اوتانازی برای گربهٔ ایرانی

 هاتف هیدجی –
 ·

____________________________________________________________________________

 

گربه‌ی من تا حالا شش بار دست به خودکشی زده و این اصلاً شوخی بردار نیست، چون گربه‌ها هفت تا جون که بیشتر ندارن. همین هفته‌ی پیش پنجه‌ش رو کرده بود توی پریز برق و فیوز پریده بود. وقتی چراغ قوه رو روشن کردم دیدم به پشت افتاده کف سالن و تمام مو‌هاش سیخ شده، ولی هنوز نفس می‌کشید. قبل از اون هم تو وان حموم رگ دستش رو زده بود و چند بار هم خودش رو از بالکن پرت کرده بود پایین، اما هر بار خدا فقط یک جونش رو ازش گرفته بود. تمام چیزهای تیز رو از جلوی دستش جمع کردم و حواسم بود یه وقت در و پنجره‌ها باز نمونه. خیلی نگرانش بودم! باید بگم گربه‌ی من یه گربه‌ی خیابونیه و کودکی سختی داشته. وقتی پیداش کردم بچه‌ها سر دمش رو چیده بودن و سیبیل‌هاش رو سوزونده بودن، برای همین روی دیوار همسایه که می رفت، تعادلش رو از دست می‌داد و پرت می‌شد پایین. بعد از اون بیشتر مدت پشت پنجره میشست، به رفت و آمد ماشین‌ها توی خیابون نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. نمی‌دونم تا حالا آه گربه شنیدین یا نه. در هر صورت باید بگم اصلاً تجربه‌ی خوشایندی نیست، که گربه‌تون پشت پنجره بشینه و آه بکشه! شب‌ها راحت نمی‌خوابید. تا دیروقت توی اتاق راه می‌رفت و با خودش میومیو می‌کرد. روز هم چشم‌هاش قرمز بود. براش یه سبد خریدم و توش یه بالش نرم گذاشتم، اما اون می‌رفت کنج اتاق و دُم غم به بغل می‌گرفت. به ظرف شیرش لب نمی‌زد. لاغر شده بود. براش مرغ و ماهی خریدم. اونها رو بو کرد و پس زد.

بعد از اولین خودکشی فکر کردم شاید یه اسباب‌بازی خوشحالش کنه. براش یه موش مصنوعی خریدم. از اینهایی که می‌شه باهاش زن‌ها رو حسابی ترسوند. موش رو گذاشتم جلوش. بلند شد و به طرفش اومد. با پنجه چند بار بدن موش رو تکون داد و وقتی دید حرکت نمی‌کنه، همون جا بالای سرش نشست و… گریه کرد! باورتون می‌شه؟ موش اسباب‌بازی به هیچ وجه ایده‌ی خوبی نبود. بردمش پیش دامپزشک. بعد از معاینه گفت گربه‌ی شما از هر لحاظ سالمه. ازش خواستم که براش چند تا قرص آرام‌بخش تجویز کنه. اما اون گفت این کار غیر قانونیه. ازش خواهش کردم. باز هم امتناع کرد. می‌خواستم گوشی پزشکیش رو بپیچونم دور گردنش تا جونش بالا بیاد، اما این کار رو نکردم و فقط با جامدادی‌ای که روی میز بود کوبیدم فرق سرش. این قضیه زیادی ناراحت و عصبیم کرده بود.

خودکشی های گربه ادامه داشت، تا اینکه یه آگهی از روزنامه نظرم رو جلب کرد. توی کادر گوشه‌ی صفحه نوشته بود “اوتانازی برای گربه‌ی ایرانی. توسط متخصصین خارجی. مرگ سریع و بدون درد حیوان ملوس خود را با ما تجربه کنید.” جمعه بود و من جایی نداشتم که برم. توی خونه راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. گربه‌م رو که می‌دیدم راهم رو کج می‌کرم. نمی‌تونستم باهاش رو در رو بشم. یه بار که خواستم برم دستشویی دیدم مثل همیشه نشسته پشت پنجره‌ی سالن. دم غروب بود. سرش رو برگردوند به طرفم و نزدیک بود چشم تو چشم بشیم. من سریع دویدم توی توالت و یه مدت طولانی همونجا موندم. این آگهی لعنتی دست از سرم بر نمی‌داشت. بعد هم به دو برگشتم توی اتاقم و در رو به روی خودم بستم. تمام شب خوابم نبرد. صبح که بلند شدم دیدم گربه پای تخت نشسته و با چشم‌های گود افتاده‌ش به من نگاه می‌کنه. لحظه‌ی سرنوشت سازی بود و من حتی به ذهنم هم نرسید اون چه جوری در رو باز کرده! چاره‌ای نداشتم. زنگ زدم. هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود که یه مرد صورت سرخ شکم گنده اومد. تمام بازو‌‌هاش خالکوبی بود. یه لباس آستین کوتاه آبی تنش بود که یه ضربدر و یه به علاوه ی بزرگ قرمز روش بود. مسخره ترین لباسی بود که به عمرم دیده بودم و مضحک ترین لباسی بود که یه “اوتانازی گر” گربه می‌تونست بپوشه. از در وارد شد و بدون اینکه سلام بده پرسید:

  •  کدوم گربه‌ست؟ کجاست؟

به سمت پنجره اشاره کردم و گفتم:

  • من فقط همین یه گربه رو دارم!

 

اومد کنار پنجره و کیفش رو گذاشت روی میز. گربه همینطور داشت بیرون رو نگاه می‌کرد. حتی برای صدای باز شدن در کیف هم برنگشت. “گربه‌کُش” اول از همه دستکش‌های پلاستیکیش رو دستش کرد. از توی کیفش یه سرنگ در آورد که به نظرم برای یه گربه خیلی بزرگ بود. شاید بیشتر به درد بوفالو یا کرگدن می‌خورد. پرسید:

  • واکسن‌هاش به موقع زده شده؟ دوست ندارم بهم چنگ بندازه!

سرنگ رو بین دندون‌هاش گرفته بود و زل زده بود به من. گفتم:

  • بله، بله! گربه کاملاً سالمه!

سر یه آمپول شیشه‌ای رو با انگشت اشاره پروند و سرنگ رو فرو کرد توش. پیستونی رو کشید و سرنگ از مایع فوسفوری کمرنگی پر شد. بعد گربه رو از گردن گرفت و گذاشت روی میز و همین که صورتش رو دید، با قیافه‌ای که یعنی جا خورده مکث کرد و گفت:

  • این گربه که ایرانی نیست!

گفتم:

  • چی؟

گفت:

  • گربه‌های خیابونی از نژاد اون گربه‌های اصیل ایرانی نیستن. این گربه ایرانی نیست!

تو اون لحظه مو‌هام سیخ شده بود و سر ناخن‌هام تیر می‌کشید. فکر کنم اگه دم داشتم حتماً راست وای می‌ستاد. سرش داد زدم:

  • من به شما اجازه نمی‌دم در مورد گربه‌ی من اینجوری حرف بزنین آقا. این یک گربه‌ی اصیل ایرانیه. اگه توی خیابون بزرگ شده، دلیلش این بوده که کسی رو نداشته. الآن فقط یه کم خسته‌ست. اونم به خاطر امثال شما قاتل‌هاییه که بدون هیچ احساسی می‌خواین جونش رو بگیرین. فکر کردین با این حرف مفت می‌تونین از من پول بیشتری بتیغین؟ اون هم برای کشتن موجودی که به من تعلق داره؟ اصلاً شما کی هستین که بخواین راجع به نژاد گربه‌ی من نظر بدین؟ حالا هم گورتون رو گم کنین، پلیز!

یارو جل و پلاسش رو جمع کرد و گذاشت توی کیفش. مثل یک اجنبی بدرقه‌ش کردم و در رو پشت سرش کوبیدم. رفتم نشستم کنار گربه و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. به خاطر کاری که خواسته بودم باهاش بکنم از خودم بدم می‌اومد. یهو دیدم با دم نصفه نیمه‌ش داره می‌زنه به شونه‌م. رو کردم بهش. زبونش رو دور لبش چرخوند و بعد، برای اولین و آخرین بار تو عمرش حرف زد. بهم گفت:

  • خوشحالم که نذاشتی من رو ازت بگیرن، رفیق!ا

 

 

 

 

 

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

One Response to اوتانازی برای گربهٔ ایرانی

نظرتان را ابراز کنید