داستان هشتم
نویسنده: مریم جوادی
همين که زن دايی گفت: «کاسهها تو صندوقه، يکی…»
از بالکن بلند گفتم: «من میيارم.»
به محض ورود رفته بودم آن بالا، به بهانهی امتحان رياضیی هفتهی آينده، کتاب را گرفته بودم دستم و از آن جا همه را ديد میزدم. عطر آش که پيچيد، مامان چند باری صدايم کرد: «سارا، بيا هم بزن. » اعتنايی نکردم. هر چه باشد ادعا داشتم از سر ميل نيامدهام. بايد میگفتم نه. گفته بودم اما شايد قدری نرم، آن قدر که مامان فهميد با اصرار میتواند راضیام کند: «نذره… آخرين نذری تو اون خونه…»
زن دايی هم که به بهانههای مختلف میآمد بالا، يک بار نعنا خشک، يک بار چرخ گوشت،…، هربار ريز میخنديد: «رياضی رو نمیخونن… لااقل ما که نديديم!»
تو دلم گفتم: هر چيزی يه اولين باری داره، اين هم اوليش.
به ديوار تکيه دادم و کتاب را گرفتم جلوِ صورتم. ماتريسها… جمع ماتريسها… ضرب ماتريسها…. حتماً بايد تعداد سطر و ستون دو ماتريس با هم برابر باشد تا بتوان آن ها را جمع زد که شنيدم زن دايی گفت: «کاسهها تو صندوقه، يکی…»
بلند گفتم: «من میيارم.»
آمدم کنار نردهها و انگار کسی اولين بار صدايم را نشنيده باشد، دوباره گفتم: «من میيارم.»
از پلهها که پايين میآمدم صدای مامان را شنيدم: «بهانهی امتحانو میياره اما من میدونم چشه… از بابت عمارت قديمی ناراحته…»
اين که مادرها بچهها را بهتر از خودشان بشناسند، چيز تازه ای نيست! اما اين که مامان در خواندن فکرم هميشه يک قدم از من جلوتر بود، عصبانیام میکرد. در پاگرد کتاب را کوبيدم فرق سرم و بعد تو آينه زل زدم به خودم. قيافهی سرباز فراریها را داشتم؟! بابا نبود تا بپرسد: «از کدوم جنگ برگشتی که اين طور تلخی از شکست؟»
«من سربازتون نيستم جناب سرهنگ، معافم کنيد!»
میخنديد و مامان هم. میگفتم: «جنگ سالهاست تموم شده. دخترها مجبورن تو جبههی شما مردها بجنگن. تو کسالت خونه داری.»
باز هم جناب سرهنگ میخنديد: «پس جنگ هنوز تموم نشده!»
اين بار واقعاً شبيه سرباز فراری ها بودم. شايد سربازهای شکست خورده. از در پشتی رفتم بيرون. هر چقدر جلوِ خانه شلوغ بود و همه در تب و تاب کارها، اين پشت خلوت بود. ديگر کسی با عمارت قديمی کار نداشت. جلوِ عمارت، بين دو ساختمان، درخت اناری بود پر از گل های نارنجی آتشين و خارهای بلند. هر چند سعی کردم دستم به خارها نگيرد اما وقتی گل را کَندم خار گرفت به دستم و پشت دستم سرخی خارش ماند. پشت دستم را قدری ماليدم و گل را گذاشتم لای کتاب. از سه پله بالا رفتم. سمت راست عمارت نردهی چوبی کوتاهی بود و يک در چوبی. قفل نبود. در اتاق پايين و سمت راست چند مرغ و جوجههای طلايی و حنايی در تاريکی می گشتند. يازده پله تا در تلار بالا میرفت. مامان گفته بود: «مواظب باش. از بس عجی سابيده و شسته، ساييده شده. » در چوبی را باز میکردی، آويز سير و اسپند میخورد تو سرت. کوچک که بودم، قدم نمیرسيد و هر چه میپريدم نمیتوانستم بگيرمشان. حصير از نرده آويزان بود و مامان بزرگ میتکاندش. گليم ترمه بافت زير پا پهن بود. مامان بزرگ درِ اتاقِ هشت دری را باز میکرد و تو درگاهی مینشست. درِ اتاقِ هشت دری بسته بود. چفت در را انداختم. تو درگاهی ايستادم و در دوم را باز کردم. هيچ چيز سر جايش نبود جز صندوق قديمی. صندوق سياهی که مامان بزرگ میگفت: «همسن منه. با هم پير شديم. » نقشِ ترمهها ی روی صندوق آبی و زرد بود و روی درش قفلی باز. مامان بزرگ روی صندوق جاجيم ابريشمی میکشيد و توی صندوق پر از برنج بود. اما حالا جاجيم هم تا خورده تو صندوق بود. دو در ورودی هشت دری باز بودند اما هم چنان تاريک بود. «خونه های قديمی که پنجره ندارن.» اين را مامان بزرگ میگفت وقتی از اتاقی به اتاق ديگر میرفت و من دنبالش میدويدم و میخوردم زمين. بلندم میکرد، میخنديدم و او نه.
