نوشته: بهرام سلاحورزی
با صدایش ازخواب پریدم. پشت درهال بود با کت وشلوار تمیز و مرتب و کفشهای واکس زده. تکیه داده بود به عصایش.
با کسی حرف می زد که من نمی دیدمش. هنوز هوا کامل روشن نشده بود، فقط خودش را دیدم و ساعت روی دیوارراکه پنج را نشان میداد.
حاجیآقا، کجااین وقت صبح؟
بیمکث و با خنده گفت: بغداد بودم.
بعدش هم گفت: می خواد بره دیدن سعیدخان که درسفر کربلا با هم بودند. دلم ریخت این اسم برام آشنا بود. یادم اومد سعیدخانی که میگفت ده دوازده سال پیش فوت کرده بود.
صبرکن من هم بیام.
قبول نکرد. گفت: میخواد سفرعشقو تنها بره. فقط با دلش. نمی خواد کسی همراهش باشه.
رفت!
پشت سرش راه افتادم.
خیره ماند درگل محمدیای که ازخانهی همسایهی روبه رویمان روی دیوار قد میکشید و کوچه را پرعطر میکرد.
با عصایش شاخهای را پائین کشید. به سختی گلی چید و بوئید. با خودش زمزمه میکرد:
( به طاقتی که ندارم … )
غرقه در خویش:
( مرغ باغ ملکوتم… )
درگرگ و میش آسمان چشم چرخاند:
( بعد ازاین دست من و دامن آن سرو بلند)
راه افتاد!
گامهایش بلند ترشد. گامهایم را بلند ترکردم.
ماشین ها با سرعت خلوت خیابان را گازمیگرفتند. سر کوچه رسید. خواست عرض خیابان را طی کند.
ترسیدم . شانه به شانهاش ایستادم .دستش راگرفتم .
ترمزماشین جیغ کشید.عصایش پرت شد وسط خیابان. بغلش کردم.
عصبی بود، سرم داد کشید: از جون من چی میخوای؟
گفتم: منم آقا …
پدر مرا نمیشناخت.
————————–
2 Responses to پدر