یادداشت‌های شخصی(زنگ تفریح الهیات)

این روزها که موضوع پیغمبری و جانشین امام بودن یکی از داغ ترین اخبار جمهوری اسلامی ست، چیزی که
 
به کل از یاد سقط‌‌الاسلام‌ها رفته است (با ثقه‌الاسلام اشتباه نشود ) پیدا کردن جانشینی برای خداوند متعال است. 
 
آدمی انتظار دارد که تمساح‌های کویر و باقیمانده‌های دایناسورهای دوزخی که همچنان با دندان مصنوعی به 
 
شکار اشتغال دارند به خود بگویند: کی به کیه ؟ ما که تا این جاش آمدیم این یکی هم روش. البته این قبا فقط به 
 
تن سید علی آقا می‌برازد که امتحان اولی را پس داده است: پیپ خود را انداخته و مار شده است و سحر  
 
رفسنجانی را باطل کرده است.
 
عبید زاکانی در حکایتی می‌گوید مردی را که ادعای خدایی کرده بود با کتک – دور از جان آقا – پیش خلیفه
 
بردند. امیر المؤمنین گفت: پدر سوخته! مگر نشنیده‌ای سال گذشته ما چه بلایی سر کسی آوردیم که ادعای  
 
پیغمبری کرده بود؟ مدعی جواب داد: کار بسیار خوبی کردید چون من یادم نمی‌آید چنین کسی را به پیغمبری 
 
مبعوث کرده باشم.
 
*
می‌گویند یک قزوینی نذر کرده بود که اگر خواسته‌اش برآورده شود پای پیاده به امامزاده داود برود. 
 
این موضوع مال سال ها قبل از زمانی بود که معجزه‌ی داودی جماعت عظیمی را با سیل خود به کشتن داد، این
 
تازه بدون احتساب هزاران خر و قاطری بود که در این میان تلف شدند. 
 
باری، قزوینی به خواسته‌اش رسید و یک روز با بدرقه‌ی گروهی از همشهریان به طرف امامزاده داوود روانه
 
شد.
 
ساعت‌های متمادی رفت و جای جای بیتوته کرد تا غروب فردا به کوه و کمر نزدیکی‌های امامزاده رسید. از 
 
چند پیچ مال رو که گذشت چشمش به یک روستایی افتاد که در جهت مقابل او می‌آمد. سلام و علیکی کرد و 
 
پرسید:
 
-عمو تا امامزاده داوود چه قدر مونده؟
 
روستایی سر بیل خود را به میانه‌های کوه پشت سر حواله کرد و گفت: اونجا!
 
روستایی نگاهی به قزوینی انداخت و بیلش را به پشت سرش حواله داد و گفت: پشت اون کوهه.
 
قزوینی که تازه کف پایش شروع کرده بود به تاول‌زدن نگاه غم‌انگیزی به درازی‌ی حواله‌ی بیل انداخت و 
 
تصمیم گرفت لب جوی آب دراز بکشد.
 
بیدار که شد تقریبا عصر بود؛ خودش را تکان داد و راه افتاد که تا شب نشده خودش را به امامزاده داوود
 
برساند ولی هر چه تند تر می‌رفت انگار کوه هم عقب‌تر می‌رفت. در میانه‌ی راه از یکی دو رهگذر نیز پرسید
 
و همه همان کوه را نشان دادند. تقریبا نومید شده بود که سوسوی چند چراغ از پشت کوه سرک کشید و در 
 
همین لحظه مردی که چراغ بادی در دست داشت از راه رسید و به او سلام کرد. قزوینی که به کل امیدش را 
 
از دست داده بود از مرد چراغ بادی به دست پرسید:
 
– داداش این امامزاده داوود بالاخره کجاست؟
 
– امامزاده داوود؟
 
– آره، به خدا از پر و پا افتادم.
 
مرد چراغ بادی را زمین گذاشت و بیلش را به پشت سرش حواله داد و گفت:
 
– همینه که می‌بینی چراغش سوسو می‌زنه.
 
قزوینی ماچ آبداری از لپ یارو گرفت و گفت :
 
– خوب شد کشتنش، وگرنه بازم رفته بود و من دستم بهش نمی‌رسید.
 
راستش از این یکی خبر ندارم که قزوینیه هم جزو سیل بردگان بوده است یا نه.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید