داستان دوازدهم
نوشته:عشرت رحمانپور
چمدان را گذاشت لب جدول و نشست روش. سرما سرماش شد و قوز کرد توی خودش و شال را کشید جلوی دماغ و دهانش. دم صبح بود و کمکم سر و کلۀ آدمها توی خیابان پیدا میشد. آدامسی را که ته جیبش بود گذاشت توی دهان و شیرینیاش را مکید. شکمش به قار و قور افتاده بود. از دیروز تا حالا چیزی نخورده بود. روی لج و لجبازی با پریوش.
«با خودم لج کردم و این طفل معصوم، اون که ککش هم نگزید.»
دست گذاشت روی شکمش و دلش لرزید.
«نمیشه که تمام روز اینجا بشینم. زنیکه بیمعرفت حتماً تا حالا بیدار شده و دیده جا تره و بچه نیست، نیومد دم در یه نگاهی بندازه…»
نشیمنش روی چمدان درد گرفته بود. پاشد و راه افتاد. رفت توی پارک، اول صبح بود و جز چند نفر که دور حوض میدویدند و چند تایی هم پیر و پاتیل که با وسایل ورزشی با پوکی استخوانشان دست و پنجه نرم میکردند، کسی توی پارک نبود. گوشه دنجی پیدا کرد. نیمکت سرد بود و سرماش از لابلای آن همه لباسی که پوشیده بود به تنش راه پیدا کرد و مور مورش شد. دستها را زیر بغلش گذاشت تا گرم شوند.
«همینجا بود که باهاش آشنا شدم. با همین زنیکه گوربهگوری. با یه آب نبات و چار تا کلمه حرف خرم کرد.»
روی نیمکت پارک نشسته بود و تو عالم خودش بود که زن نشست کنارش. دو تا آب نبات از توی کیفش در آورد و گرفت جلو او:
«بفرمایین.»
تعارف کرده بود و خندیده بود:
«نمک گیر نمیشی، بگیر.»
آب نبات را گذاشته بود گوشه لپش و به زن نگاه کرده بود:
«هم سن و سالای مادرمه…»
پریوش افتاده بود روی دندۀ پرس و جو:
«کنکور داری خانوم خانوما؟»
سر تکان داده بود.
وسطهای گپ و گفت عقش گرفته بود و کنار دیوار بالا آورده بود. پریوش کنجکاو نگاهش کرده بود.
«آبستنی؟ بد ویاری نه؟ خونهت کجاس؟ میخوای باهات بیام تا خونهت؟»
لب و دهانش را با سر آستین پاک کرده و نگاهش مات مانده بود روی پریوش.
«آهان…، خب بیا بریم خونه من، یه خورده استراحت کن حالت جا بیاد، اینجوری که نمیشه…»
همراه زن راه افتاده بود. تا غروب بشود پریوش آمارش را گرفته بود و سر از ته و توی کارش در آورده بود.
«خب حالا میخوای چیکار کنی؟»
زده بود زیر گریه.
«پاشو… پاشو یه آبی به دست و روت بزن. اگه بخوای میتونی چند روزی اینجا بمونی تا فکراتو بکنی. برگردی پیش بابا ننهت بهترهها.»
«چشمشون که به من بیفته تیکه بزرگم گوشمه، قیمه قرمهم میکنن.»
پریوش سیگاری آتش کرده بود و پکی زده بود و دود را از سوراخهای دماغ کوفتهایش بیرون داده بود:
«پس میخوای چیکار کنی؟ میخوای نیگرش داری؟ این تخم مولو؟ چه جوری؟ خودت سفیل و سرگردونی، اونوقت…»
هق هقش بلند شده بود.
«یه کاریش میکنم. انقدرام چُلمن نیستم…»
پریوش دو تا چای ریخته بود و نشسته بود روبهروش:
«حالا امشبه رو همینجا بخواب تا فردا خدا بزرگه.»
بیدار که شده بود پریوش داشت جلوی آینه موهای وزوزیاش را جمع و جور میکرد. ماتیک قرمز جگری را رو لبهاش کشید و لبها را به هم مالید و از توی آینه به او نگاه کرد.
«چیه؟ چرا غمبرک زدی؟ پاشو چایی بذار صبحونه بخوریم، انگار کن خونه خودته. پاشو. مهمون میآد برامون.»
دست و رو را شسته بود و صبحانه را حاضر کرده بود. سر سفره پریوش زده بود به صحرای کربلا.
«ببین دختر جون به خودت لج نکن. بچه میخوای چیکار؟ بابا داراش چه تخم دو زردهای واسه ننههاشون کردن که این تخم مول واسه تو بکنه؟ بندازش خودتو خلاص کن. اگه بخوای من آشنا دارمها…»
دختر پاشده بود. سفره را جمع کرده و استکانها را شسته بود و حاضر شده بود که بزند بیرون.
«چه گند دماغ! چی گفتم که بهت برخورد؟ نمیخوای ننداز.»
پکی به سیگارش زده بود:
«بشکنه این دست که نمک نداره. گفتم بیباعث و بانیه هواشو داشته باشم تو این شهر درندشت گیر گرگا و شغالا نیفته تیکه پاره ش کنن.»
توی درگاه اتاق ایستاده بود:
«دست شما درد نکنه. اما من بچهمو نیگر میدارم. باباش برمیگرده، بهم قول داده.»
پریوش نصیحتش کرده بود:
«قُد بازی در نیار دختر. کجا میخوای بری؟ که شب دوباره گوشه و کنار خیابون بخوابی؟ اینجوری میخوای بچه تو پس بندازی و بزرگ کنی؟»
ته دلش راضی بود که بماند و دیگر جوابی به پریوش نداده بود. مانده بود و چند روز شده بود چند هفته و کمکم شده بود وسیله رزق و روزی پریوش.
«از کنار خیابون و ایستادن و هول و تکون دم به دقیقه داشتن که بهتره. دست کم یه سقف بالای سرم هست. بچهم که دنیا اومد یه فکری میکنم.»
پریوش مدام زیر گوشش خوانده بود.
«عقلم خوب چیزیه والله. اصلن تو خودت چه تاجی به سر بابا ننهت زدی که این حرومزاده به سر تو بزنه؟ غیر از اینه که تا پستونات جونه زد و زیر بغلت مو در آورد، فیلت هوای هندستون کرد و با یه جعلنق در رفتی؟ اصلن اومدی تهرون گُه کی رو بخوری؟ پسره که واسهت میمرد چی شد؟ یهو کدوم گوری غیبش زد؟ باز نگو رفته ژاپون عملگی کنه و پول در آره و برگرده عقدت کنه. بابا خوش خیال یارو کیفشو کرد و فلنگو بست. حالیته؟ الانم حتماً لالنگ یه هالوی دیگه داره حال میکنه.»
یادش آمد که چقدر گریه میکرد و پریوش متلک بارانش میکرد.
یک بار که گفته بود:
«خب بچهمه، دوستش دارم. نمیتونم که بندازمش دور.»
پریوش شیشکی آبداری براش بسته بود.
«بچهمه… بچهمه… نشاشیده شب درازه. بذار از اون هلفدونی بیاد بیرون تازه اول بدبختیته. یه عمر اسیر و ابیرش میشی. آویزونت میشه و از کار و زندگی میندازدت. اونوقت از کجا میخوای بیاری خرجشو بدی؟ باغ بالا پائینتو میفروشی یا ارث و میراث بابای گوربهگوریشو خرجش میکنی؟ نمیندازیش، ننداز. اما حرف گوش کن.»
موذیانه مهربان شده بود. دستی به موهاش کشیده بود و نوازشش کرده بود.
