نوشتهی: محمود راجی
به گمان معلم، فقط غم و تاثر نیست که این صدای نی در فضای سربی غروب پائیز روستا پراکنده میکند. او آن را چون تهدیدی میبیند که دلش را میلرزاند و از هیبت آن رعشه بر جسم و جانش میافتد. معلم در اتاقش را از پشت قفل میکند و در گوشهی دنج اتاقش کز میکند.
روزها وقتی داد و فریاد بچهها و سگ دویهای بیامانشان فضای مدرسه را پر میکند، مدرسه چه قدر کوچک و بی مقدار دیده میشود، ولی حالا در این غروب تنها، با این صدای نی که از گورستان شنیده میشود، بسیار بزرگ و دلگیر به نظر میآید. مهر امسال، کدخدا تلاش بسیاری کرده بود که معلم را راضی کند تا اتاقی در یکی از خانههای داخل آبادی برایش بگیرد، اما معلم نپذیرفته بود. زیاد اهل بگو و بخند و با این بشین و با آن پاشو نبود. حالا این صدای نی فضای اتاق او و کلاسهای مدرسه را پر کرده است.
هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسد. گویا مردم نسبت به صدای نی بیتفاوتند، چون برای رفتن به گورستان، که بالای تپهای قرار دارد، باید از کنار مدرسه رد شوند. مدرسه و گورستان هر دو بیرون از مجموعهی خانههای روستا قرار دارند. کاشکی کسی درِ مدرسه را بزند و او را صدا کند. کاشکی اوستا قربان که هر شب سر میزد و شب نشین پیشش میآمد، امشب زودتر بیاید.
اوستا قربان در این یک ماه، هر شب تاریک شده نشده میآمد و مینشست. دو سه ساعتی مینشست. خودش حرف میزد. گفت و شنودی در کار نبود. چون معلم حوصلهی زیادی برای گفت و شنود نشان نمیداد. اوستا قربان از هر دری سخن میگفت. هر شب از معلم میخواست که شیطنت بچهها را ندیده بگیرد، ناراحت هم نشود، تعارف هم نکند، فقط کافیست به او بگوید تا او با پدر و مادرشان صحبت کند. او ادعا میکرد که خوب بلد است چگونه گوش بچه شیطانها را بکشد. دو سه شب اول معلم ساکت و آرام به حرفهای اوستا گوش داده بود. بیحوصلگی نشان میداد ولی بیاعتنا نبود. او فکر میکرد شب نشینی هر شبهی اوستا موقتیست و کمکم از بیحوصلگی وی خسته میشود و شب نشینیاش را ترک میکند… سال قبل از این خبرها نبود؛ با آن که سال اول کارش بود و بیشتر از حالا دلش میخواست یکی بیاید و او را از تنهائی درآورد، کسی سری به او نمیزد. ولی امسال این اوستا قربان مزاحم هر شبش شده بود…
با این همه، با توجه به نگرانی و واهمهای که امشب پیش آمده بود، دلش میخواست دست کم اوستا قربان میآمد و از تنهائی و نگرانی و کراهت این صدای نی نجاتش میداد. ولی اوستا هم نمیآمد. نه به خاطر رفتاری که معلم برای بریدن پای وی از شب نشینی هر شبه… معلم از یاد آوری رفتار خود با او خجالت میکشد… اوستا قربان هیچ وقت از رفتار معلم ناراحت نشده بود، تازه هر بار که معلم در دلش خندیده بود و از او پرسیده بود برای چه بهات میگویند اوستا قربان؟ اوستائیات به چیست؟ اوستا درآمده بود و گفته بود: والله خودت بگو آقای مدیر. توی این لیوان آلمینیمی چای خوردن اوستائی نمیخواهد؟ معلم هر بار آشکارتر خندیده بود. به جدارهی لیوان آلمینیمی دست میکشید، هم چنان داغ و لب سوز مانده بود. گرمایش را حتی بعد از سرد شدن چای حفظ میکرد. البته شب بعد دوباره در همان لیوان برایش چای میریخت…
معلم باز از پنجره نگاهی به طرف گورستان میاندازد. پرتو کمرنگ فانوس دیده میشود. ساعتی پیش که اول بار این نور را دیده بود تعجب کرده بود. بعد صدائی به گوشش رسیده بود. صدائی که معلم فکر کرده بود صدای پیچش باد است در حفرهها. کدام حفرهها؟ زمستان پارسال که برف باریده بود، در کوچهها حفرههائی برای عبور درست شده بود، خوب از این صداها میآمد. مثل آن که باد زوزه بکشد… ولی حالا ماه دوم پائیز است. برفی نباریده، بادی نیامده که زوزهای باشد. صدا از طرف گورستان است. مثل همان صدائی است که معلم غروب دو سه روز قبل شنیده بود و نزدیک که شده بود، دیده بود تراب… باز هم تراب؛ امسال از روز اول مدرسه پیدایش شده بود. همه گرفتاریها هم با او وارد مدرسه شده بود. چه آتشها که این یک ماهه نسوزانده بود؛ معلم را ذله کرده بود؛ این هم…
معمول نیست کسی غروبها یا شبها گورستان برود. حتی گناه است. حالا که کاملا شب شده و نور فانوس فضای گورستان را کمی از تیرگی درآورده است، گناهش بیشتر است. آن هم با این صدای نی که یک بند… زوزهست… نالهست… فحش میدهد… عاشق است… دعوا دارد… دعوت به جنگ میکند… رحم و مهر میطلبد… هر آن به زبانی میگوید… هر آن به معنائی شنیده میشود… در وادی مرگ آواز سر دادهست… مردهها را میخواهد بیدار کند؟ غریبهایست که به هواداری تراب آمدهست؟ معلم پرده را میکشد و خود را در گوشهی اتاقش پنهان میکند…
ترس از دو شب قبل در جان معلم نشسته بود. پریشب همین وقتها بود که زنی با چهره و لبخندی فروتن که به لهجه او حرف میزد، دست تراب را گرفته و آورده بود دم در مدرسه…
ببین آقای مدیر با بچهم چه کردی؟ مگه چه کرده بود، طفلک معصوم…
معلم دیده بود که تمام سر و صورت و پس گردن تراب باد کرده، بدنش کبود و دندههایش سیاه سیاه شده است.
خانوم من که کاری نکردم. من چه کردم؟ به من چه؟
این همه پدرش به شما احترام میگذاشت. همش میگفت : پری باور میکنی این آدم تمام خاطرههای جوانیام را بیدار میکنه. حالا شما حقش را خب دادی…
تراب مفلوک و نزار و شکسته جلوی معلم ایستاده بود. نه. خمیده بود. از آن تراب… از آن شوخ و شنگی یا به قول معلم، پرروئی چیزی نمانده… آن ترابی نبود که در همان روزهای اوایل مهر در گوشهی حیاط دیده بود، او بچهها را دور خودش جمع کرده و ها از دهانش بیرون میآورد، معلم فکر کرده بود که چی… بعد به جای پائین آمدن از پله، از ایوان به حیاط پریده بود و خودش را از گوشه و کنار حیاط، از پشت بچهها به او رسانده و دیده بود که کبریت روشن را به دهان فرو میبرد و روشن بیرون میآورد و اگر کبریت خاموش میشد با های مانده در دهان خود، بچهها را مسحور میکند.
معلم آن چنان محکم خوابانده بود توی گوش تراب که همه مدرسه ساکت شده بود، اما تراب بیدی نبود که از این بادها بلرزد. معلم آن اندازه به این فکرها مشغول بود که یادش نمانده بود بپرسد این خانم همشهری در این ولایت غریب چه میکند یا به نظرش آمده بود که مطلب دیگری هم در شکایت مادر تراب کنجکاوی او را برانگیخته بود، ولی هر چه فکر کرده بود، یادش نیامده بود. همان دم یادش رفته بود.
بعد از رفتن مادر تراب، معلم مثل آن که در محکمهای دارد حرف میزند، به خودش گفته بود خب تقصیر خودش بوده. کسی که ندیده، باور هم نمیکند. غروبی بچهها را جمع کرده بود توی گورستانی و نی میزد… سه خلاف همزمان. جرم هر کدام به تنهائی اندازهی قدش تاوان دارد. ولی چرا آن ریختی شده بود؟ نگرانی معلم از وضع ظاهر و سلامتی تراب با این حرفها بر طرف نمیشد. به من چه؟ خوب میخواست این همه پررو نباشد. وقتی معلم ناقصی مشق را بهانه کرده، نگفته بود که توی گورستان داشته نی میزده که همه بفهمند… ننوشتن مشقش را بهانه کرده، آورده بود روی بلندی ایوان، وایسانده بودش که بچهها به او بخندند. بچهها خندیده بودند و تراب هم با آنها خندیده بود. آن قدر از همان ایوان مدرسه به بقیه خندیده بود که بچهها ساکت شده بودند ولی او همچنان میخندید.
به چه میخندی کرهخر پدرسگ… پدری ازت در بیارم که… معلم فکر کرده بود چه طوری پدرش را در بیاورد که بعد از این پررو نباشد و پررو نماند… تا آن که دو روز قبل، زمان خروج از مدرسه، تراب را دم در نگه داشته بود و رو کرده بود به بچهها و شتابزده، فقط لب تر کرده بود که هر کسی هر جوری خواست… بچهها هم هنگام رد شدن از کنار تراب، هر کدام مشت یا لگدی به او زده بودند.
دیروز که علت نیامدن تراب را جویا شده بود، بچهها گفته بودند:
آقا اجازه، تب کرده، خانه خوابیده.
حالا نی دیوانه شده است. زمین و آسمان را میخواهد به هم بدوزد. تمام دیوارها و پردهها را میخواهد بدراند. معلم سعی میکند پردهی پشت پنجرهاش را محکم بگیرد تا شاید نور توی گورستان را نبیند… ولی صدا امانش را بریده است… پارسال یک بار کدخدا از مردی یاد کرده بود که سالها قبل در این جا زندگی میکرد و صدای عجیبی داشت. صدائی که هر کسی میشنید، نمیتوانست فراموشش کند. صاحب صدا بعد از مرگ همسرش در زمان زایمان فرزندش، در هر جائی و هر زمانی با صدای بلند آواز میخواند. قبل از آن کسی آواز او را جز در زمان تعزیه نشنیده بود. همهی نقشها را میخواند. مردم میگفتند که زن به خاطر صدای شیطانی مرد، نفرین شده و مرده است… اما مرد بعد از آن دیگر حرام و حلال را کنار گذاشته؛ روز و شب، قربان و محرم، غدیر و عاشورا، رمضان و شعبان؛ در کوی و کوچه و کوه و صحرا بیهیچ دلیلی آوازش را سر میداد. با کسی حرف نمیزد و فقط آواز میخواند. و صدایش در دل سنگها و درهها میپیچید. کدخدا میگفت در آن چند سال که برکت از روستا رفته بود و مردم روستا باران و آب کافی ندیده بودند، او را سبب خشکسالی میدانستند. چند سال بعد نیای هم ساخته بود، یا نمیدانم از کجا تهیه کرده بود که با آوازش میزد. با همین نی و آوازها و به کمک مادرش، پسرش را کم کم بزرگ میکرد… کدخدا میگفت یادش هست که عدهای هم قسم شده بودند برای خلاصی از نحوست صدای نی و آوازش، یا صاحب صدا را از روستا بیرون کنند، یا سر به نیستش کنند. کدخدا اصرار داشت اضافه کند که پدرش، کدخدای آن زمان، مانع مردم شده بود…
همراهی صدای نی که حالا دیگر گویا از چند جهت به گوش میرسد، صدای همهمهای شنیده میشود. معلم فکر میکند، مردم جمع شدهاند که به خانهاش بیایند و او را به خاطر اذیت تراب تنبیه کنند. وقتی اطمینان مییابد که صدا نزدیکتر نمیشود، در اتاقش را باز میکند و وارد حیاط مدرسه میشود. یادش میآید که در این دو روز که تراب مدرسه نیامده، او به شدت دلمرده و بیحوصله بود… بعد از ظهر امروز، یکی دو نفر دوان دوان خود را به معلم رسانده بودند و به سختی نفس نفس میزدند و در گفتن عجله داشتند و از هم پیشی میگرفتند. آنان میخواستند خبری را به معلم بدهند… خبر مرگ تراب را.
در تاریک روشنای حیاط تمام حرکات تراب در این یک ماهه یادش میآید. زنگهای تفریح، همیشه چیزی داشت که عدهای را دور خود جمع کند.
معلم قبل از آن که در مدرسه را باز کند، خوب گوش میخواباند. کسی نزدیک مدرسه نیست، در را باز میکند و در خلاف جهت صدا به طرف خانهی کدخدا میرود. کدخدا در خانه نیست…
معلم به طرف خانهای که محل برگزاری مراسم تعزیه یا ختم و دعاست، میرود. همهمه از آن جا شنیده میشود. با احتیاط به حرفهای مردم گوش میکند. مردم پشت هم استغفار میکنند و صلوات میفرستند. او چون تهدیدی در رفتار و گفتار جمعیت بر ضد خود نمیبیند کمکم به آنها نزدیک میشود.
عدهای اصرار دارند قبل از آن که روستا دچار عذاب و قحطی شود، باید رفت و صدای نیاش را خفه کرد و او را از گورستان بیرون انداخت. کدخدا و عدهای دیگر مانع هجوم مردم میشوند و سعی دارند آنان را آرام کنند. معلم با دیدن کدخدا به طرف او میرود. کدخدا معلم را میبیند:
این جا چه کار میکنی؟
آمدم شما را ببینم.
برو به خانهات. برو. میآیم پیشت.
نمیتوانم.
پس برو به خانهی ما. من بعد میآیم.
معلم ساعتها در خانهی کدخدا منتظر میماند. صدای نی توی گورستان ادامه دارد. معلم خوابش میگیرد. بیدار که میشود صدای نی توی گورستان با آوازی به گوش میرسد. گاه صدای این یک به تدریج کاهش مییابد و بعد صدای آن یک کم کم بلندتر میشود. تقریبا نیمه شب است که کدخدا به خانه برمیگردد.
مردم راضی شدند به خانههاشان بروند تا فردا صبح… امانات بِبُرد مرد… معلوم نیست کی میبُرد این صدای نیاش… مثل سی سال پیش که سر گور پدر آواز خوانش تا صبح نی زد و روز بعدش کوچ کرد و از این جا رفت… امشب هم دارد روی خاک پسرش یک بند نی میزند و آواز میخواند. هنوز هم زن و شوهر روی خاک پسرک نشستهاند. وقتی از کوچ سی ساله برگشته بود، مردم نمیخواستند به روستا راهش بدهند… به من قول داده بود که جز زمان تعزیه خوانی کسی صدای نی و آوازش را نشنود. پرسیدم چه کار میکرده توی این مدت… گفته بود برای مردم در زمان کاشت و برداشت و در شادی و عزا نی میزده، حالا توبه کرده. از همان ولایت، زن آورده بود… پسرش را نشان داده بود و گفته بود میخواهد در وطن آبا اجدادیشان بزرگ شود…
روز بعد، در حالی که معلم در حیاط مدرسه قدم میزند، و نگاهش را به گوشه و کنار حیاط میدواند، کدخدا وارد مدرسه میشود و میگوید:
اثاثش را جمع کرد و همراه زنش از این جا رفت. کوچ کرد و رفت…
پائیز و زمستان ۸۸