یادداشت‌های شخصی(بیست سال تاریخ عبث)

بهار ۱۳۴۲
اول خیابان سعدآباد که به پل تجریش می‌پیوست مسجد گیاهی بود – و هنوز هم هست – که بیش از آن‌که مجالس
ختم در آن برگزار شود بیشتر به درد کسبه نمازخوان و گردویی‌های اهل لواط و خمر می‌خورد که ناچار بودند
بوی گند مبال آن‌جا را برای دقایقی تحمل کنند و بعد نماز خوان‌ها آبچکان و گردویی‌ها دکمه‌ی شلوار بندان،
دوان دوان یکی به سوی صحن مسجد و دیگری به سمت جگرکی می‌رفتند. ته خیابان سعدآباد کاخ سلطنتی بود
که شب جمعه‌ها شاه و ملک حسین – رندان می‌گفتند – پوکر می‌زدند. ولیعهد تازه سه سالش شده بود و تنها وقتی
در ۱۳۴۹ که ده ساله شد  شاه ژست دمکراسی بازی‌اش گل کرد و گاه گاه  او را با ماشین به سر پل می‌فرستاد
که از موسیو ویلا، ارمنی‌ی هفتاد و پنج ساله  شخصأ بستنی‌ی میوه‌ای بخرد و پولش را هم بدهد. من اقلأ پنج
بار صحنه‌ی بوسیدن دست شاهزاده را توسط موسیو که روزی  چهل عدد سیگار می‌کشید و می‌گفت دستور 
دکترش است دیده بودم .
باری، این بساط تا سال ۱۳۴۹ ادامه داشت که سر و کله‌ی چریک‌های جنگل پیدا شد. شاه ماست‌ها را کیسه کرد
و برای این‌که ولی‌ی عهد بهانه‌ی بستنی‌های مسیو ویلا را نگیرد او را به کاخ نیاوران منتقل کرد و ملک حسین
هم آنقدر زنده ماند تا نخستین شخص اول کشوری باشد که به شاه پشت کند و جمهوری اسلامی را با سند و
امضا به رسمیت بشناسد، با  این وصف خمینی تا زنده بود او را جز “حسین اردنی” چیز دیگری صدا نمی‌کرد.
دبیرستان تازه تمام شده بود و من و بیژن الهی که در امتحانات شرکت نکرده بودیم کارمان  شده بود خوابیدن
تا لنگه‌ی ظهر، و عصر که می‌شد قرار می‌گذاشتیم که خواندن‌ها و حرف زدن‌مان تا نزدیکی‌های صبح طول
می‌کشید. روبروی همان مسجد گیاهی یک کافی شاپ فکسنی بود که اغلب تنها مشتریانش من و بیژن بودیم. 
ساعت‎ها در آن جا می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و صاحب آن جا هم اعتراضی نمی‌کرد مگر به زمان تعطیل 
مغازه می‌رسید. اولین شعری را که از بیژن در مجله‌ای  چاپ کردند محصول همان سال‌ها بود،
نوزده سالگی . نسخه خطیاش هنوز نزد من است:
برف 
تنها یکبار 
می توانست
در آغوشش کشند 
و می‌دانست آنگاه 
چون بهمنی فرو می‌ریزد 
و می‌خواست
به آغوشم پناه آورد!
نامش برف بود
تنش برفی 
قلبش از برف 
و تپشش 
صدای چکیدن برف 
بر بام های کاگلی … 
و من او را 
چون شاخه‌یی که به زیر بهمن شکسته باشد 
دوست می‌داشتم. ( جنگ طرفه / ۱۳۴۱ )
*
کافی‌شاپ که می‌بست من و بیژن بیرون می‌آمدیم. روبروی کنتاکی چیکن در آغاز سعدآباد، پانزده متری پایین‌تر 
از مسجد  گیاهی لب پیاده رو یک نیمکت بود که مقر چند ساعت دیگر من و بیژن بود. لازم به توضیح است که
مک‌دونالد هنوز نه تنها پایش به ایران، که به انگلیس هم باز نشده بود چون چند سال بعد که من به لندن رفتم
هنوز بازار ویمپی‎ی لندوک گرم بود. گداخانه‌ی انگلیس تا دو پنس نمی‌انداختی آبجوی گینس را تخلیه نمی‎کرد.
یک نکته جا ماند: دیوار به دیوار کنتاکی چیکن – جنب مسجد گیاهی – که به هر حال از رایحه‌ی مبال نامبرده
بی نصیب نمانده بود، هنوز کتابفروشی فردوسی باز نشده بود که پاتوق تمام سال‌های بعد من بود.
*
یک شب، شاید ساعت دو و نیم شب بود و من و بیژن روی آن نیمکت در باره‌ی فدریکو گارسیا لورکا حرف
می‌زدیم. با انگلیسی‌ی آن روز و کمک فرهنگ سلیمان حییم – که هنوز هم بهترین فرهنگ انگلیسی  به فارسی 
ماست من توضیحات ” شاعر در نیویورک ” را ترجمه می کردم، و بیژن با کمک الف اسفندیاری و بعدها 
فریدون رهنما و یدالله رویایی اشعار را، که هنوز هم بهترین ترجمه‌ی لورکاست.
در همین زمان در حالی که در خیابان سعدآباد پرنده پر نمی‌زد سر و کله‌ی یک اتومبیل بسیار شیک پیدا 
شد که با سرعت کم ظاهرا از کاخ سعد باد به سوی سر پل می‌آمد. سرم را بالا کردم و مرد خوش قیافه‌ای 
را دیدم که کراوات زده بود. بیژن فقط موقعی توجه کرد که دو ماشین شیک دیگر با سرعت سرسام‌آور سر
در عقب ماشین جلویی کرده بودند و قبل از این‌که از پیچ خیابان به خیابان پهلوی بپیچد یکی از جلو و دیگری از
عقب راه ماشین اولی را بستند. احتمالا ما را در تاریکی شب ندیدند. در ماشین جلویی باز شد و زنی  با لباس 
نامرتب پیاده شد و به سوی ماشین مسدود شده رفت. در سمت راننده را باز کرد و دو سیلی به مرد کراواتی 
زد و کراواتش را گرفت و به کمک دو مرد ماشین اولی او را کشان کشان به همان ماشین بردند و یک نفر از
ماشین عقبی بیرون آمد و پشت فرمان ماشین او نشست و سه ماشین دور زدند و به سمت کاخ بازگشتند. من و
بیژن مات و مبهوت مانده بودیم و یکدیگر را نگاه می کردیم . بیژن پرسید:
– دیدیش؟ اشرف بود!
۱۳۵۷ 
یک خاله جان داشتم که در آن روزها حدود هفتاد سال داشت. پیر زنی ریزه میزه که خیلی وزنش را تخمین 
بزنم ۲۶ کیلو می‌شد. پک پارچه پوست و استخوان. کسانی که خیلی علاقمند به افراط و تفریط خداوند هستند
بد نیست بدانند او  دقیقا یکصد کیلو از برادر بزرگش سبکتر بود. چنان که من دقیقا یکصد سال از این دایی 
کوچکتر بودم. وقتی که مرد یکصد و شش سالش بود و من شش ساله بودم و وقتی لب حوض خانه 
می‌شستتندش اولین مرده‌ی زندگی‌ام را تماشا می‌کردم . با این که نه نماز می‌خواند و نه روزه می‌گرفت روز 
عاشورا بر سر پلو امام حسین آنقدر بر سر پیرمردانی که جای پسرش بودند داد و فریاد کرده بود که سکته 
کرده بود و مرده بود.
باری بلبله گوش‌های خاله جان رنگ صورتی‌ی دلپذیری داشت و هر وقت که می‌آمد دواخانه من گیس‌هاشو 
پس می‌زدم و ژست گاز گرفتن آن ها را می‌گرفتم. می‌گفت:
– خجالت بکش! نره خر شدی.
