌اش در زندگی این زن و علی رغم سرک کشیدن‌ها و اقتداری که پیش‌تر داشته، آنقدر که می‌توانسته (روی جلد قرص‌هایش را بخواند)، (اخم کند به سیزده سالگی‌اش) و (چشم داشته باشد به جیب‌ها و کیف و صندوقچه‌اش)، حالا زن به راحتی او را نادیده می‌گیرد: (خودش هوای همه چیز را دارد) و دیگر حتی بی‌هیچ ترسی از این خدا (قفل) را از زندگی‌اش حذف می‌کند و کیفش را روی میز بی‌پروا باز می‌گذارد. طوری که در نهایت به او می‌گوید: (پایت را بردار / می‌خواهم تی بکشم) و این مفهوم را به خواننده القا می‌کند که می‌خواهد هیچ لکه و اثری از این خدا در سرزمینی که متعلق به زن است (آشپزخانه)، باقی نگذارد.

همچنین در شعر (فکر می‌کنم خدا زن است) صرفنظر از این دیدگاه که زن نماد زایش و خداست، شاعر خدا را زنی دستپاچه فرض می‌کند که اگر تو دیر به خانه بیایی گیر می‌دهد به همه چیز و دلش هزار راه می‌رود، خدایی که قدرتش حتی به این قد نمی‌دهد که برای بازپس‌آوردن تو به خانه معجزه‌ای بیاورد! و این‌گونه شاعر به نوعی مفهوم‌زدایی و از همان شعر اول به نفی قدرت‌ها از خدا به بعد می‌پردازد.

این دیدگاه انتقادی در مجموعه‌ی (کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد) است که این مجموعه را متفاوت می‌کند. حتی در عاشقانه‌ترین شعرها ردی از محدودیت‌های اجتماعی، سیاسی و آیینی به چشم می‌خورد:

(هنوز فکر می‌کنم می‌توانستم توی دایره‌ها چرخ بزنم انگشتم را توی حلقه‌های دود فرو ببرم با چهارشنبه و تو عکس های یادگاری خوشحال بگیرم) (ص۱۳)

شاعر می‌توانست، اما این نتوانستن از کجا نشات می‌گیرد؟ آیا دلیل بایدها و نبایدهایی نیست که جامعه برای او تعیین می‌کند؟ که قدرتی غیر از خود او برایش رقم می‌زند و زن را به عرصه‌ای پرت می‌کند که نمی‌خواهد؟        (چهارشنبه) در زندگی ناهید عرجونی چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ چرا از تمام روزهای هفته چهارشنبه را انتخاب می‌کند و در دو مجموعه‌ی اخیرش خواننده را مدام با آن روبه رو می‌کند؟ آیا دلیل این انتخاب اتفاقی خاص یا خاطره ای تلخ یا شیرین است؟ خواننده هیچ آگاهی‌ای از این پس زمینه در ذهن و زندگی شاعر ندارد، پس با معیارها و کدهایی که خود در اختیار دارد آن را معنی می‌کند: (چهارشنبه) که در جامعه‌ی سنتی ما نماد نحوست و بدیمنی است. پس شاعر نام تمام نیمکت‌ها را چهارشنبه‌ای گذاشت که نیامدی!

زن شعرهای ناهید سرکش است، تن نمی‌دهد و همیشه دریچه‌ای برای گریز می‌یابد:

(من اما همیشه توی لباسی هستم که دکمه‌هایش را دوخته‌ای روی پوست تنم و دلش می‌خواهد باز شود ) (ص۱۵)

(امروز زنی که مردش را گم کرده است حتی ته جیب‌هایش را نمی‌گردد) (ص۶۱)

اما با وجودی‌که میل به باز شدن دکمه‌ها دارد با وجودی‌که از گم کردن مردش احساس خشنودی و رهایی می‌کند، گاهی درگیر یک روزمره‌گی ساده است:

(من اینجا یک فنجان نیم‌خورده دارم یک صندلی کنار بی‌حوصلگی‌هایم) (ص۱۸)

و گاهی ناخودآگاه دچار تضاد و تسلیم می‌شود در برابر آنچه جامعه و شرایط برای او رقم می‌زند. اما این ناتوانی شاعر نیست، ضعف ساختار اجتماعی‌ای‌ست که شاعر در آن زندگی می‌کند. گاهی باید زن بود، باید مادر بود در یک جامعه‌ی شرقی تا به حس درستی از این شعر رسید:

(سرگردانم درست مثل این‌که زن ام درست مثل این‌که مادری غمگین هم هستم و گریه‌هایم را قورت می‌دهم از ترس دخترم!) (ص۱۹)

انتقاد به مقوله‌ی دین و مخصوصا زن از دیدگاه دین در شعر (ارمیای نبی) مشهود است

(تو پیامبری و من ناگزیر زیباترین دختران قبیله!) (ص۲۷)

(تو بوسه نمی‌دانی که چیست پیامبر؟ … تو تنها به قربانگاه بردن راخوب یادگرفته‌ای!)

طی چند سال اخیر شعر اکثر شاعران به طور چشم‌گیری به سوی فضایی از مرگ و جنگ کشیده شده، فضایی که خواسته یا ناخواسته به دلیل وضعیت سیاسی منطقه، درگیر آن هستیم و این فضا باعث یکنواختی و اشتراکی بودن مضامین در این نسل از شعر شده است. در مجموعه‌ی “کسی از شنبه‌های‌مان عکس نمی‌گیرد” از شعر (اردوگاه) به بعد، شاهد دغدغه‌های جنگ و مرگ و زندان هستیم، زاویه دید شاعر نسبت به جنگ کاملا زنانه است با ترس و هراسی که یک زن می‌تواند از جنگ داشته باشد.

(کسی از ما با چشم‌های بادامی‌اش گریه می‌کند) (ص۲۲)

(نگاه کن انگار با گلوله به دنیا آمده باشم) (ص۵۲)

و واکس‌زدن کفش‌های کسی با درد، دردی که به چارپایه‌ها و جنازه‌هایی که پس نمی‌آیند، می‌رسد و این کفش‌ها که از پا افتاده‌اند.

(وطن) برای شاعر مفهومی جز آنچه که همیشه بوده است را دارد:

(زن‌هایی که می‌دانند وطن آواز مرده‌ای‌ست که برنمی‌گردد!) (ص۲۲)

(ما مال این سرزمین نیستیم … من تکه‌ای از زمین را جابه جا کردم) (ص۳۸)

(من به ریشه‌هایم فکر می‌کردم توی مدرسه توی مقنعه وقتی که بوی خون توی سرود ملی و مارش‌های پیروزی دیوانه‌ام می‌کرد) (ص۳۹)

همانطور که اغلب ما گاهی آرزو می‌کنیم که ای کاش اهل این سرزمین نباشم، ای کاش این خاک، وطن‌ام نباشد، و ریشه‌های‌مان را به جایی دیگر وصل می‌کنیم. شاعر در پایان به رویکرد اجتماعی سیاسی جنگ یا بهتر است بگوییم سیاستی که وانمود می ‌ند ارزشمند است، اما نیست، می‌پردازد:

(حتما توی کله ی خانم مدیر گچ ریخته‌اند که می‌گوید جنگ غنیمت است و موهای ما به دشمن کمک می‌کند!) (ص۳۹)

تمام دغدغه‌ی شاعر زمینی است که همه چیزش به زوال و ویرانی می‌رسد، به دیوار، به مرگ، به مرز.

( در خانه می‌مانم / برای دیوار پنجره می‌کشم) (ص۴۷)

( و مرگ که می‌رسد فکر می‌کند چقدر شبیه حرف‌های ناتمام باز مانده است دهانم) (ص۸۰)

(از هر کجا که بیایی به مرز می‌رسی) (ص۷۳)

و دلش می‌خواهد کمی از خاک‌های پدر را پای شمعدانی‌ها و روی آسفالت بدقواره‌ی این شهر بریزد شاید چیزی از جهان جا به جا شود.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در نقد شعر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید