گاهی میشود که بی خیال در عقب یک ماشین کرایهای لم دادهاید و راننده شما را به سوی مقصدی که از قبل نمیشناختهاید میبرد. لای شیشهی پنجره باز است و شما در افکار دور و دراز خود فرو رفتهاید که ناگهان رایحهی علفی دور آشنا ولی از یاد رفته به مشامتان میخورد که به زودی محو میشود.
ذهن شما از آن افکار دور و دراز به ده ها سال قبل پرت میشود و آن رایحه بی آن که به دلیل آن دست پیدا کنید. خاطرهی کسی را به یادتان میآورد که دیگر نیست. دوست عزیزی که حتی چهرهاش در آخرین باریکه دیده بودیدش همانگونه، مثل یک عکس کهنهی سیاه و سفید در ذهنتان باقی مانده است؛ فقط تلنگری لازم بوده است که چهل سال طول کشیده است تا شما را تکان دهد. مثل دانهی خشکی که مدتها چشم انتظار قطرهی نمیبوده است که زندگیاش رابیاغازد.
به راستی چرا باید حتما از کسانی یاد کنیم که نامهای آشنایی دارند؟ بهترین یادنامهی شاهرخ مسکوب از کسیست که حتی نام فامیل او را هم نگفته است، بلکه میگوید
” دیروز شنیدم که هوشنگ دو ماه پیش مرد. دی شب تمام شب به یاد او بودم. شراب زیادی خوردم و مثل سنگ خوابیدم. یاد هوشنگ با افجه و سینک، با درهی لواسان وکوهگردیی روزهای جمعه توام بوده است. ” ظاهرأ به نظر میرسد که آن دو رفیقان خوشگذرانی و عرقخوریهای هم نیز بودهاند چون در جایی تعریف میکند که یک بار در دامنهی کوه روی برفی که تا زانو میرسید هوشنگ ایستاد، شلوارش را پایین کشید و شروع کرد به شاشیدن؛ وقتی برگشتم دیدم روی برف با ادرار خود نوشته است: شاهرخ مسکوب. (خواب و خاموشی/ انتشارات خاک / لندن ).
بیژن الهی هم روزی که بهرام اردبیلی پس از سی سال به ایران بازگشت و چند هفته بعد به ناگهان از دنیا رفت نوحهای را در مرگ او آغاز کرد که با مرگ خودش ناتمام ماند. آن سالها من در ایران بودم و روزهایم با بیژن میگذشت. بیژن آرام بود ولی یک روز بدون مقدمه شروع کرد به خواندن دو سه بیت از همان نوحهی ناتمام بهرام:
“دیگر تو بیارام که دنیای تو باقیست
شد شنبه و ما در خلجانیم و تو خامشت
جیران بالا جیران …گزلی دی
ترکیست که بیلمیرم و نقشی که فرامشت
میخواند و پسکوچهی جمشید مگر نیست
تا بشنود امسال که نوروز در آغشت ،
گل کرده اقاقی که بنفش از سر دیوار
آویخته صد خوشهی پیچک به هر انگشت …….”
حالا که منتخبی از کارهای مختلف بیژن منتشر شده میبینم او در حاشیهی مصراع ترکی نوشته است:
“از تصنیفهایی که {بهرام} نصفه شبها حاشیهی خیابانهای تهران برایم میخواند. صدای خراباتیی قشنگی داشت. (این شماره با تاخیر / شماره ی ۶ / منتخب آثار مختلف بیژن الهی / نشر آوا نوشت /
تهران ۱۳۹۰ )
*
در روز هایی که لیبیاییها قذافیی خونالود را با پس گردنی به قتلگاه میبردند، به ناگهان دربخش” پر بینندهترین عکسها”ی بی بی سیی فارسی بخشی از فهرست چریکهای فداییی خلق در صدر همهی عکسهای روز آمده بود. علتش هرگز بر من روشن نشد چون تاریخ اصلی ی مطلب به یکی دو سال قبل باز میگشت و حضورش نیز در آن صفحهی اصلیی بی بی سی یکی دو ساعت بیشتر نپایید و بعد به کلی از صحنه محو شد.
من هرگز آدمی علاقمند به سیاست و حزببازی نبودهام. بگذارید بهتر بگویم : از این امور و اهالی ی آن بهکل بیزارم. فلسفه ی من این بیت حافظ است که:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید خواه بو که بر آید
توجه دارید که ” صحبت ” در فرهنگ گذشتگان همه جا به معنی ” همنشینی ” بوده است .
اما اگر قبل از هر چیز روی شمارهی یک ” پر بینندهترین عکس و خبر ” بی بی سی که ظاهرا تصادفی ضبط شده بود کلیک کردم برای این بود که هنوز پس از چهل سال و بیش دنبال آن عکس کهنه میگشتم . صفحه باز شد. آب به دانه رسید و بوی علف به مشام آمد. خودش بود؛ همان آخرین تصویری که از او در ذهن من ثبت شده بود. عکس او که احتمالا از روی دیپلم دبیرستانش بر داشته شده بود در سمت راست با همان لبخند کمرنگ شاکی و موهای مجعد کوتاه به چشم میخورد. لبانش بسته بود و من نمی دانستم که آیا همچنان با دندانهای فشرده و با لب حرف میزده است یا نه. اما خودش بود: دوست همکلاسیی من، مثل همهی اهل شمیران خویشاوند دور من که داشت با همان نگاه تمسخرآمیز دوران مدرسه نگاهم میکرد.
*
خانهی مهدی، یا طبق نوشته ی ساواک محمدمهدی، سیصد متر پایینتر از خانهی ما بود و خواهی نخواهی برای رسیدن به مدرسهی شاپور تجریش باید به من میپیوست. از چهار راه حسابی میگذشتیم و از راه کوچهی سپهبد احمدی خود را به مدرسه میرساندیم. تا به دبستان میرفتیم سر گرمیی مسیر ما یا کندن کاهگلهای دیوار باغ سپهبد بود که اغلب با ماشین بیوک سیاه رنگش که به بد اخمی ی خودش بود در چهارراه خاک مفصلی به پا میکرد و گماشتهاش در باغ را میگشود و ماشین در میان درختانی که کسی جز سر آنها را ندیده بود پنهان میشد. میگفتند که یک پسر خل وضع هم داشته است که ما هیچ وقت ندیدمش. گاهی من و مهدی به نوبت قلاب میگرفتیم و از سر دیوار دزدکی نگاه میکردیم که بالاخره هم نتیجهای نداشت.
چه حقیقت بود یا نبود آن چند ماشین سیاه رنگ بد اخم دیگر که نمرهی ارتشی داشتند همراه ماشین و جنازهی
سپهبد پسر خل وضع او را هم با خودشان بردند. به قول ناصر خسرو
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
چون از چند روز قبل از مرگ سپهبد پیرمردهای محلی چپق میکشیدند و در گوش هم می گفتند:
– می گن سپهبد سلاطون مقعد داره.
به هر حال بعد از مرگ سپهبد دیگر خاک و خلی به پا نشد ومن و مهدی هم پای به دبیرستانی گذاشتیم که
حالا سالها مانده بود تا نوبت به جلال آل احمد برسد و هنوز اسمش شاهپور تجریش بود. سر محلیها باز
هم بیکلاه ماند و آنها همچنان ” ناحسابی ” قلمداد شدند و محلهای که هنوز همان شکلیست به نام نامیی
همسایهی سپهبد یعنی دکتر پرفسور “حسابی” ماند که ماند. ولی این یکی را من شک ندارم که یک پسر خل وضع دارد که چند وقت به چند وقت در برنامههای الکیی تلویزیون جمهوری اسلامی ظاهر میشود و با کرامات و جملات قصار مرحوم پدرش نیم ساعت کامل هره و کره میزند و از عکس پدرش با انیشتن یاد میکند.