ناآرامی‌های سال ۵۷ که شروع شد برایش آپارتمانی  نزدیک دواخانه گرفتیم که یک موقع زیر دست و پا نره.
روزهایی بود که حکومت نظامی هر چه ماشین آتش نشانی بود بسیج کرده بود که محتوای آب خود را در پیاده 
رو سر مردم خالی کند. بیچاره مردم که یک سطل ماست و چند عدد نان برای شام بچه‌ها گرفته بودند وقتی 
موش آبکشیده به خانه می‌رسیدند مجبور بودند آبدوغ بخورند.
آپارتمان خاله جان در طبقه‌ی پنج ( آخر ) و در کنار آپارتمان دیگری قرار داشت که اجتماع‌کنندگان برای  فرار
در راهرو می‌رفتند، ولی نه تا آنجا چون در نیمه راه آبپاش ها رد شده بودند.
یک روز دیدم خاله جان همراه زن نسبتا جوان و وجیهه‌ای در صحن داروخانه ظاهر شد. خاله‌جان او را
همسایه‌ی کناری معرفی کرد که چون شوهرش شب‌ها خیلی دیر به خانه می‌آمد با هم تلویزیون نگاه می‌کردند. 
خانم رنگ موی ایگورا رویال می‌خواستند که برای ما همیشه موجب درد سر بود، چون از شماره‌ی N1 که
مشکی پر کلاغی بود شروع می‌شد و به N9 ختم می‌شد که بلوند خیلی روشن بود.و گاهی این اعداد در اثر 
بی‌توجهی در هم ادغام می‌شد و یکباره کارگری که رنگ مشکی خواسته بود از شاگرد فروشنده N9 تحویل 
گرفته بود و فردا با داد و هوار و سری به رنگ بلوند به داروخانه می‌آمد.
به زودی شوهر خانم را نیز از نزدیک دیدم. مرد طاس کوتاه قدی که یک ب ام  و آبی رنگ ۵۲۰ داشت که  
کنار خیابان بی‌اعتنا به علائم رانندگی شب ها پارک می‌کرد و صبح‌های دیر به سر کار می‌رفت.
یک روز صاحب ب ام و ۵۲۰ ماشینش را سر فرصت کنار خیابان پارک کرد و بعد از این که مدت‌ها پشت
فرمان نشسته و جایی را نگاه می‌کرد بالاخره تصمیم گرفت پیاده شود و برای اولین بار پس از ماه‌ها به سوی 
داروخانه آمد. جلوی در شیشه‌ای داروخانه ایستاد و با لحن خشک و دور از ادب به من اشاره کرد و گفت:
– شما آقا بیا بیرون کارت دارم .
گفتم : بنده را می‌گویید؟
با لحن به کل متفاوتی گفت:
– خواهش می‌کنم زودتر تشریف بیارین.
روپوش را در آوردم و بیرون رفتم. برای اولین بار غیر از سر تاس و قد کوتاه به چیز دیگری هم در او 
توجه کردم و آن صورت عصبی و ناراحت او بود. در کنار راهرویی که به آپارتمان او و زنش و خاله‌ی 
من می‌پیوست یک نردبان بلند گذاشته بودند و جوانی که عینک رنگی با قاب مضحک طلایی رنگ به چشم 
داشت بالای نردبان نشسته بود و معلوم نبود که منتظر چیست. همسایه‌ی خاله جان همچنان که آستین مرا 
گرفته بود پرسید:
– شما این یارو رو می‌شناسین ؟   
اول فکر کردم جوانک متلکی به زن وجیهه‌ی آقا گفته است که طرف غیرتی شده، ولی وقتی گفتم که اولین
باری‌ست که او را در این محل می‌بینم دیدم دستپاچه شد و گفت:
– ممکن است از کسبه سوال کنید که آیا او واقعا برای تابلوی مغازه‌ی یکی از آن‌ها بالای نردبان رفته است؟
از کفاشی که پای نردبان ایستاده بود جریان را پرسیدم و فهمیدم مغازه‌اش را دو قسمت کرده و این جوانک
تابلوساز را از قدیم می‌شناخته است. جریان را به طرف گفتم. دیدم رنگ و رویش باز شد و بدون خداحافظی
پابرچین از کنار نردبان به راهرو وارد شد و صدای پاهایش را شنیدم.
چند روز بعد خاله جان پیش من آمد و مرا به کناری کشید و گفت:
– دارم از دست این همسایه‌ی بغلی دیوونه می‌شم.
علتش را پرسیدم و فهمیدم مردک از سر شب تا دم دمای صبح زنش را کتک می‌زند و زن بیچاره فقط جیغ و
هوار می‌کشد.
به زودی مردک با بد تر شدن اوضاع غیب شد و اتومبیل ب ام و ۵۲۰ آبی رنگ دیگر دیده نشد که نشد. 
هر چه از خاله جان سوال می‌کردم می‌گفت زنش هست، ولی از همه چیز اظهار بی اطلاعی می‌کند. 
هنوز انقلاب نشده بود که یک روز در نشریه‌ای که یادم  نمی آید عکس طرف مربوطه را در گوشه‌ی 
صفحه‌ای دیدم و با عجله پیش خاله جان رفتم. سراغ زن طرف را گرفتم. گفت خوبه، تازگی‌ها هر شب پیش من
می‌آید و ابراز خوش‌حالی می‌کند که آن مردک دیوانه گم شده. گفتم:
– خاله جان! هیچ وقت دیده بودی به اسم صدایش کند؟
– آره مادر رضا صداش می‌کرد و فامیلشم خوب یادم نمی‌آد.
عکس را نشانش دادم و گفتم:
– همین بود دیگه؟
– خودشه.
گفتم: گم نشده، فلنگو بسته. می دونند چه خبری خواهد شد. یادت باشه جلوی این زن دیگه حرفی نزنی. 
حدود بیست و پنج سال بعد
در آپارتمان کوچکی در  تهران لم داده‌ام و از بی‌حوصلگی کلافه شده‌ام. تنهایی با آدم کاری نمی‌کند،
بی‌کسی‌ست که انسان را می‌کشد. تلویزیون باز است و در یکی از کانال‌ها جوان ریشوی خشمگینی دارد سر و
تن چای احمد و دو غزال را می‌شوید، که این‌ها همه آغشته به سم هستند. یکی از تاجران چای که در برنامه
شرکت کرده‌اند به جوان ریشو می‌گوید: این نکته را که شما می‌گویید یعنی انگلیس و آلمان نمی‌فهمند و شما
می‌فهمید. جوان با خشمی چند برابر می‌گوید:
بله ، من می‌فهمم …. در این لحظه نوشته‌ای روی صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شود: حرکت دو ضرب رضا
رضازاده مستقیما از ونکوور کانادا تا چند دقیقه‌ی دیگر. جوان ریشو آمده و نیامده صحنه به ونکوور می‌رود.
هیاهوی ایرانیان بر همه‌ی صدا ها قالب است. رضازاده با شکم جلو داده و نام ابوالفضل روی صحنه می‌آید.
چند بار این نام را تکرار می‌کند و وزنه را روی سینه می‌کشد، مکث می‌کند، باز نام ابوالفضل را تکرار می‌کند
و وزنه را روی سر می‌برد و نگه‌می‌دارد. غریو تماشاچیان به گوش می‌رسد. دوربین تلویزیون از روی
مجموعه‌ی ایرانی‌ها می‌گذرد و بر روی زنی با حجاب متوقف می‌شود که با التهاب فریاد می‌زند:
– ماشالله آقا رضا ، ماشالله رضازاده.
اوست. بر جایم نیم خیز می‌شوم. خود اوست. پیر تر شده ولی صورت و آهنگ صدایش تغییر نکرده است.
خود اوست  .
زن همسایه‌ی خاله جانم است که دیگر نیست تا صدای جیغ و فریادش را بشنود.
———————

۹ اردیبهشت ۹۱

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

One Response to یادداشت‌های شخصی(بیست سال تاریخ عبث)

نظرتان را ابراز کنید