بخش اول
سال اول دبستان بود. كلاس بزرگ بود: يك اطاق پنجدری. و روشن بود. آفتاب آمده بود تو. بيرون پاييز بود. دست ما به پاييز نمیرسيد. شكوه بيرون كلاس بر ما حرام بود. سرهای ما تو كتاب بود. معلم درس پرسيده بود. و گفته بود: دوره كنيد. نمیشد سربلند كرد. تماشای آفتاب تخلف بود. ديدن كاج حيات جريمه داشت: از نمره گرفته, دو نمره كم میشد.
ما دور تا دور اطاق روی نيمكت نشسته بوديم. ميان اطاق خالی بود. و چه پهنهای براي چوب و فلك. تختهی سياه بدجايی بود: ضد نور بود. روی چند شيشه را گرفته بود: نصف يك درخت را حرام كرده بود. با تكهای از آسمان. نوشتهی روی تختهی سياه خوب ديده نمیشد: برگ, مرگ خوانده میشد. همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده بود. و چوب خوبی از دست معلم خورده بود. جای من نزديك معلم بود. پشت ميزش نشسته بود و ذكر میكرد. وجودش بطلان ذكر بود. آدمی بیرؤيا بود. پيدا بود زنجره را نمیفهمد, خطمی را نمیشناسد, و قصه بلد نيست. میشد گفت هيچوقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خيالات من چروك میخورد. وقتی وارد كلاس میشد, ما از اوج خيال میافتاديم. در تن خود حاضر مشديم. پرهای ما ريخته بود. انگار سرنگون بوديم. تركهی روی ميز ادامهی اخلاق او بود. بیتركه شمايل او ناتمام مینمود. و تركه هميشه بود. حضور ابدی داشت. تركهی تنبيه, تركهی انار بود. كه در شهر من درختش فراوان بود. تركه, شلاقهی پای درخت انار بود. شلاقهها را میبريدند تا زور درخت را نگيرند, شلاقه گُل نمیكرد. ميوه نمیداد. اما بیحاصل نبود: شلاق میشد. در تعليم و تربيت آن روزگار, درخت انار سهم داشت. فراگيری, محركِ گياهی داشت.
بعدها, من هم تنبيه را ياد گرفتم. تركه زدن را در خانه مشق میكردم. باغ مادربزرگ بود. و جای همه جور مشق, با تركه پيش يك درخت میرفتم. و با خشونت میگفتم: «اوضاع طبيعی هندوستان را بگو». و چون نمیگفت, تركه بود كه میخورد. به درخت ديگر میگفتم: «”سار“ را با چه مینويسند؟… گفتی ”صاد“؟» و شلاق بود كه میزدم. دلم میخواست هيچكدام درس خود را حاضر نباشند. معلم ما هم تنبلپسند بود. كندذهنی جولانگاه ساديسم آموزشی او بود.
آن روز, سر من در كتاب بود. مثل همهی بچهها. ولی درس حاضر نمیكردم. از بر بودم: www.zibaweb.com
سار از درخت پريد
آش سرد شد
… تا آخر. ميان عبارات كتاب هيچ رابطهای نبود. كتاب, آلبوم پريشانی از كلمات و مفاهيم بود. شبيه مغز منتقد امروز. و چنين بود همهی كتابهای درسی ما. ولی ذهن من ميان دو جملهی پی در پی رابطهای میجست. ميان پريدن سار از درخت و سرد شدن آش. به شعر رابطه میرسيد: در خانهی ما, روبروی اطاق ظرفها يك درخت اقاقيا بود. اقاقيا لب آب روان بود. بهارها, گاه در سايهاش ناهار میخورديم. و ناهار گاه آش بود. دو عبارت كتاب به هم میپيوست. جان میگرفت. عينی ميشد: كاسهی آش داغ زير درخت اقاقياست. سار از روی درخت میپرد. به هم خوردن بالهايش آش را خنك میكند.
كتاب من باز بود. چيزی نمیخواندم. دفترچهام را روی كتاب باز كرده بودم. و نقاشی میكردم. درخت را تمام كرده بودم. رفتم بالای يك كوه يك تكهابر نشان بدهم, داشتم يك تكهابر میكشيدم, رسيده بودم به كوه, كه باران ضربه بر سرم فرود آمد, فرياد معلم بلند بود: «كودن, همهی درسهايت خوب است. عيب تو اين است كه نقاشي میكنی». كاش زنده بود و میديد هنوز اين عيب را دارم. تازه, نقاشی هنر است. هنر نفی عيب است. و نمیتوان به كسی گفت: «عيب تو اين است كه هنر داری». جرأت داشتم به او بگويم كودن كه نمیتواند همهی درسهايش خوب باشد؟
من كتك خورده بودم. ولی چرا. نمرههای من همه خوب بود. شاگرد اول بودم. Crémieux «شاگرد اول كلاس را نمونهی يك فرصتطلب و اهل ريا میداند. من از ترس شاگرد اول بودم. Josiane تكاليف مدرسهی خود را با سليقه انجام میدهد, چون باور دارد كاری بيهوده است. من كارم مرتب بود چون مرتب بار آمده بودم. پريشانی مرا میترساند. Loti دفترچههای كثيف داشت. چون در اين كار اجبار میديد. من نظم را از كف نمیدادم. خطا را هم منظم مرتكب میشدم. تكليف مدرسهی من مرتب بود. مثل طاقچهای كه در اطاق پنجدری خانه داشتم. و شبيه همهی اطاقهايی كه درشان زيستهام. هميشه دربارهی اطاق من میشد گفت: «انگار خانقاه ذن است».
در مدسه تنها يكبار چوب خوردم. آن هم به جرم نقاشی. من تنبيه را باور دارم. تنبيه بيدار كردن است. چوب را بايد خورد و روشن شد. «جور استاد» را بايد كشيد و راه را يافت. ferula و scutica در اختيار معلم روم قديم بوده است. اوسنيوس تركه و شلاق را ابزارهای لازم آموزش میشناسد. Libanios میگويد تركه را بايد گرداند و درس را آموخت. Kottalos, طفل گريزپا, بيهوده معلم را به خداوندان هنر قسم میدهد: تا دم فرونبندد شلاق میخورد. «قلب كودك مملو از شيطنت و سركشی است ولي تركهی استاد آنها را از قلبش بيرون میراند». معلم آتنی قرن چهارم (؟) اهل تنبيه بود. در مدارس آتن چوب و فلك بود. شاگرد عبارتی را در قرائت میانداخت, شلاق بسته میشد. در عصر ايمان هم تنبيه با تركه بود. جوان اسپارتی فرمانبرداری را در سايهی شلاق میآموخت.
ضربه اگر بيدار كند هميشه رواست. خشونت چاشنی پرورش نيست, عنصر سازندهی آن است. حتی ارسطو كه تنبيه بدنی را روا نمیداند شيوهی پرورش را خشن میخواهد. پلوتارك ترس از تنبيه را يارمند آموزش میداند. و از پدر میخواهد در پرورش كودك گاهی به نرمی گرايد و گاه به خشونت. چيزی كه نجم رازی از مراد چشم دارد: «و چون مريد در قبض باشد به تصرف ولايت بار قبض از او بردارد و او را بسط بخشد, و اگر در بسط زيادت فرارود, قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند». تنبيه بيدار میكند. همه برگزيده نيستند. همه ابراهيمادهم نيستند كه در صحرا آواز «انتبه» بشنوند. هم او نزديك مكه چند سيلی میخورد. خود را سزاوار آن چند سيلی میيابد. و به كام خود میبيند. داستان معلم «ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردمآزار گداطبع ناپرهيزگار» را كه سعدی در ديار مغرب میبيند در گلستان خواندهايم. از «هيبت ولايت شيخ» و ادب و سرسپردگی مريد حرفها شنيدهايم و پی بردهايم كه مراد «بايد كه با هيبت, تا مريد را از وی شكوهی و عظمتی و هيبتی در دل بود, تا در غيبت و حضور مؤدب باشد…» و دانستهايم كه مراد بايد «مريد را نرنجاند مگر به قدر ضرورت تأديب». راماكريشنا به ما آموخته است كه برترين مقام را آنگورو دارد كه اگر نيازی ديد, به ياری زور مريدان را به راه آورد. خشونت حياتی لاماها ستودنی است. نوازشی ناپيداست. شعری وارونه است. ريشه در آسمان دارد. هوای گرفتهای است كه در پی باران دارد. و شكفتگی. مارپا نمونهیي اين خشونت است. ميلارپا بايد از هفتخوان بگذرد تا آشنای راز شود. و میگذرد. اينجا ميان مريد و مراد میتوان از abhisheka حرف زد. اما تنبيه من جا نداشت. نظمی را به هم نزده بودم. معلم درس نمیداد. ما به حال خود بوديم. و من درس را بلد بودم. نقاشی سركوب تكرار بيهودهی درس بود. و بیصدا پيش میرفت. Filippo Lippi جای فراگرفتن درس, روی كتابهای خود و ديگران آدم میكشيد. چيمابوئه درس را رها میكرد تا روی كتاب و كاغذ نقاشی كند. من اول درس را میخواندم. زياد هم میخواندم. تا سرحد نفهمی و منگی. و نيچهوار انضباط مدرسه را بر خود هموار میكردم: میتوانستم در زير رگبار, «قدم آهسته» از مدرسه برگردم. معلم مرا میشناخت. سرسپردگی مرا به دستورها ديده بود. پس چرا چوبم زد؟ به من نزد, به بيداری ذوق زد. به حضور رويا زد. ميلارپا آواز خوش سر داد و به دست مادر تركه خورد. صدای خوش پاداش خوش نداشت. تركه خورد چون خواندن ننگ خانواده بود. اما كار من خطا نبود. اگر لكهی ناجوری بر سپيدی كاغذ بود,ی لكهي ننگی به دامن سنت نبود. معلم, همشهری من بود. شهر ما, شهر قالی بود. دار قالی در خانهها به پا بود. قالی نقشه میخواست و نقشه را نقاش میكشيد. هر چه نقاش بود, نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زياد بود. و در نقشهی قالی تنها اسليمی و بادامی و كشميری و گل شاهعباسی نبود. شكار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شيرين هم بود. اينها را هم معلم میدانست. پس تنبيه او اشارتی دينی نبود. كاش چوب معلم عيوب بیشمار مرا سركوفته بود. چون «عيب» نقاشی با من ماند. عمر مرا بلعيد. و پرورش يافت. من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بيزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خيالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قيچیي كرده بود. نماز مرا شكسته بود. مدرسه عروسك مرا رنجانده بود. روز ورود يادم نخواهد رفت: مرا از ميان بازی «گرگم به هوا» ربودند, و به كابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها ديدم و غريب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هربار, دلهره بود كه جای من راهيی مدرسه میيشد. مارسل را در انديشهی مدرسه نوميدی دست میداد, مرا اضطراب. چيزي كه Dora با شرح داستان ورودش به پانسيونا میآفريند. من هم مثل Wolf میخواستم كتاب و كاغذ و قلم و كيف مدرسه داشته باشم. اما به كلاس نروم. سيمون دوبوار در كلاس آرام بود و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم, اما هرگز در كلاس قرار نداشتم.
از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود. هرگز ژوليت آدام از دست «اين صدای جهنمی» به اندازهی من عذاب نكشيد. اين صدا خيالم را میبُريد. ذوقم را میشكافت. شورم را مینشاند. در كيف مدرسه پنهان میشد. با من به خانه میآمد و فراغتم را میآزُرد. وجودی پيدا داشت: به خوابم میآمد. اين صدا درسِ شتاب میداد. و ترس دير رسيدن. هرگز كافكا به اندازهی من اين ترس را نچشيد. از در و ديوار میشنيدم: «مدرسهات دير شد». و وايی به حالم اگر نرسيده به مدرسه صدای زنگ بلند میشد. صبح, در برف زمستان هم, برابر در بستهی مدرسه میماندم تا باز شود. اما سالي يكبار, صدای زنگ مدرسه اشارت خوش بود. و بشارت میداد: پايان آخرين روز سال, پيش از تعطيلات بزرگ تابستان. در برنامهی كلاسهای دبستان, نقاشی نبود. هر مادهای هم كه بود, بیمعنی بود. معنی كجا و فرهنگ نااهل. هرچه بود از بَر میكرديم. شاگرد كيسهی زباله بود. درس در او خالی ميشد. «منابع طبيعی ايران» در كتاب جغرافی بود, نه در خاك ايران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محيط مدرسه نبود, در رسمالخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدير, «پدر دلسوز» بود. در كلاس نه پدر بود نه دلسوز. كتاب درس فارسی يك مرقع بیقواره بود. در آن خزف كنار صدف بود: قاآنی كنار مولوی, مولوي در كتاب سال سوم ابتدايی بود. مهم نبود كه مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبيات هم هست), شعرش از رو هم درست خوانده نمیشد. آموزش جدا بود از زندگی. كتاب تفالهی واقعيت بود. حرف كتاب, پروانهی خشك لای كتاب بود. و كتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در كتاب درس خوانده بودم:
بچه جان بر سر درخت مرو لانهی مرغ را خراب مكنwww.zibaweb.com
بارها بر سر درخت رفتم و لانهی مرغ را خراب كردم. نمرهی اخلاقم در مدرسه بيست بود, در خانه صفر. در مدرسه سر به زير بودم, در خانه سركش. در مدرسه میترسيدم, در خانه میترساندم. مدرسه هوای ديگری داشت. خاكی ديگر بود با رسومی ديگر. دياری بريده از كوچه و بازار شهر بود. يك جزيره بود. لاپوتا بود: در اين جزيره, خوراك درسی ما آبستره بود: نصيحت متساویالساقين, حكايت متوازیالاضلاع, قرائت قائمه. زبان اهل جزيره را نمیشد فهميد. دوزندهی خوب آنجا نبود: لباس فرهنگی بر تن ما میگريست. اهل عمل آنجا نبود. اهل ابتكار و تخيل نبود. دانش, حرفی در كتاب بود. مراوده امكان نداشت. در آن هوا دل میگرفت. جان مشتاق رهيدن بود.
در برنامهی درسی دبستان, نقاشی نبود. اما خط بود. كلاس خط از گرمی و لطف خالی نبود. خط هنوز معنی داشت. هنوز دوات و مركب بود. قلمدان و قلم بود. قلمتراش و قطزن بود. میشد پيش كاغذ فروشان رفت و زيردستی و سنگ رومی و خاك بيز و مسطره هم خريد. شاگرد آن زمان معنی «فَتح» و «نَحت» و «فاق» را ميفهميد. از كتاب دوم ابتدايی, خط در برنامه بود. و قلم در دبستان, قلم نستعليق بود, با شكستهی آن. معلم خط, استاد خط نبود. در كتابت «يد بيضا» نمیكرد. نه صراطالسطور خوانده بود و نه آدابالمشق. حضرت علی (ع) هم به خوابش نيامده بود تا اسرار خط بدو بياموزد. قلمكشی را به «صفا» و «شأن» نرسانده بود. اما خطی خوش داشت. خط را پيش خود آموخته بود. و آدمی هموار و افتاده بود.
زنگ خط, دلپذير بود. با همهي زنگها فرق داشت. معلم به تكتك ما سرخط میداد و ما مشق میكرديم. اطاق از صرير قلم پر میشد. من بانگ قلم را دوست داشتم. بانگی كه ديگر نمیيشنوي. و بوی مركب چه خوب بود. چيزی كه لئون نمیخواست بشنود. «بوی مركب مشكی» را خوش نداشت. شايد كه چون حوصلهی درس نداشت. اما لئون اروپايی بود. مركب او مركب ما نبود. مركب او مايهاش سياه انيلين بود. مايهی اصلی مركب ما همان بود كه در مركب مصريان قديم بود: دوده و صمغ عربی. اما زعفران و گلاب و كافور و عسل هم در مركب ما بود. و مركب را در خانه میساختيم. كاغذ ما نه ختايی بود و عادلشاهی و سمرقندی. نه خانبالغ و ترمه و كشميری و فرنگی. كاغذ ما سفيد معمولی بود. و قلم هر چه بود واسطی نبود. سرمشق, هميشه شعر بود. و سعدی هميشه سرمشق بود. سرمشق خط فقط. وگرنه «به جان زندهدلان» كه دلها آزرديم. و نظر تنها «بدين مشتی خاك» كرديم. «گل بيخار جهان» نشديم. «زمام عقل به دست هوای نفس» داديم. «نابرده رنج گنج» خواستيم.
باور داشتيم سعدی شعرش را براي مشق خط گفته است. وگرنه «بار درخت علم» اين نبود.
خط من خوب بود. يعني در حد شاگرد دبستان. در خط, نمرههای خوب گرفتم و جايزهها بردم. اول بار, سال دوم دبستان جايزهام دادند. زنگ خط بود. معلم آمد. و سرخطها را نوشت. سرخطها يكی بود. «جور استاد به ز مهر پدر» بود و ما نوشتيم. خط من چشم معلم را گرفت. مشق مرا رفت نشان مدير داد.
ظهر, دور حياط صف كشيده بوديم. هر روز صف میكشيديم. و به صف راهی خانه میشديم. حياط مدرسهی ما بزرگ بود. در ميان آبنما داشت. در گوشهها چهار باغچه. در باغچهها درخت. اگر مدرسه نبود بدون شك زيبا بود. هر چه بود «زشت و ناپاك و بدبو» نبود. آن روز, حياط مدرسه بزرگ شده بود. ابعادی ديگر داشت. مدير آمد كنار حوض ايستاد. نفسها بند آمد. وقتی میآمد صدا میمرد. مظهر علم و سوادش میانگاشتيم و از آدم باسواد ما را ترسانده بودند. با اندام درشت, عمامهی سفيد, ريش سياه و عبای سوخته هيبتی داشت. دستش دفترچهای بود. و دفترچهی من بود. شمهای از اخلاق و رفتار من گفت. از درس و مشق من. از خط خوب من. و خط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببينند. و همه دور بودند و هيچ نديدند. صدايش رسا بود. و در سخنوری دستی داشت: هم مدير مدرسه بود, هم روضهخوان شهر. مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ريخت. ترسان و پريشان رفتم پيش مدير. با دو دست مرا گرفت. از زمين كند و بالای سر برد. و گفت: «ببينيد صد درم بيشتر وزن ندارد, و به اين خوبي خط مینويسد». مرا روی زمين گذاشت. و يك مداد دورنگه ـ قرمز و آبی ـ به من جايزه داد و بچهها كف زدند.www.zibaweb.com
اما با وزن من چكار داشت. خوشنويسی, ورزيدگی در كاربرد قلم میخواهد. «ترك آرام و خواب» میخواهد. «صفای دل» ميخواهد. «گوشهی انزوا» میخواهد. اما زور زياد نمیخواهد. اندام درشت نمیخواهد. اگر خط من بیقدر با وزن اندك من میخواند, ميبايستی بابا شاه اصفهانی رستم میبود و ميرعماد كوه احد.
دبستان تمام شد. خط هم كنار رفت. ديگر مشق نكرديم. و صرير قلم نشنيديم. دوات مركب خشكيد. و قلم نی گرمی بازارش شكست. فضيلت خط لای كتابها ماند. چيزنويسی جای خوشنويسي را گرفت. جای قلم ني, قلم فرانسه آمد. جانشين اين يك خودنويس شد. آنگاه بلايی نازل شد: اپيدمی خودكار دنيا را گرفت. خودنويس چندان بيگانه نبود. در اختراع آن ابوالعلا صاعدين حسن بن صاعد پيشقدم بود: «از مخترعات او قلمی آهنين ميانتهی بود كه آن را از مداد پُر ميكرد و يك ماه به كار ميبرد بيآنكه قلم خشك شود». و اين در قرن پنجم هجری قمری بود. و صاعد شاعر بود. «شاعری بسيار شعر بود». در خودنويس هنوز اشارهای از قلم و دوات سابق بود, نژادی دورگه داشت. اما خودكار مولودی ديگر بود. حرامزاده بود. اگر در بالاها فشار هوا كم نمیشد و مركب خودنويس هوانوردان نشست ميكرد, Reynolds تدبير تازه نينديشيده بود و شايد Biro خودكار امروزی نساخته بود. بيرو كار خود را كرد. اتومات او به راه افتاد. و آشوب به پا كرد. شاگرد جادوگر اين فتنه برانگيخت و اينبار استاد جادو نيامد. و اين حديث همهی نوساختههای زمان ماست. ما golemسازان گمراهيم. گولم را به خاطر گولم میسازيم. اشارتی معنوی در آن نمیجوييم. بیتزكيهی نفس, به خميرمايهی ناپاك دست میزنيم. خطر را نمیيابيم. گولم میسازيم و گولم رشد روزافزون میيابد. «ودستی از غيب» برون نمیآيد تا الف از پيشانی گلم بردارد. و ما قربانی گولم میشويم. هجوم خودكار ساده نبود. يورش چنگيزی بود. خودكار به همهجا رفت. ميان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در كيفها منزل كرد. روی ميزها حاضر شد. در جيبها مقام گزيد. خودكار آمد, قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم میخورد. نوشتن جا پا نهادن شد. خط شد همنشين بیقيد حرف و كلمه. «كرسی» ديگر جا نداشت. «صعود» و «نزول» را قاعده نبود. حرف «ر» میشد نه «مرغی» باشد و نه «خنجری». خط به «ضعف و نزول حقيقی» خود رسيد.
خطاط امروز, خطنويس است. خوشنويس نيست. خوشنويس ديروز «مجذوب و اهل حال» بود. «فانی و درويش» بود. «از خود گذشته» بود. زمانهی ما درويش ندارد. فانی كه هيچ. خوشنويس ديروز از «يار و خويش و رفيق» میبريد. «و گوشهش انزوانشيمن» میكرد. و چون «آشنای دل» بود, میدانست «كه صفای خط از صفای دل است». پس «با نفس بد جدل» میكرد. خطنويس امروز «طاقت محنت» ندارد. با خوشنويس ديروز شوق به مشق بود. و اين شوق «آنقدر بود كه شبهای تابستان از اول شب تا صباح در مهتاب نشسته مشق جلی» میكرد. خطنويس اين روزگار را رياضت برازنده نيست. ياقوت «هر ماهی دو مصحف تمام مینمود». مولانا معروف يك روزه «چهارصد هزار و پانصد بيت در كمال لطافت و نزاكت تمام نمود». و خطاط پيشين به خط مهر میورزيد. با حرفه يكی میشد. كمال خود در كمال حرفت خود میجست. در كتابت هر حرفی پخته میآمد, چيزی از خامی كاتب میكاست. اگر «نزول مجازی» و «قوت سطح» و «ضعف» در حرف «ك» كمال صورت میيافت. ذوق كاتب شنيده میشد: «كافی نوشتهام كه به تمام عالم میارزد».
خوشنويسان ديروز از نزديكان شعر بودند. و خود چه بسا شعری میسرودهاند. سازی مینواختهاند. آوازی سر میدادهاند. دانش و ادب میآموختهاند. حافظ قرآن بودهاند.
و از همه بالاتر, باری به دوش خط بود, كتابت كاری بود ميان كارها. سرگرمی نبود. خط در متن زندگی نشسته بود. خود جای خود پُر میكرد. به سر در خانه جلا میداد. رونق هويت میشد. بر سنگ مرمر حوض مینشست, تا از زير آب, حرفی به صفای آب را توتيای چشم تماشاگر سر به زير كند. بر پيش طاق عمارت, كتيبه میشد. و باران اشارات بر سر اهل عمارت میريخت, تا از غبار عادت به درآيند. كتابه میشد بر گنبد مسجد, بر خشت و آجر پوشش راز میكشيد. نگاه خاكی را به بالا میكشاند. حريم عبادت را در حريم معنی میگرفت. نوشته میشد بر سنگ مزار. تاريخچهای باشد به حرمت خاك و دعوتی به ترك.
خط در كتاب بود, به صفحهی كاغذ بود: پيك مفاهيم بود, و رسول معانی. و با خط رسالتی والاتر بود: محل كلام آسمانی بود. قرآن را به بر داشت.
به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پيشانی خط طراوت اكنون نيست. غبار خستهی سنت است. با خط نه كتابی میكنند, نه كتابهای. خط رمز عبادت ندارد. چون كتابت مونس طاعت نيست. خط نه از سر نيازی به هم میرسد, نه در پي دردی, نه از زيادت شوری.
و خطنويسانی ديديم كه بيهودگی پيشهی خود دريافتند. از سر تلخی عصمت خط دريدند: كاغذ رها كردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و اين چنين حيای هميشگي صنعت به باد رفت. فحشاءِ خط آغاز شد.