*
در دوران دبیرستان من و مهدی و یکی دونفر دیگر چون منصور ملکی همچنان روابط خودمان را داشتیم و در کلاسی که از میان آن چند قهرمان ورزش و یک بازیگر مشهور سینما (سعید راد ) بیرون آمد چندان زیر نگاه نبودیم. پدر مهدی یک دکان بقالی در بازار تجریش داشت که اغلب قرارهای بیرون مدرسه را آنجا میگذاشتیم. مهدی ذاتا پسر آرام و کمحرفی بود ولی تلخیی تدریجیی او از زمانی برای من روشن شد که در انتخاب کتابهایی که نصف نصف پولش را م یدادیم جهت او کاملا به یک سو متمایل شده بود و به کتابهای مورد نظر من توجهی نداشت.
خانهی مهدی فقط کمی با کوی دوست که دکتر خانلری عصرهای خود را در آنجا میگذراند فاصله داشت.
پدرم آبیاریی باغ دکتر را به عهده داشت و یک بار که کمر درد کرده بود کلید را به من داد و گفت درختان آن باغ را آبیاری کنم. در را که بیمحابا باز کردم روی شنهای جلوی ساختمان میزی دیدم که رویش یک تنگ آب و یک ظرف میوه بود و دکتر خانلری و اسدالله علم و رسول پرویزی در یک ردیف رو به در نشسته بودند. بهت زده بر جای ایستادم. دکتر خانلری از جای بلند شد و پیش آمد. به اظهار ادب من بزرگوارانه جواب داد و اضافه کرد:
– پدرتان میگفت شما اهل کتاب خواندن هستید، یک لحظه صبر کنید تا برگردم.
بعد رفت و با جلد اول سمک عیار که جلد طلقی و با تصویر مینیاتور داشت ( چاپ اول سخن ) برگشت و گفت:
– بعد از این که کارت تمام شد با خودت ببر، مال شماست.
وقتی آبیاری تمام شد غروب از راه میرسید و آن سه نفر به داخل ساختمان رفته بودند. سر کوچه دیدم مهدی ایستاده است. نگاهی به سمک عیار زیر بغلم انداخت و گفت:
– با وزرا نشست و برخاست میکنی!
– اگر باغبانی اسمش نشست و برخاست باشد.
– به هر حال کمک ناحق و بیجایی ست.
همان روزها بود که دبیرستان هم تمام شد و دیدارهای من و مهدی از هفته به ماه کشید و بعد از یکی دو سال دیگر او راندیدم. هر وقت از پدرش در مغازهی بازار سوال میکردم میگفت که او هم سالی ماهی یکدفعه میبینیدش.
اسفند ۴۹ در تک و تو رفتن به لندن بودم که یک روز یک گروه زشت کراواتی آمدند و به در و دیوار مغازههای سر پل تجریش و اول خیابان پهلویی آن روز پوسترهای بزرگی چسباندند که عکس هفت نفر بود که پاسگاهی را در سیاهکل مصادره کرده و در جنگل مخفی شده بودند. بالای پوستر نوشته شده بود:
” فراریان خرابکار ” و در زیرش ساواک تهدید کرده بود که هر کس به این گروه کمک کند شریک جرم آنهاست.
چندی بعد من به لندن پرواز کردم و دو سه سالی آن جا بودم.
اولین شبی که به ایران برگشتم منصور به من تلفن کرد و از این در و آن در سخن گفتیم. قبل از خدا حافظی گفت:
– موضوع مهدی را که حتما شنیدی.
– نه، چه موضوعی ؟
– اون و زنش با یک گروه در تیر اندازی با ساواک کشته شدند.
*
حتی دیگر آن عکس کهنهی مهدی هم نیست که نگاهی به آن بیاندازم. بگذارید در ذهنم تصویری را که پس از
چهل سال فقط چند لحظه دیدم یک بار دیگر مرور کنم:
دست راست مهدیست؛ با همان لبخند تمسخر آمیز. زیرش نوشته اند: محمد مهدیی فوقانی . سمت چپ زنیست کوچک اندام و جوان؛ با شلواری به پا که عکس انگار در خانه انداخته شده است. زیرش نوشته شده:
گلرخ مهدوی همسر مهدی ی فوقانی.
————————————-
۸ اسفند
One Response to یادداشتهای شخصی(یک عکس کهنه)