تو این آقای راننده را میشناسی.همان نگاه اول شناختیش. اسمش آقا رضاست..رضا سیاه .. رضا بندری..او-اما-هنوز تو را به جا نیاورده. حق دارد. توی خواب هم نمیدیده که یک روز تو را این ریختی ببیند. با این مانتو واین عینک سیاه… حتما فکرکرده توی بلبشوی آن سالها تو هم نفله شدهای. یا یکی لووت داده و گرفتهاند گذاشتنت سینه ی دیوار و .. تمام… یا حلق آویزت کردهاند. یا اگر خیلی خوش شانس باشی خودت را توی هزارتا سوراخ سمبه گم و گور کردهای..
یک کم پایینتر از میدان انقلاب جلو پات ترمز کرده بود بیهوا گفته بودی: دربست…اشاره کرده بود که سوار بشوی. راستش اگر جسم و جان و زانوی آن سالها را داشتی دلت میخواست تمام راه را پیاده گز میکردی. دلت میخواست تمام مسیری را که حالا بد جوری برات غریبه بود بو بکشی. شاید بویی از آن سالها هنوز توی کوچه پسکوچههای قدیمی جا مانده باشد.. به راننده میگویی تا آن جا کی میتواند آهسته براند..
میگوید: چشم خانم.
دیگر شکی نداری که خودش است… همان آقا رضا.. رضا بندری.. خدایا چقدر درب و داغان شده!.. آن موهای انبوه فرکه شانه تویشان گم میشد چی شدند؟…یک بار ازش پرسیده بودی: اینارو چه جوری شونه میکنی آقارضا؟
خندیده بود و گفته بود: اینا شونه شده خداییاَن.
حالا فرق سرش به قاعدهی یک نعلبکی خالی شده و آفتابسوخته.. موهای کنار شقیقه و پس کلهاش هنوز بهش وفادار ماندهاند فقط یک دست سفید شدهاند.. ته ریش چند هفتهای دارد که گله به گله سفید شده.. آن وقتها هیکلی و رستم صولت بود حالا این جورکه پشت فرمان قوز کرده استخوانهای کتف وگردنش انگاری همین حالاست که از زیر پوست سیاه سوختهاش سربیاورند بیرون… عصبی و کم طاقت است. از میدان انقلاب تا اینجا چند بار از کوره در رفته و به عابران و شوفرها گیر داده… از وقتی خیالش را راحت کردهای که دود و بوی سیگار ناراحتت نمیکند و خودت هم سیگاری گیراندهای، این باید سیگار سومش باشد… آیینه ماشین را دستکاری کرده. حالا تو توی قاب آیینه جا گرفتهای.. دو به شک شده؟.. میپرسد: خارج بودین خانم؟
جوابی دو پهلو بهش میدهی: خارج؟.. یه جورایی بله.
اگر هوش و حواسش هم مثل هیکل و ظاهرش ضایع نشده باشد باید صدایت را شناخته باشد… از میدان قزوین که سرازیر میشوید، بهش میگویی که آهستهتر براند. دلت بد جوری میتپد. سینهات را چنگ میزنی. انگاری میترسی یک وقت قلبت ناغافل از سینهات بپرد بیرون… خودت را مثل پرندهای میبینی که رفته برای جوجههاش آب ودانه بیاورد، وقتی برگشته دیده نه از لانهاش خبری هست نه از جوجههاش. فقط آن پایین، روی زمین، یک عالمه پر و بال شکسته پخش و پرا شده.
به راننده میگویی که یک گوشه پارک کند… چشمهات را میبندی، سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی و سعی میکنی همه آن سالها را به یاد بیاوری… یک خیابان شلوغ میبینی که به یک راستهی شلوغترگره میخورد.. توی سرت انگار هزار نفر قیل و قال راه انداختهاند.. صداهای آشنا.. ترانههای آشنا.. خوانندههای آشنا… همه چیز را بیوزن و از پشت مهی غلیظ میبینی… میروی جلوتر… سنگینی نگاه چند نفر را حس میکنی… چند نفر تو را به هم نشان میدهند… جلوتر میروی، از چند پله پایین میروی، وارد حیاطی میشوی.. چه بوهای آشنایی!.. حالا تو توی <<خانه >> هستی. از یادآوری کلمه خانه خندهات میگیرد یک حیاط درندشت، باغچهای و حوضی خزه بسته وسطش… چند ردیف صندلی ارج دور تا دور حوض.. چند نفری نشستهاند. تویشان همه جور آدمی هست.. کاملهزنی بزک کرده پشت میزی نشسته. عصبی و خشن و کم حوصله است… زنهای نیمهبرهنهی خانه، مامان صداش میکنند. اما تو میدانی که فقط تویی که حق داری کاملهزن رامامان صدا بکنی. اینجا فقط خانهی تو است. آنهای دیگر مهمانند یکی دو سال دیگر مامان عذرشان را میخواهد. آن وقت خیلی خوش شانس باشند میشوند نظافتچی همان خانه.. تو میدانی که نتیجهی دلبستگی یک شبهی کامله زن با یکی از مهمانهاش هستی. مردی که قرار بود برگردد و تو و مادرت را از آن خانه ببرد بیرون.. اما رفت و دیگر پیداش نشد…
فرق تو با زنهای دیگر خانه این است که تو حق داری خودت مهمانهات را گلچین کنی.. مامان به هر آدم درپیتی اجازه نمیدهد که برای خوابیدن با تو ژتون بگیرد حتا اگر یک بسته از آن اسکناسهای پشت گلی رو کرده باشد… اگر مامان کسی را برات لقمه بگیرد، بهت چشمکی میزند وطرف را بهت نشان میدهد آن وقت تو یا سرت را به چپ و راست یا بالا تکان میدهی که یعنی طرف باید برود گورش را گم بکند یا پاش را اندازهی گلیمش دراز بکند، یا شانه بالا میاندازی و لوچه میکنی یعنی که حرفی نداری…یکیش همین آقا رضا… رضا سیاه… رضا بندری..
با صدای بوق کشیده ماشینی پشت سرت به خودت میآیی و چشم باز میکنی. راننده پشت فرمان سیگار چندمش را میکشد از زیر عینک چشمهات را میمالی و تو آیینه، بی هوا به راننده میگویی:
–چن باس تقدیم کنیم آقارضا؟
راننده برمیگردد طرف تو لبخند میزند و میگوید:
–مهمون ما باشین فرشته خانم!
عینکت را از چشم برمیداری و نگاش میکنی. آن وقت دوتایی اول از خنده ریسه میروید بعد بلند میزنید زیر گریه..
One Response to سالها بعد