نوشته: آرام روانشاد
شناختمش، با همان نگاه اول شناختمش. بعد از هجده سال همان برق نگاه را داشت. تا چشم بدزدم از نگاهش و رو كنم به منشی شركت كه نشسته بود پشت ميز و با لبخندی ساختگی نگاهم میكرد، ياسی جلو آمد و سرك كشيد توی صورتم، حيران نگاهم كرد و پرسيد:
-سارا؟خودتی؟
صدايش هنوز آشنا بود. كمی خش دار و بم شده بود، اما هنوز همان طنين آشنا را داشت. نگاهش كردم و گفتم:
-اشتباه گرفتی خانوم. من سارا نيستم.
محكم و بی اعتنا گفتم. پس كشيد. اما بیتابيش را حس مي یكردم. زير چادر سياه آرام و قرار نداشت، من اما سعی میكردم بیقراریام را كنترل كنم. پنجهی پاهام را فشار دادم روی زمين و سوييچ ماشين را توی مشت عرق كردهام محكم فشردم. رو كردم به منشی و گفتم:
-يك كارگر زرنگ و خوب میخوام برای نظافت خونه.
لبخندی زد و شروع كرد به تعريف از محسنات كارگرهاي شركت! اسم و نشانیام را خواست. پيدا كردن سريع يك اسم من در آوردی آسان نبود. ياسی هم چشم ازم بر نمیداشت، اما زود به زبانم آمد و گفتم. تا شنيد حس كردم كمی عقب رفت . نفس راحتی كشيدم. منشی به او اشاره كرد و گفت:
– ايشون رو توصيه میكنم. از بهترين كارگرهامون هستن. مطمئنم يه بار كارش رو ببينين مشتری ثابتش میشين. سخت گيرترين مشتریها هم نتونستن ايرادی ازش بگيرن.
يك چيزی توی دلم هری ريخت پايين. داشت نگاهم میكرد. نمیتوانستم نه بگويم. در واقع هيچ دليلی برای نه گفتن نداشتم. رو به منشی كردم و سرم را به علامت تاييد تكان دادم. قبض را نوشت. اخمی كردم و به ياسی گفتم:
– بريم. دير شده. خيلي كاردارم.
پشت سرم راه افتاد. سايه به سايهام. سنگينی نگاهش را روی هيكلم حس میكردم. دلشوره داشتم. وحشت از يك اتفاق غير منتظره! چرا او كارگر نظافتچی شده بود؟ آن هم در تهران؟ با ديدنش در آن وضعيت بدجوری جا خورده بودم. يك آن به سرم زد كه برگردم و بگويم از قبول كردنش منصرف شدهام. بگويم فرد مناسبی برای كار من نيستی. ولی خب بايد يك دليلی میآوردم. اصلن بهتر است بگويم يادم رفته بود كه امروز كلاس دارم. زبان، يوگا، نقاشي… اما ته دلم وسوسهی فهميدن خيلی چيزها را داشتم.. فهميدن از اين همه سالهايی كه او نبود و فقط گاه گاهی يادش بود. رفتيم به طرف ماشين، حس كردم سنگينی حضورش دارد تعادلم را به هم میريزد. دلم میخواست زودتر دستم برسد به در ماشين، خودم را بيندازم روی صندلی. سر بگذارم روی فرمان، شايد كمی آرام بگيرم. پيش از سوار شدن كنار در نيمه باز ماشين باز صدايش درآمد:
-به خدا من شما رو میشناسم خانوم. مطمئنم.
بی آنكه نگاهش كنم گفتم:
– اشتباه گرفتی جانم.
