دلم برای بوفالو‌ها تنگ می‌شود

 دلم برای بوفالو‌ها تنگ می‌شود – هاتف هیدجی
 ·

__________________________________________________________________________

 

یک روز بعد از ظهر توی یک جعبه‌ی بزرگ چوبی آوردندش. اول که شرکت باربری بین‌المللی زنگ ساختمان را زد و گفت برایم بسته آمده، گفتم حتماً‌ اشتباه شده. اما آن‌ها اصرار کردند که آدرس را درست آمده‌اند. من رفتم پایین دم در و درست هم آمده بودند. نشانی خودم بود. دو بار چک کردم. اما نشانی فرستنده به خط نامفهومی بود و من دیگر سعی نکردم ته و توی قضیه را در بیاورم. گفتند تمام هزینه‌های حمل پرداخت شده، ولی چون جعبه توی آسانسور جا نگرفت به هر کدام از باربرها هزار تومان دادم و آن‌ها تا داخل خانه آوردندش.

در جعبه با میخ محکم شده بود. با کارد آشپزخانه و قندشکن کلی زور زدم تا بازش کردم و پیرمرد را با کلاه پردارش دیدم که ایستاد. بدنش برهنه بود و پوست نباتی‌اش با طرح‌های رنگارنگ نقاشی شده بود. آخرین گزینه برای حدس زدن؛ یک سرخپوست تمام عیار!

خیلی ترسیدم. مخصوصاً وقتی آهسته از توی جعبه بیرون آمد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت تا از پنجره شهر را تماشا کند، دو قدم عقب رفتم. همان موقع در زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم همسایه‌ی طبقه‌ی اول است. دستپاچه بودم. بازو‌های سرخپوست را گرفتم و بردمش توی حمام.

در را باز کردم. همسایه سلام داد و وارد شد. توی دستش یک جعبه ابزار بود. گند زده بودم. شب پیش که توی حیاط با هم برخورد کرده بودیم از او خواسته بودم بیاید و لوله‌ی آب گرم حمام را که چکه می‌کرد برایم درست کند. پرسید چرا رنگم پریده. بعد جعبه را دید و پرسید جعبه‌ی چیست. اما قبل از اینکه حرفی بزنم راهی حمام شد. یادم نیست چه جواب‌هایی دادم تا به آنجا رسیدیم. او چراغ را روشن کرد. درست روبه روی سرخپوست ایستاده بود. مدتی نگاه کرد و با تعجب گفت:

  • لوله‌ها که سالمه!

باورم نمی‌شد. گفتم:

  • لوله‌ها؟

گفت:

  • آره دیگه! مگه نگفتی لوله آب گرمت خراب شده، چکه می‌کنه؟

متوجه لوله‌ها شدم. دیگر آب نمی‌دادند. گفتم:

  • آها … لوله‌ها!

بعد خونسردی‌ام را به دست آوردم و فقط برای اینکه مطمئن بشوم خیلی جدی گفتم:

  • آقا سرخپوسته درستش کرد دیگه!

همسایه نگاهم کرد. اول خس‌خس خندید. بعد دستش را گذاشت روی شانه‌ی من و قهقهه زد. پرسید:

  • چیزی زدی؟

تا دم در بدرقه‌اش کردم. دوباره پرسید جعبه برای چه کاری آنجاست. با مِن‌مِن گفتم تلویزیون خراب شده و قرار است تعمیرکار بیاید و ببردش. گفت:

  • آقا سرخپوسته تلویزیون تعمیر نمی‌کنه؟

بعد به شوخی خودش خندید و رفت. در را بستم. همه چیز به هم گره خورده بود. فشار کار داشت دیوانه‌ام می‌کرد. و حالا این سرخپوست. حتماً توهم برم داشته بود. آهسته روانه‌ی حمام شدم. از سرخپوست خبری نبود. اما لوله‌ها دیگر آب نمی‌دادند. بعد برگشتم و دیدم که توی سالن پشت پنجره ایستاده. و اینگونه شد که من و پیرمرد سرخپوست غریبه زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم.

روی هم رفته موجود آرامی بود. نه حرف می‌زد و نه سر و صدا می‌کرد. هیچ وقت ندیدم چیزی بخورد یا بیاشامد و هرگز هم نمی‌خوابید. شب‌ها که به رخت‌خواب می‌رفتم او گوشه‌ی اتاق دست به سینه می‌ایستاد و به سقف نگاه می‌کرد. به تنها چیزی که علاقه داشت تلویزیون بود و مخصوصاً برنامه‌های مربوط به حیوانات را با لذت نگاه می‌کرد. جای وسایل خانه را حفظ کرده بود و وقتی من نبودم همه چیز را مرتب می‌کرد. اگر چیزی خراب می‌شد تعمیر می‌کرد و شاید اگر زبان ما را می‌فهمید قبض آب و برق را هم اینترنتی پرداخت می‌کرد.

یک بار برای شام ادویه‌های مختلف را روی میز گذاشته بودم که تلفن زنگ زد. به اتاق خواب رفتم و وقتی برگشتم، دیدم ادویه‌ها را توی کاسه‌های مختلف با هم مخلوط کرده و با رنگ‌های شاد به دست آمده دارد دیوارها را نقاشی می‌کند. برایش ادویه‌های بیشتری خریدم و او هم نقاشی‌های بیشتری روی دیوار کشید.

یک روز از سر کار آمدم و دیدم فرش را لوله کرده و با آن برای خودش چادر سرخپوستی ساخته. دعوتم کرد بروم توی چادر، اما قبلش بهم فهماند که پیراهنم را در بیاورم. کلاه پرش را گذاشت سرم و از رنگ‌هایی که آماده کرده بود به بدنم مالید. بعد یک چپق به دستم داد که نوبتی کشیدیم و برایم به زبان خودش دعا خواند. همه چیز خیلی خوب و آرام بود. هرگز آنقدر احساس آرامش نکرده بودم.

کم‌کم اوضاع کاری‌ام روبه‌راه شد و بدهی‌ها را صاف کردم. حتی یک مهمانی دادم و دوستانم را دعوت کردم. چادر سرخپوستی نظر همه را جلب کرده بود و هر که از در می‌رسید می‌پرسید نقاشی‌ها کار کیست. من می‌گفتم کار یک دوست سرخپوست و آن‌ها می‌خندیدند. بعد به سرخپوست پیر که گوشه‌ی اتاق دست به سینه ایستاده بود و همه چیز را زیر نظر داشت لبخند می‌زدم.

بالاخره روزی رسید که من داشتم جلوی تلویزیون به کار‌هایم می‌رسیدم و سرخپوست هم کنارم نشسته بود. دیدم بلند شده و به شیشه‌ی تلویزیون دست می‌کشد. برنامه داشت بوفالو‌ها را نشان می‌داد. بوفالو‌های بزرگ و کوچک توی دشت و تپه‌ها می‌دویدند.

بعد از آن، سرخپوست روی دیوار‌ها فقط بوفالو کشید. هر وقت می‌آمدم خانه، توی چادرش بود و حتی شب‌ها هم از آن بیرون نمی‌آمد.

یک هفته گذشت. رفتم و جعبه را که توی انباری گذاشته بودم، آوردم بالا. سرخپوست از توی چادر بیرون آمد. به جعبه و بعد به من نگاه کرد. دستم را به طرفش دراز کردم. او به من نزدیک شد و در آغوشم گرفت. اولین بار بود که انقدر به کسی احساس نزدیکی می‌کردم. توی جعبه رفت و همانطور که آمده بود نشست و دست‌هایش را دور پاهایش پیچید. در جعبه را خوب میخ کردم. نشانی فرستنده را روی آن نوشتم و زنگ زدم به اداره‌ی پست.

حالا می‌نشینم جلوی تلویزیون، اما روشنش نمی‌کنم. فقط به دیوار نگاه می‌کنم. بوفالو‌های بزرگ و کوچک را می‌بینم که روی تپه‌ها می‌دوند.

از صورت‌کتاب هاتف هیدجی

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید