داریوش کارگر، از دار دنیا رخت بربست
از دوست به یادگار دردی دارم
آن درد به صد هزار درمان ندهم.
داریوش کارگر یکی از حسّاسترین داستان نویسان ایران بود. این ویژگی سبب کُندی کار او میشد، امّا زمینهای برایاش فراهم میآورد که بتواند روز به روز قدمهایی بزرگ به پیش بردارد. لذا از مجموعه داستان سنگسار تا عروس دریایی خطِ فاصلِ دو شیوهی متفاوت داستاننویسی دیده میشود و از عروس دریایی تا پایان یک عمر، پرشی که به لحاظ روحی برای هر نویسندهای خانمانسوز است و در عین حال بسا رهآوردها دارد.
انعکاس رهآوردهایی چنین از مکتبهای داستانی او را، در سیزده شماره ی فصلنامهی افسانه هم میتوان مطالعه کرد. داریوش داستانها و جستارهای تئوریک را خودش انتخاب و به دوستان همکار خود میسپرد که آنها را به فارسی برگردانند. پس از دریافت برگردانها، آنها را واژه به واژه و جمله به جمله مرور میکرد و در صورتِ لزوم ادیت. در آن سالها ما همکاری نزدیکی با هم داشتیم، میدانستم؛ فرصت سر خاراندن ندارد. افسانه با مشکلات مالی فراوانی روبرو بود. پس از انتشار هر شمارهای ضرر میداد. در عین حال در سالهای انتشار آن ۱۳٧۰-۱۳٧۴، نشر افسانه کتابهای چندی هم از نویسندگان دیگر منتشر کرد. از آن میان است زندگانی من، اثر زنده یاد احمد کسروی تألیف آقای ناصر پاکدامن. هزارتوهای بورخس، برگردان احمد میرعلایی. زن در نقطهی صفر اثر نوال سعداوی، برگردانِ حامد شهیدیان. سنگِ آفتاب سرودهی اوکتاویو پاز، برگردان زنده یاد احمد میرعلایی. سه قطعه برای سه موقعیت اثر ساموئل بکت، برگردان پرویز اوصیا و…
داریوش از نسل مبارزانی بود که در بحبوحهی قدرت یابی ملّاها در ایران پس از انقلاب، جان خود را برداشته و پس از آوارگیهای بسیار از کوه و کمر عبور کرده و خود را به سوئد رسانیده و در اُپسالا ساکن شده بود. این شهر آینهدار دلتنگیهای او برای میهنِ پشتِ سر گذاشته شده و مادرِ چشم به راهش در همدان و شهر انتظارهای بی پایان او بود. «اسد چشمهای مادرم!» هنوز صدایش را میشنوم. با هم در این بارهها بسیار گفتگوها داشتهایم. برخی از داستانهایش شرحِ رنجِ و پریشانی آوارگیها، انتظارها و انعکاس سرنوشت انسان مهاجر است. برای او انسان مهاجر یعنی ساخته و پرداخته ی صاحبان قدرت و سرمایه در کشورهای جهان سوّم و جهان سوّم یعنی دنیایی که در چنگال جهل و خرافات، مانند موشی در اختیار گربههای خونخوار دنیای بی ترّحم سرمایه گرفتار است.
سالهایی چند در همسایگی هم زندگی میکردیم. من تنها بودم. هیچوقت به تنهایی من اشارهای نمیکرد، امّا میدانم بعضی وقتها به آن فکر میکرده و چیزهایی میگفت که نشان میداد در میان همهی مسائلی که دارد، تنهایی منهم برایش مسئلهای است. مثل تنهایی دوستان دیگر در گوشه و کنار دنیا. گاهی میخواست بگوید که اگر اتّفاقی برایم افتاد یا زد و مریض شدم، خبرش کنم، امّا آنقدر محجوب بود و آنقدر برای غرور دوست و همنوع خود اهمیّت میداد که سبب میشد با شگردهایی ویژه، فکر خود را بیان کند.
بیشتر بازیگران داستانهایش از میان طبقات فقیر و فراریها میآیند. اغلب آنها را از نزدیک میشناخت و متأثر از زندگی و سرگذشت آنها بوده است. گاهی که حرف و حدیث آنها را تعریف میکرد سخت گرفته و غمگین میشد. مکث میکرد و بغض خود را فرو میداد و سیگاری میگیراند و پس از دقایقی چند داستان را از سر میگرفت. زبان روشن و ساده و گیرایی داشت. داستانهایی که تعریف میکرد، بعضی وقتها تن مرا میلرزاند. نثر شفاهیاش روی من تأثیر میکرد. و فکر میکنم همین نثر شفاهی او بعدها در شکل استعارهها و ایهامها، در پایان یک عمر منعکس شد. و حتی شیوهی روایی این داستان متأثر از نثر شفاهی او است.
در این دو، سه سال آخر داریوش را کم دیده بودهام. یک، اینکه در این مدّت کمتر اُپسالا بودهام و بعد اینکه دوستمان، روز به روز ضعیفتر میشد و در رفت و آمد دائم به بیمارستان بسر میبُرد. تابستانِ سال پیش، امّا اُپسالا بودم، زنگ زدم خانه بود، قرار گذاشتیم و روز بعد رفتم خانهاش در منطقهی اریکسبری. در را گیتی خانم باز کرد و داریوش پشت سر او بود. داریوش نیمه جان شده بود. لباس پارچهای سفیدرنگی از نوع بیمارستانی آن تنش بود. گفت: «اسد دست نمیدهم چون دواهای خطرناکی میخورم و واگیر دارند.» نشستیم در اتاق نشیمن و داریوش مدّت ۱۵ دقیقه در بارهی بیماریاش و تجویزات پزشکان و دردها، دردهای همیشگیاش حرف زد. صدای دوست، همان صدای رگهدار آهنگینِ سوختهاش بود. آهنگ همیشگیاش را داشت. خوشحال شدم. چون دیدم که روحیه، روحیهایست که بسا دردها را میتواند، زمین بزند. فکرم را، رو به گیتی خانم، همسر و دوست همیشه غمگسارش، بر زبان آوردم و حس کردم که داریوش هم خوشحال شد. و سپس از دنیای ادبیات و شعر و سیاست سر درآوردیم. داریوش میگفت: «اسد من در این سالها با درد خودم میسازم، با درد وطن میسوزم. این یکی دارد، همهی ما را از پا درمیآورد. من همهاش میبینم که درد روی درد سوار میشود هیچ گشایشی نیست. در این سی سال یک حادثهی خوشآیند برای ما و مردمانی مانندِ ما روی نداده است. همه هم دارند وقت تلف میکنند و سرنا را از سر گشادش میزنند. من چهرهای نمیبینم. امیدی نیست. من در تاریخ معاصر ایران فقط سه نفر را دیدهام که درد را درست تشخیص دادهاند و این سه نفر….»
دیدار ما با شور و هیجان وصف ناپذیری به پایان رسید. من آمدم یوتوبوری و پس از یکی دو ماه، برایش کتاب شهر نو، اثر دکتر محمود زند مقّدم را فرستادم. چند روز بعد پیغام داد. و چقدر خوشحال شده بوده است بابت انتشار این اثر و چه سلامها و درودهایی برای ناشر…
امشب که خبر را گرفتم، یخ زدم. با مسئول کانون نویسندگان تماس گرفتم. قرار است دوستان برنامهی یادبودی در استکهلم بگذارند و
و چه تلخ!…
آخر رفیق ما هنوز در نیمهراه زندگانی خود بود و بسا کارها داشت…
اسد رخساریان
آبانماه ۱۳٩۱