«ببین، یارو، خانوم دکتره هنوز پاش وایستاده. میبردت خونهش و نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره تا ترکمون بزنی. بچه رو میدی و حقتو میگیری. بعدشم شتر دیدی ندیدی. تو رو به خیر و اونو به سلامت. میدونی چقدر پوله. زنیکه مغز خر خورده که واسه یه الف بچه انقد میسُلفه، اما ما رو سننه. داره و میده. تو رو بگو که اینجوری کلی صاحاب آلاف اولوف میشی. میتونی یه خونه بخری و واسه خودت یه کاسبی نون و آبدار راه بندازی. اونوقت بگو تهرون بدجاییه…»
پاهاش را دراز کرده بود و دستها را قلاب کرده بود روی شکمش:
«من بچهمو نمیفروشم. به اون خانوم دکتر نوکیسهتم بگو بره کشکشو بسابه. این مال فروشی نیست. بیخود هی پیغوم پسغوم نفرسته.»
پریوش چای پررنگی برای خودش ریخته بود و چند تکه نبات انداخته بود توی استکان چای.
«اَهَه… نوبرشو آوردی؟ بیچاره، همین که زبون واکنه اول از همه سراغ بابای پفیوزشو میگیره، چی میخوای بهش بگی؟»
چایش را ریخته بود توی نعلبکی و هورت کشیده بود.
«اینا رو گفتیم که نگی نگفتی. ما همۀ این قصهها رو کهنه کردیم. خواستیم راه و چاهو نشونت بدیم. واسه ما هیچ وقت از این شانسا پا نداد. با سر افتادیم تو گُه دونی.»
باقی مانده نبات ته استکان را هم زده و چای را با تفالههاش سر کشیده بود.
خواب پریوش که سنگین شده بود و خور و پفش اتاق را برداشته بود، از جا بلند شده بود و بیسر و صدا خرت و پرتهاش را ریخته بود توی چمدان و گرگ و میش از خانه بیرون زده بود.
«پیرسگ فکر جیب خودشه نه حال و روز من. خیالش خرم و حالیم نیست.»
آسمان سرخ بود. تک و توک دانههای برف به زمین مینشستند. پاشد. چمدانش را خِرکش کرد و افتاد توی خیابان. دلش مالش میرفت. چهارراه سومی را که رد کرد خسته شد. ایستاد. چراغهای خیابان روشن شده بودند و دانههای ریز برف دور چراغها چرخ میخوردند و روی شاخههای لخت درختان مینشستند و زمین را سفیدپوش میکردند. ماشینها جلوش نیش ترمز میزدند. با احتیاط جا عوض میکرد. ماشینها رد میشدند. سردش شده بود و گرسنگی دلش را آشوب میکرد. نمیدانست چکار کند. میترسید لیز بخورد. ماشین سیاهرنگی جلوش زد روی ترمز. مرد میانسال کاسب مسلکی پشت فرمان بود و هیز نگاهش میکرد. بیاراده خم شد و با انگشت به جلو اشاره کرد.
«مستقیم تا میدون.»
«بگو تا قیامت! بیا بالا.»
دستگیره در عقب را گرفت. مرد دست دراز کرد و سریع در جلو را باز کرد.
«بشین پیش حاجیت، غریبی نکن.»
دستش روی دستگیره در ماشین شل شد. برف تند شده بود. نوک انگشتهای پاهاش توی کفش انگار یخ زده بود. دل دل میکرد و خواست که در ماشین را ببندد. مرد نیشخند میزد.
«د بیا بالا دیگه چرا استخاره میکنی؟»
نشست روی صندلی جلو. مرد چمدان را گرفت و سُراند روی صندلی عقب. توی ماشین از سرمای بیرون خبری نبود. مرد پا گذاشت روی گاز. برف ریز و پر میبارید. زن به رقص برف پاککنها روی شیشه ماشین نگاه میکرد و به شبی که از راه میرسید. راننده دگمه ضبط را فشار داد و سیگار نصفهاش را به طرف زن گرفت.
«بیا، یه پک بزن روشن شی. تو این هوا خیلی حال می ده. خفن…»