ساكت نشست گوشهی صندلی عقب. چادرش را محكم دورش پيچيد. انگار كه بخواهد خودش را از من پنهان كند. از توی آينه نگاهش كردم. داشت پوست لبش را با دندان میكند. خدايا اين همه چروك توی صورتش از كجا آمده بود؟ ماشين را روشن كردم و راه افتادم. عينك آفتابی بزرگم را زدم تا راحت تر بتوانم ببينمش. دبيرستان كه میرفتيم هر جا آيينهای میديديم دو نفریي میايستاديم جلوش، صورتهامان را میچسبانديم به هم تا ببينيم كداممان از آن يكی زيباتريم. همه میگفتند هر دو زيبايیم. زيباترين دختران دبيرستان نرجس. اما خودمان شوخی يا جدی عادتمان شده بود كه با صورتهای چسبيده به هم رو به آينه، بايستيم، و حالا بعد از هجده سال صورتی از او میديدم كه ديگر همانی نبود با آن پوست روشن و صاف، گونه های سرخ و برجسته، لبهايی كه هميشه تازگی گل انار را داشت. تنها چيزی كه از او مانده بود همان دو نی نی روشن چشمهای عسلیاش بود، مثل دو حبه آتش سوزان مانده لا به لای خاكستر كه هر آن منتظر شعله كشيدن است.
در طول راه هر دو ساكت بوديم. از پنجره به بيرون نگاه میكرد و من از آينه به او. هر دو شايد از برملا شدن رازی كه بينمان بود میترسيديم. انگار چيزی بود كه با گفتن كلمهای، حتا يك كلمه میشكست و فرو میريخت. يكی دو خيابان مانده به خانه ترسيدم يهو چيزی بپرسد. پيشدستی كردم:
– دستات حساسيت داره؟ واست دستكش بخرم؟ چيز خاصی اگر لازم هست بگو.
-اگه با وايتكس و جوهر نمك كار داريم بخرين. ماسك هم بخرين. هفتهی پيش يه جا جوهر نمك و وايتكس قاطی كردم. ماسك نزدم.نزديك بود خفه بشم.
-باشه. سر كوچه يه داروخونه هست. میخرم. لهجهات يه كم غريبه. اهل تهران نيستی؟
گوشهی لبش به خندهايی كش آمد.
-شيرازيم.مگه….؟
مجالش ندادم..
– چي شده سر از تهران درآوردی؟ اونم با اين كار؟
-قصهاش درازه خانوم
چيزی نپرسيدم. ترجيح دادم قصهی درازش را بعد بشنوم. ناگهان سرفه شديدی كرد. صورتش قرمز شد و نفسش به شماره افتاد. پرسيدم:
-چی شد؟ خوبی؟
بريده بريده از بين سرفهها جواب داد:
-خوبم. چيزي نيست. يه گلو درد كهنه ست.
رسيديم جلو خانه. خدارا شكر كه مسعود خانه نبود و تا غروب هم نمیآمد. از ماشين كه پياده شد مبهوت خانه ماند. عين آدمهای گيج به من خيره شد و پرسيد:
-خونهی خودته سارا ؟
-سارا كيه خانوم؟ گفتم كه اشتباه گرفتی.
-ببخشيد تو رو خدا. سارا دوست دورهی دبيرستانم بود. با شما مو نمیزد.عين سيبی كه از وسط نصف شده باشه.عجيبه! اين همه شباهت؟
-جدن؟ گاهی پيش مياد. از اين طرف بياين.
میخواستم هر جور شده از حرف زدن با او طفره بروم. با هم از حياط خانه گذشتيم. خيره به بزرگی حياط، گلهای باغچه و درختهای رديفكاری، شده بود. پايش پيش نمیرفت. گيج و منگ دور و برش شده بود. وارد سالن كه شد، يك آن ايستاد. چند لحظه به دور و برش نگاه كرد، بعد نگاهش راه افتاد روی سراميكهای خوش رنگ كف سالن قاليچههای ابريشم و گبههای خوش نقش و نگاری كه جا به جا پهن شده بود. كف سالن، جلو مبلها، مبلهای خوش طرح و رنگ و ميز ناهار خوری با پايههای طراحی شده. تابلوهای اصل گران قيمت به ديوارهای چهار طرف. همه و همه را با نگاهش كاويد. ترسيدم از نگاهش كه انگار داشت همه چيز را میبلعيد. دادم درآمد:
-حواست كجاست ياسی؟
-يكهو برگشت رو به من:
-گفتی ياسی؟ تو اسم منو میدونی. اسمم ياسمنه، ولی تو هميشه ياسی صدام میكردی.
گند زدم. با پای خودم افتادم توی تله. بايد سريع جمع و جورش میكردم.
-من كه نگفتم ياسی.بسكه حواست پرته گوشهات اشتباه شنيدن.
ذوق زده دويد توی حرفم:
-نه به خدا سارا جون.خودم شنيدم گفتی ياسی.
رو گرداندم و داد زدم:
-چند بار بگم؟ من سارا نيستم.اومدی توی خونم كار كنی يا رو اعصاب من راه بری؟
عقب كشيد. چادرش را از سر كند و لوله كرد زير بغلش و گفت:
-بی زحمت وسايل نظافت رو بيارين. از كجاشروع كنم؟
-از گوشه اون اتاق جارو برقی رو بردار. اول بايد جارو بزنی. خيلی هم تميز. تمام گوشهها.
دلم میخواست صدای جاروبرقی زودتر بلند شود. بلندتر از هميشه بپيچد توی خانه و تا ياسمن اين جا بود خاموش نشود. با جارو كه سرگرم باشد كمتر به در و ديوار نگاه میكند و نگاه حسرت بارش شعله میكشد روی وسايل خانه. بايد حواسم را شش دانگ جمع كنم. مبادا بر بخورد به نشانهای كه برايش بشود سر نخ. بايد سريع به اتاق خواب بروم و عكس عروسی خودم و مسعود را بردارم. جارو برقی غرش میكرد روی سراميكها، گوشه و كنار مبل ها و آشغالهای ريز و درشت را میبلعيد. هر از گاهی خودم را میرساندم به پنجرهی رو به حياط تا مطمئن شوم كه سر و كلهی مسعود سرزده پيدا نشود. شركتش نزديك بود و معمولن بين روز، سری به خانه میزد. دلشوره داشتم. اگر پيدايش شود بايد فوری بپرم توی حياط و يك جوری دست به سرش كنم تا داخل خانه نيايد. وای اگر بيايد و او را ببيند؟ آن وقت چكار كنم؟ فاصلهی در حياط تا در هال آن قدر بود كه تا برسد بتوانم با ترفندی دست به سرش كنم. چشمم به حياط و درختها و در بود كه حس كردم صدای جاروبرقی دورتر و ضعيف تر شده است. سر چرخاندم. نبودش. صدای جاروبرقی از يكی از اتاقها ميآمد. هول ورم داشت نكند به اتاق خواب رفته. عكسها. عكس عروسی من و مسعود، عكس… دويدم. توی اتاق خودم بود. اتاق كار و مطالعهام. دستهی جاروبرقی افتاده بود روی زمين! خيره شده بود به قاب عكس روی ميز كارم. تا مرا ديد برگشت و گفت:
-پس من كو؟ منم تو اين عكس بودم. سال سوم دبيرستان نرجس.
دستپاچه شدم. گفتم:
-تو؟ تو برای چی بايد تو اين عكس باشی؟ اين عكس يادگاری دوره ي دبيرستانمه.
– میدونم. يادمه. خب اين همون عكسيه كه روز اردو دبير هنر ازمون گرفت. اسمش يادم نيست. ولی عكاسی میكرد. مخوای اسم همهی اينارو تك تك واست بگم؟ا ين ليلاست، اين پريه، اين شبنم كاظمی، معصومه تقیپور، تو، سارا اسدی.پ س من كو؟ من كجام؟ ياسمن توكلی.
داد زدم. . همچين بلند كه جا خورد:
-بسه ديگه. ديوونم كردی. دست بردار. خيالات برت داشته؟ من هميشه تهران بودم. شما اهل شيرازی. هی میگم سارا نيستم. هی ميگه سارا!
جا خورد. عقب كشيد. برگشت و يواش از اتاق بيرون رفت. چادرش را از چوب لباسی گوشهی هال برداشت و انداخت سرش:
-ببخشين. عصبانيتون كردم. بهتره من برم.
ترسيدم. از رفتنش بيشتر از ماندنش میترسيدم. آن دو نی نی چشمهاش مثل آتش زير خاكستر هردم انگار منتظر شعله ور شدن بودند. حالا كه خانه را بلد شده بود نبايد میگذاشتم دلخور برود. از طرفی بايد میفهميدم اين همه سال كجا بوده؟ چكار میكرده؟ چرا سر از تهران و اين جا درآورده؟ شايد اين طور بهتر میتوانستم اوضاع را كنترل كنم. جلويش ايستادم. ولی لحنم را ملايمتر كردم.
-عذر میخوام اگر داد زدم. من كارم زياده. كار تو بانك آسون نيست. خيلی به اعصاب آدم فشار مياره. امروز رو هم مرخصی گرفتم به كارای عقب مونده خونه برسم. عجله دارم كارا زود تموم شه. باور كن اشتباه گرفتی. از حرفات سر در نميارم. بمون. كارتو تموم كن. خودم ميرسونمت خونه.
نگاهم كرد. چادرش را سر جايش گذاشت. چه چيزی از يكی از پر شر و شور ترين دختران دبيرستان نرجس كه حتا ناظم سخت گير و عبوس هم عاشقش بود موجودی چنين رام و تسليم ساخته بود؟ برگشت و بی هيچ حرفی به كارش مشغول شد. من هم اگر جای او بودم همين حال را داشتم. راست میگفت. عكسش را با فتوشاپ از بين صف ده نفرهمان در آن عكس برداشته بودم تا مبادا مسعود با ديدن او دلش هوای آن روزها را بكند. عاشقش شده بود. مسعود عاشقش بود. عاشق ياسمن كه نزديكترين دوست من بود و هميشه ياسی صدايش میكردم. آن روزها زير زبانش را میكشيدم كه از مسعود بگويد. از قرارهايی كه داشتند. البته ياسی خودش همه چيز را به من میگفت. من بهترين دوست و همرازش بودم. از اول دبيرستان با هم دوست شديم و سر يك نيمكت نشستيم. هر دو از خانوادهی كارمندی و متوسط بوديم. مسعود دانشجوی مهندسی بود و از خانوادهای كه دستشان به دهانشان میرسيد. تك فرزند بود و وارث همهی اموال پدرش. ياسی سر خوش بود. از داشتن مسعود سرخوش بود. روی پا بند نبود از عشق پسری كه میگفت خيلي دوستش دارد. با همهی دوستيمان هميشه يك حس رقابت عجيب با او داشتم. سر نمره ، زيبايی، كيف و كفش و لباس و… حالا او داشت جلو ميافتاد. نيشتر حسادت در قلبم فرو میرفت. دلم میخواست مسعود را ببينم. پسری كه دل و دين ياسی را برده بود. بهش گفتم:
-ميشه يه وقت كه قرار دارين منم بيام. میخوام ببينم اين شازده كيه كه دوست خوشگل منو اين جوری عاشق كرده.
ياسي لب ورچيد. انگار دلش نمیخواست. اما مهربانتر از آن بود كه مرا دلخور كند. گفت خبرت میكنم.
معمولن قرارهايشان در كافیشاپ هتل هما بود. با هم رفتيم. مسعود را ديدم. خيلی خوش بر و رو و شيك پوش بود. از آن پسرهايی كه معلوم است مرد زندگیاند. و ميشود روی حرفشان حساب كرد. خوش اخلاق و خوش برخورد، موقر و متين. چه احترامی به ياسی گذاشت. ياسی من را معرفي كرد. سلام و عليك رسمي با من كرد. زانويم شل شد. چيزی توی دلم تكان خورد. اواسط زمستان بود، اما من جوشش گرما را توی تنم حس كردم. گرم صحبت شدند. البته سعی میكردند مرا ناديده نگيرند، ولی شور و اشتياقشان از با هم بودن كاملن محسوس بود. مستاصل شده بودم و توی دلم به خودم فحش میدادم كه چرا آمدم. نيم ساعت كه گذشت بلند شدم و گفتم:
-ميرم تو فروشگاه هتل يه چرخی بزنم و برگردم.
تا توانستم گشت و گذارم را طول دادم. وقتی برگشتم. مسعود خنديد و گفت:
-سارا خانوم گشتتون چه طولانی بود. افتخار ندادين پيش ما بشينينا !
چه خندهی دلنشينی. گر گرفتم. تعارفی كردم كه اين چه حرفيه و… خوشبختانه ياسی بلند شد و گفت وقت رفتن است. مسعود اصرار كرد برساندمان. ياسی قبول نكرد و گفت دلش پياده روی میخواهد. تنها كه شديم پرسيد:
-چطور بود؟
سعی كردم لحن بی اعتنايی به خودم بگيرم.جواب دادم:
-ای، بدك نبود. ياسی مطمئنيی میخواتت؟ سر كار نباشی؟
-وا؟ معلومه كه میخواد. شك ندارم.
من هم شك نداشتم. نگاههای مسعود به ياسی هر شكی را از بين میبرد، ولی دلم میخواست شك را توی دل ياسی بكارم.
-حواست باشه. از من گفتن بود. دوست پسر دختر خالهی من بعد از يه سال حرفای عاشقانه تو گوشش خوندن ول كرد و رفت. بيچاره افسرده شده.
– ولی رابطهی ما جديه.سال ديگه ديپلم كه گرفتم میخوايم ازدواج كنيم.
-اميدوارم به حرفش عمل كنه. از حرف تا عمل فاصله بسياره.
-نه ! من مطمئنم.
ترجيح دادم بحث را عوض كنم. از فردای آن روز كمتر از مسعود میپرسيدم. تا ياسی هم میآمد چيزی بگويد حرف را عوض میكردم. ياسی هم فهميده بود. ولی چيزی نمیگفت. دلم میخواست آمار مسعود را دربياورم. شماره تلفن و آدرس خانهشان را پيدا كنم و يك جوری راه ياسی را بزنم. مثلن به عنوان يه ناشناس زنگ بزنم و بگم ياسی دختر بد و منحرفيه. ياسی توی كيفش يك دفترچه تلفن داشت كه هميشه همراهش بود. كار سختي نبود كش رفتن چند لحظه آن دفترچه در زنگ تفريح از كيف ياسی. شماره را از دفترچهاش پيدا كردم. همهی شمارهها اسم داشت جز يك شماره كه جلويش نوشته بود m.l. شك نداشتم خودش است. مدتها نقشهی زنگ زدن توی سرم بود. چند بار زنگ زدم و قطع كردم، يكي دو بار خودش جواب داد. شنيدن صدايش آتشم را تندتر كرد. هر چه فكر كردم ديدم اين راه خوبی نيست. با آن اشتياقی كه من توی چشمهای مسعود ديده بودم بعيد بود كسی بتواند راهش را بزند يا نظرش را نسبت به ياسی برگرداند. از آن روز تمام فكر و ذكرم شد اين كه چطور رابطه آنها را به هم بزنم. نمیدانم چه مرگم شده بود. انگار يك روح پليدی رفته باشد توی جلدم. نمیتوانستم آن چشمها و آن لبخند را فراموش كنم. به هر قيمتی كه شده مسعود را میخواستم. آن قدر فكر كردم تا راهی به نظرم رسيد. عضو پنهان انجمن اسلامی مدرسه شدم. در واقع شدم جاسوس انجمن اسلامی، ولی كاری به كسی نداشتم. هدفم فقط ياسی بود. میتوانستم با لو دادن قرارهايش ضربهام را بزنم. عضو فعال انجمن شدم. مرتب نماز جماعت میرفتم. اعتماد مربی را جلب كردم. دوباره به ياسی نزديك شدم و يك روز از زير زبانش ساعت و محل قرارش را بيرون كشيدم. كار تمام بود. ماجرا را به مربی پرورشی گفتم. آن روزها دورانی بود كه پوشيدن جوراب سفيد جرم بود و داشتن دوست پسر گناهی نابخشودنی و از نظر آنها عين انحراف اخلاقی. خيابان پر بود از گشت ثارالله و جندالله و اين حرفها كه كارشان به قول خودشان مبارزه با روابط نامشروع بود. مربی پرورشی قول داد پيگيری كند. آدرس محل قرارشان را يادداشت كرد و به من گفت اين كار برای من امتيازات زيادی در پی خواهد داشت و از اين به بعد خيلی روی من حساب خواهد كرد.
نقشهام كار خودش را كرد. حتا بيش از انتظار من. فردای آن روز پدر و مادر ياسی توی دفتر بودند. مرد ميانسالی كه دستهايش میلرزيد. مادرش با صورتی غرق در اشك چادرش را به دندان میگزيد. خانوادهی مذهبی داشت. مربي پرورشی كه تا زير چشمهايش پوشيده در چادر بود سنگ تمام گذاشت. ياسی گوشهی دفتر مچاله و گريان نشسته بود. به كلاس برگشتم. ولي ياسی ديگر بر نگشت. نه آن روز و نه هيچ روز ديگر. هفتهی بعد مربی پرورشی گفت كه خانوادهاش صلاح ديدهاند ديگر مدرسه نيايد. شش ماه بعد شنيدم ازدواج كرده و ديگر هيچ خبری از او نداشتم تا…
برگشتم و نگاهش كردم. با دقت مشغول گردگيری بود. گفتم:
-اين كه میگي منو میشناسی بگو ببينم كی هستی؟ كجا بودی. شايد چيزی يادم بياد. هرچند بعيد میدونم.
-نشنيدی چه بلايی سرم اومد؟ بابام ديگه نذاشت بيام مدرسه.
-نه. يادم نيست.كدوم مدرسه؟
-شيراز، دبيرستان نرجس.
-من اصلن شيرازی نيستم عزيز جان. تهرانیام. اين جا دنيا اومدم. درس خوندم. ازدواج كردم.
سرش را برگرداند و به ادامهی گردگيری مشغول شد.
-خب اگه منو نمیشناسين چه فايده كه بگم؟
-بگو. درد دل خوبه. آدمو سبك میكنه.
خندهی تلخی كرد و گفت:
-از مدرسه راه به راه بردنم دكتر. فهميدن سالمم. اما بابام گفت دختری كه عوض درس خوندن بيفته پی پسرها مدرسه رفتنش دردسره. بايد زود شوهرش بدم تا آبروم رو نبرده. ديگه نذاشت بيام مدرسه. هشت ماه بعد اولين كسی كه در خونمون رو زد نه نگفت. شوهرم داد به مردی كه جز خودش و كلهی خشكش هيچي نداشت. نه كار درست، نه سواد حسابی. گفتم نمیخوام. با زور شلاق مجبورم كرد. گفت همينه كه هست. زود شرتو كم كن. ديگه بهت اعتماد ندارم. من با چشم گريون رفتم پای سفره عقد. برام شوهری نكرد. شد آينهی دقم. يه مدت كار میكرد. يه مدت بيكار. ولگرد و رفيق باز و تنبل. سال سوم معتاد شد. افتاد رو دستم. رفتم دنبال كار كه يجوری زندگی كوفتيم رو سر و سامون بدم. نشد كه نشد. بابام مرد. مامانم هم سال بعدش. به هزار بدبختی طلاق گرفتم. بچهها رو هم خودم برداشتم. راستي عكس دخترت رو تو اتاقت ديدم. چه قدر نازه. زنده باشه. طلاق كه گرفتم اومدم تهرون دنبال كار. تو يه كارگاه توليدی لباس كار پيدا كردم. دو سال اون جا بودم. بد نبود. يه اتاق گرفتم طرفای مولوی. بعد توليدی ورشكست شد. بايد كرايه خونه و خرج بچهها رو میدادم. مونده بودم چكار كنم. حتا به سرم زد برم كنار خيابون وايسم. آدميزاده ديگه. وقتی گرسنه بشه دست به هر كاری می زنه، ولی نتونستم. خيلی دنبال كار گشتم تا بالاخره شدم كارگر روزمزد شركتهای خدماتی. كار خيلی سختيه ولي چكار كنم؟ هر روز يه جا میرم. براي خيلیها هم ثابت میرم. اين شد كه بعد از اين همه سال ديدمت و امروز گذرم افتاد به خونهی تو سارا جون
-باز كه گفتی سارا؟ تو شركت هم كه گفتم. اسمم آذر مهبديه. بچههات چیین؟ چند سالشونه؟
-دو تا دختر. هشت و دوازده ساله.
-آخی طفليا. تو هم كه اصلن خونه نيستی. دلم گرفت. عجب روزگار بيرحمی. خب. به كارت برس. بعد بيا اتاق خوابو تميز كن.
سريع رفتم و عكس عروسی خودم و مسعود را برداشتم و گذاشتم زير تخت. جلوی آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم. دستم را روی صورتم كشيدم. صورتی خالی از چروك، صاف و شفاف. زن توی آينه برايم غريبه بود. حس كردم دارد به من پوزخند میزند. يك زهرخند تلخ. انگار میخواست چيزی را به من بگويد. چيزی كه وجود داشت و تمام اين سالها انكارش كرده بودم. صورتش را در آينه كنار خودم ديدم. وارد اتاق شده بود. دوباره كنار هم روبروی آينه ايستاده بوديم. محو سرويس خواب زيبايم شد. به عطرها و لوازم آرايش گران قيمتی كه روی ميز آرايشم چيده بودم نگاه كرد. حس كردم الان است كه آتش نگاهش همه چيز را بسوزاند. جارو برقی را زمين گذاشت و روشن كرد. صدای در حياط به گوشم خورد. با عجله بيرون رفتم و از پنجره نگاه كردم. مسعود بود. آمد توی حياط. دويدم. از ترس داشتم سكته میكردم. خودم را رساندم به حياط. نفس نفس زنان گفتم:
-مسعود نيا داخل. مهمان دارم. همون خانوم سيدهای كه هر از گاهی میاد پيشم. میدونی كه حساسه وقتی میآد مرد تو خونه باشه. بدش میآد.
دمق شد.
-سلامت رو خوردی عزيزم؟ پس حكومت نظاميه؟ گفتي امروز مرخصی گرفتی كارگر بياد. چی شد اين اومد؟ من كارم تموم شده. خستهام. میخوام يه دوش بگيرم و برم جايی. كی میره؟
– تا يه ربع ديگه میره. تو برو زير زمين. نفهمه.
خنديد.
– يعني اين قدر حساسه؟ مگه مردا لولو خورخورهان؟
– برو ديگه فدات شم تا نفهميده.