حرف از خودكار میزديم. خودكار از شأن قلم كاست. و دوات را نفی بلد كرد. اما اين همهی ماجرا نبود. خودكار آفتی شد و به جان مداد افتاد. با خودكار مرثيهی مداد نوشته شد. مداد يار ديرينهی ما بود. سدهها دستافزار نوشتن بود. دستكم از زمان نيكلا ژاككنته, كه روانش شاد.
ميان خودكار و مداد تفاوت است: مداد را نرمی بود, خودكار را درشتی است. مداد با سپيدی كاغذ الفت ميگرفت, خودكار به پاكي كاغذ چيرگی میجويد. آن را شرم و حيا برازنده بود, اين را پردهدری درخور است. هنجار مداد انتزاعی بود, روش خودكار عينی است. مداد سياه, سياه و سپيد را در خود داشت, خودكار جز سياهی چيزی نيست. آن را حضوری منفعل بود, اين را ظهوری فعال است. مداد اگر به خطا میرفت امكان محو خطا بود, خودكار اگر بلغزد لغزش به پايش نوشته است. مداد خود نمینمود, خودكار میفريبد. و چشمگيری خودكار بدان شيوه بود كه پنجهی هنرور را هم گرفت؛ و نقاش بیخبر از روزگار مداد را فرو گذاشت, و خودكار برگرفت تا افزار طراحی كند.****************
در دبستان بوديم, از بخت بلند, هنوز خودكار نبود. هنوز قلم «ماژيك» اين وقاحت رنگين, پيدا نشده بود, تا با شيون خود بر زمزمهی مداد رنگي پرده كشد. با ما مداد بود و مداد رنگي. آهستگي آن بود و سازش اين. زنگ نقاشي در مدرسه نبود. و غم نبود. در خانه, كارم كشيدن بود. با مداد به ديوار سپيد هشتي حياط پايين صورت ميكشيدم. با زغال به آجرفرش ختايي حياط. با گچ به كاگل تيرهي ديوار, با چاقو به تنهي روشن سپيدار. از اين ميان, آلودن ديوار خطا بود. و پاداش خطا مشت و لگد بود. و پدر بود كه ميزد. جانانه ميزد. در من شوق تكرار خطا بود. و در او التهاب زدن. اما پدر بود كه دستم را گرفت, و شيوهي كشيدن آموخت. بتهوون را پدر هم ميزد, هم آموزش موسيقي ميداد. پدر در چهرهگشايي دستي داشت. اسب را موزون ميكشيد. و گوزن را شيرين مينگاشت. گياهش همواره گُل داشت. آدمش هميشه رزمنده بود. رستماش پيروز ازلي بود و سهراباش شكستهي جاودان. براي خود طرح منبّت ميريخت, و براي مادر نقشهي گلدوزي. خط را هم پاكيزه مينوشت. www.zibaweb.com
دبستان به سر رسيد. و من به دبيرستان پا نهادم. راه من از خانه به سويي ديگر ميكشيد, از كوچههايي ديگر ميگذشت تا به مدرسه ميرسيد. حياط مدرسه ديگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان, ديگر بودند. اما سستي عناصر تعليم همان بود. و بيمنظوري تربيت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. و غايت نمره گرفتن بود. كلاس از زندگي بيرون بود. كلرور دوسديم جز دست معلم شيمي نبود. شوري سفرهي ما از نمك بود. با گچ ميشد خانه سپيد كرد. با سولفات كلسيم نميشد. در زنگ فيزيك ارشميدس با ما بود. در حوض خانهي ما با ما نبود. تنها سود درس شيمي ما سود سوزان بود. معلم ادبيات ما متمدن بود: اهلي را به وحشي برتري ميداد. كتاب فارسي, كتاب اخلاق بود. تكههايي از بزرگان ادب فارسي در آن بود. اما دست كوتاه شاگردان دبيرستان كجا و دامن بلند مثنوي. پسركان بيخبر كجا و طرفه خبرهاي تذكر\الاولياء. هرگز به معني «عزت نفس» و «همت عالي» و «خرد» و «اخلاص» پي نبرديم. و كتاب سال اول, چلتكهاي بود. اينجا تعريف شمشير بود (به جاي ستايش بمب اتمي): «شمشير پاسبان ملك است و نگاهبان ملت و تا وي نبود هيچ ملك راست نايستد چه حدها و سياست به وي توان نگاه داشت». و آنجا ستايش آشتي: «همه به صلحگراي و همه مدارا كن». اين سو حديث به هم رسيدن مور و زنبوري بود (كه اشارت عطار از ما پوشيدهاند). و آن سو شرح ديدار ابوسعيد و بوعلي (كه نه حرف دقيق اين را فهميديم, نه سخن نازك آن را). يك جا فريدون بانگ ميزد: «قناعت مقتضاي طبع بهايم سرافكنده است». و جاي ديگر انواري آواز ميداد:
اي نفس به رستهي قناعت شو كانجا همه چيز نيك ارزان است
اين طرف, از حرف مؤذن بدآواز «امير از خنده بيخود» ميشد. و آن طرف, از ستايش جاهلي افلاطون ميگريست. جايي, پشهاي از چناري كوهپيكر پوزش ميخواست (كه ما را از كارش خنده ميگرفت). و جايي, گنجشكي در آشيان لكلكي خانه ميساخت (كه ما را دل بر اشتباهكاري او ميسوخت).
در كتاب نقلي هم بود از بيداري عقل و ادب شاپور ذوالاكتاف. سرشاري هوش وي بدان پايه بود كه دريافت اگر بر رودي «دو جسر كنند», رفت و آمد مردمان رواني بيشتر خواهد داشت تا يك جسر كنند. و از او همهي مدبران قوم را آن مايه نبود كه چنين تدبيري بينديشند.
و از هوشمندي قصهاي ديگر هم بود. و آن قصهي شافعي بود. روزي در خانه نشسته بودم و ميخواندم: «شافعي شش ساله بود كه به دبيرستان رفت». با خود گفتم اين نميشود. ما هفت سالگي به دبستان ميرويم. مادر از آنجا ميگذشت. گرهگشايي از او خواستم. مادر گفت: «از هوش زياد هر كاري ساخته است». و من نفهميدم.
و روزي هم در كلاس بوديم. دبير ادب هم بود. و تكهاي از محمد عوفي در ميان بود در ذم خيانت. ما سر در كتاب داشتيم. و دبير بلند ميخواند. و بدين جا رسيد كه «خيانت در نبشتن صورت جنايت دارد تا خردمندان را معلوم شود كه خيانت و جنايت هر دو يكي است». بلند شدم و اجازه خواستم و گفتم «چنار» و «خيار» هم در نوشتن مانند هماند. پس بايد هر دو يكي باشند. كه دبير از جا در رفت و مرا از كلاس بيرون راند. اما عوفي در كلاس ماند.
بهداشت هم در برنامه بود. كتاب سال اول دبيرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحي ميرفت از مسكرات. ابتدا به ما, كه در آن سن و سال با مي بيگانه بوديم, ميآموخت كه چگونه آبجو ميكنند, و شراب و عرق و كنياك. پس درس پرهيز از مي ميداد.
اگر خط در برنامه نبود, رسم و نقاشي بود. نقاشي فكر و ذكر من شده بود. هر فراغتي را نقاشي گرفته بود. تازه مداد كنته آمده بود. عاشق اين مداد بودم. سياهياش خيلي بود. شيرين سايه ميزد. و سايه سبك ملايمت ميگرفت. مدادم را دست كسي نميدادم. پنهانش ميكردم. شبها زير بالش مينهادم. در باغ ما فراوان درخت بود. اما درخت نقاشي من همتا نداشت. نمونهاش در باغ نبود. خورشيد من خورشيد همه نبود. با خورشيد گچبري زير بخاري قرابت داشت. كوه نقاشي من كوه خيال بود. حرفي با كوه سه دندانه نداشت.
در كلاس هم, هنرآموزي شيوهي ساده داشت. معلم از روي لوح خاطر خود نقشي به تختهي سياه ميزد. و ما از روي نقش لوح خاطر او نقشي به صفحهي كاغذ ميزديم. نشان سنت هنروري در اين شيوه عيان بود. از بخت بلند, آموزش هنر فرنگي نشده بود. نه از «طبيعت بيجان» سخن ميرفت و نه از «بيرنگ» حرفي به ميان بود. خرده اگر ميشد گرفت از شيوه نبود.
زنگ نقاشي, دلخواه و روان بود, خشكي نداشت. به جد گرفته نميشد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتك به رو نداشت. بالايش زير حجاب سياه علم حصولي پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمي افتاده و صاف. سالش به چهل نميرسيد. رفتارش بيدست و پايي او را مينمود. سادگياش وي را به لغزش سوق ميداد. اگر شاگردي چادر شبي كنجاله براي گاو معلم ميبرد, وي هديه ميگرفت. نه آن كه رشوهستان باشد, شرمش بود احساس كسي رد كند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمرهاي خوب بر ورقهي شاگرد رقم ميزد, عطايش را عوض ميداد. به دبستان خط ميآموخت. و به ما نقاشي. سودايش را مايه نبود. در دانش نقاشي پياده بود. شبيهكشي نميدانست. كار نگار نقشهي قالي بود. و در آن دستي نازك داشت. نقشبندياش دلگشا بود. و رنگ را رنگارين ميريخت. آدم در نقشهاش نبود. و بهتر كه نبود. در پيچ و تاب عرفاني اسليمي آدم چهكاره بود. حضورش الفت عناصر را ميشكست. در «گام» رنگي قالي, «نُت» خارج بود. بيآدم, آدميت قالي فزون بود. در هنر, حضور ناديدني آدم خوشتر.
معلم مرغان را گويا ميكشيد. گوزن را رعنا رقم ميزد. خرگوش را چابك ميبست. سگ را روان گرته ميريخت. اما در بيرنگ اسب حرفي به كارش بود. و مرا حديثي از اسبپردازي معلم در ياد است:
سال دوم دبيرستان بوديم, اول وقت بود. و زنگ نقاشي ما بود. در كلاس نشسته بوديم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شديم و نشستيم. لولهاي كاغذ زير بغل داشت. لوله را روي ميز نهاد. نقشهي قالي بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود كه نقشهي نيمكاري با خود به كلاس آورد. و كارش پيوسته همان بود: به تختهي سياه با گچ طرح جانوري ميريخت. ما را به رونگاري آن مينشاند. و خود به نقطهچيني نقشهي خود مينشست. جانور رام پنجهي او سگ بود. سگ هميشه گريزان بود. و هميشه به چپ ميدويد. رو به در كلاس. گفتي از ما ميرميد. و كنايهاي در آن بود از خستگي صاد از معلمي. شگفت نبود اگر سگ را قرار نبود: مردم شهر من سگآزاري خوش داشت. سگ را كه ميديد سنگ از زمين بر ميگرفت. در كوچهها سگ برجا ديده نميشد. و چشم معلم هم به فرار سگ خو كرده بود.
معلم پاي تخته رسيد. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشي ميكشم, تا بكشيد». شاگردي از در مخالف صدا برداشت: «خرگوش نه». و شيطنت ديگران را برانگيخت. صداي يكيشان برخاست: «خسته شديم از خرگوش, از سگ. دنيا پُر از حيوان است». از ته كلاس شاگردي بانگ زد: «اسب». و تني چند با او همصدا شدند: «اسب, اسب». و معلم مشوش بود. از در ناسازي صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نميخورد. حيوان مشكلي است». پي برديم راه دست خودش هم نيست. و اينبار اتاق از جا كنده شد. همه با هم دَم گرفتيم: «اسب, اسب». كه معلم نعره كشيد: «ساكت» و ما ساكت شديم.
و معلم آهسته گفت: «باشد, اسب ميكشم». و طراحي آغاز كرد. صاد هرگز جانوري جز از پهلو نكشيد. خلف صدق نياكان هنرور خود بود. و نمايش نيمرخ زندگان رازي در بر داشت. و از سر نيازي بود. اسب از پهلو, اسبي خود به كمال نشان ميداد. انتزاع ماهيت خود مينمود. نمايش جاندار از روبرو پابند زمان كردن اوست. پرندهي از روبرو نزديك و عيني است. پرنده اكنون است. كشش به سوي زمان دارد. پرندهي نيمرخ از زمان روگردانده است. صورت ازلي پرنده است.
دست معلم از وَقب حيوان روان شد. فرود آمد. لب را به اشارهي صورت داد. فك زيرين را پيمود. و آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از بال و غارِب به زير آمد. از پستي پشت گذشت. گُرده و كفل را برآورد. دم را آويخت. و به خط ران از رفتن ماند. پس به جاي گردن باز آمد. به پايين رو نهاد. از خم كتف و سينه فرا رفت. و دو دست را تا فراز كُلّه نمايان ساخت. سپس خط زير شكم را كشيد. و دو پا را تا زير زانو گرته زد. صاد از كار باز ماند. دستش را پايين برد و مردد مانده بود. صورت از او چيزي ميطلبيد. تمامت خود ميساخت. كُلّهي پاها مانده بود و محلالشكال. و رُسغ. با سمها. و ما چشم به راه آخر كار. و با خبر از مشكل صاد. سراپايش از درماندگياش خبر ميداد. اما معلم درنماند. گريزي رندانه زد كه به سود اسب انجاميد: شتابان خطهايي درهم كشيد. و علفزاري ساخت. و حيوان را تا ساق پا به علف نشاند. شيطنت شاگردي گُل كرد. صدا زد: «حيوان مچ پا ندارد, سم ندارد». و معلم از مخمصه رسته بود, به خونسردي گفت: «در علف است. حيوان بايد بچرد».
اسب معلم هنجاري بد نداشت. رقم بر امانتينو نبود: آن مايه جان نداشت كه اگر بر ديوار طويله كشيده بود, اسبي ديگر زندهاش پندارد و بر او لگد بپراند. اما از شيوهي اسبپردازي مكتب صفوي بويي داشت.
معلم ناتواني خود را پشت علف پنهان كرد. اما در اين كار يگانه نبود. بيشمارند هنروراني كه لنگي كار خود را در پس حجابي نهفتهاند. Fillippo Lippi از شمار آنان يكي است. وي به خواهش Cario Marsuppini پردهي تاجگذاري مريم را بساخت. كارلو او را بياگانيد كه خام دستياش در پرداختن دست زبان خردهگيران را گشوده است. و اين گوشزد نقاش را بر آن داشت كه از آن پس در پردهها دستها را در تاي جامه نهان كند. و يا به حيلهاي ديگر پنهان دارد.
معلم نقاشي مرا خبر سازيد كه شاگرد وفادار حقيرت هر جا به كار صورتگري در ميماند, چارهي درماندگي به شيوهي معلم خود ميكند.
برگرفته از كتاب «اطاق آبي»سهراب سپهري به كوشش پروانه سپهري