با شتاب به خانه برگشتم. شانس من بايد مسعود امروز اين قدر زود میآمد؟ به ياسی گفتم:
– نمیخواد ادامه بدی. ولی مزد كاملت رو بهت میدم. زود دستاتو بشور. چادرت رو بردار. میرسونمت.
– خانوم خوب نيست كار نكرده پول بگيرم.
-مهم نيست. كار ضروری برام پيش اومده. بايد برم بيرون.
سريع دستش را شست. چادرش را سرش كرد. وارد حياط كه شديم مسعود درگاه در زير زمين ايستاده بود. انگار شك كرده بود. ياسی رويش را با چادر گرفت ولی يك آن برگشت و جا خورد. ايستاد. مسعود هم ديدش. سريع در حياط را باز كردم و ياسی را هل دادم توی ماشين. روشن كه كردم مسعود آمد دم در. ياسی برگشت رو به عقب. با تمام توانم گاز دادم. سر كوچه نزديك بود دختر جوانی را زير بگيرم. به موقع ترمز زدم. صدای فحش دختر بلند شد:
-بيشعور نفهم. رانندگی بلد نيستی نشين پشت ماشين زنيكهی….
دوباره گاز دادم. منتها اين بار با حواس جمع تر. هر دو ساكت بوديم.از آينه نگاهش كردم. سرش را به صندلی تكيه زده و چشمانش را بسته بود. يكي دو خيابان كه رفتيم چشمانش را باز كرد و سكوت را شكست:
-شوهرتون بود؟
-بله. شوهرم بود.
-چهرش خيلی آشنا بود.
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
– خودم كم بود حالا شوهرم هم اضافه شد؟
-مطمئنم به خدا ! اسم شوهرتون مسعود نيست؟
سرعتم كم شد. صدای ترمز ماشين پشت سرم را شنيدم. كشيدم كنار. اعصابم خيلی به هم ريخته بود. توان رانندگی نداشتم. داد زدم:
– ديوونم كردی. چه غلطی كردم تو رو آوردم. تو كه حالت خوب نيست چرا كار میكنی؟ مسعود چه خريه؟ اسم شوهرم فرهاد ناصريه نه مسعود.
چادر را كشيد روی صورتش. بغض كرد.با صدايی ناله مانند گفت:
-ببخشيد. نگه دارين. من با اتوبوس میرم.
-نمیخواد. قول دادم برسونمت.چرا عصبيم میكنی كه داد بزنم؟
ديگر حرفی نزد. از پشت پنجره ماشين به بيرون خيره شد. از نگاهش میترسيدم. انگار اتفاقی توی آن دو نی نی چشمهايش بود كه از آن وحشت داشتم. سكوتش از حرف زدنش وحشتناكتر بود. جلوی دهانهی كوچهای قديمی و مخروبه نزديك ميدان مولوی گفت كه نگه دارم. تاريكی عصر انگار زودتر رسيده بود به كوچه. حالا فهميدم چرا آن طور با حسرت به خانهام نگاه میكرد. دستمزدش را با چند هزار تومان اضافه دادم. تشكر نكرد. فقط تلخ و خيره نگاهم كرد. بیهيچ حرفی پياده شد و راه افتاد. توی خم گوشه گم شد.
نمیتوانستم برگردم خانه. حوصله آن خانه و مسعود را نداشتم. سرگردان توی شهر ميیچرخيدم. چراغ خيابانها و مغازهها روشن شد. پشت چراغ قرمز ايستادم. صدای زنگ موبايل توی گوشم پيچيد. مسعود بود. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. گوشي را خاموش كردم و كنار انداختم. پسربچهای لنگ كثيفش را روی شيشهی جلوی ماشين كشيد. جای خطهای مورب روی شيشه ماند. اسكناسی كف دستش گذاشتم. دستهايش میلرزيد. سرم را روی فرمان گذاشتم. دهانم خيس و شور شد. شورتر از طعم زندگیام در اين هجده سال.
پايان
5 Responses to دو زن زیبا