«ما به تاريکی اين جا عادت داريم… شماها تو نور بزرگ شدين.»
جاجيم ابريشمی را برداشتم. چينیها همه تو صندوق بودند. چينیهايی که مامان بزرگ رو طاقچهها میچيد و چه با سليقه میچيد. کاسههای سبز با طرح تک برگ سفيد انگور را از تو صندوق برداشتم. به ديوارهی صندوق قاب عکسی تکيه داده شده بود. برداشتمش. طرف در گرفتم. عکس توی قاب را اولين بار بود میديدم. دختر جوانی روی صندلی نشسته بود، پا روی پا انداخته و دست ها را گره کرده و گذاشته بود روی پای بلندتر. مرد جوانی ايستاده بود کنارش و دست راست را گذاشته بود به تکيه گاه صندلی و دست ديگر را به جيب جليقهاش گير داده بود. کت و شلوار مرد سياه میزد و بلوزش يک درجه خاکستریتر از کراواتش و کلاه شاپو سرش بود با سبيلهای کم پشتی که انگار تازه سبز شده بودند. اما زن، پيراهن سفيد نوار دوزی شدهای پوشيده بود که رنگ نوارها خاکستری میزد و تنبان تيرهای که تو عکس مشکی بود با گل های کوچکی که شايد قرمز بودند و در عکس خاکستری، روسری زيرش خاکستری تيره بود و روسری ابريشمی را از دو طرف داده بود پشت و هلالی ساخته بود روی سينهاش و گردنبند مرواريد سه رديف آويز گردنش بود. فوت کردم. فقط تو شيارهای دور قاب خاک نشسته بود. زن جوان هيچ شباهتی به مامان بزرگ نداشت اما مرد جوان میتوانست محمودخان، بابابزرگ، باشد. کاسهها را چيدم کنار صندوق روی زمين. جاجيم را برداشتم و کشيدم روی صندوق. چهار گوشش از هر طرف آويزان شد. قاب را گذاشتم روی صندوق و خودم نشستم روبرويش. انگار نه روی همين صندوق، جای همين صندوق، روی صندلی خيزرانی نشسته و داد بزند: «پيراهن خونيش… فقط پيراهن خونيش… دختر خسروخان باشی و با هفت برادر و روزگارت اين باشه… حاشا به غيرت شما برادرها!»
الماسخان بين برادرها بزرگتر بود و چهار زانو نشسته بود پايين.
«حاکم شهره! نمیشه ريخت خونِ شو. اما میشه داغی به دلش گذاشت که سبک شه اين داغ!»
«تو پسر خسروخانی که آدم میکشت و جلو خونهش دفن میکرد و کسی جلودارش نبود؟!… حالا تو از ريختن خونِ يه نامرد میترسی!»
«اين نامردی که پيراهنِ خونی شو میخواين پدر دخترهای شماست و حاکم شهر. وعدهی پيراهن خونی شو نمیتونم بدم.»
رفتم تو تلار تا قيافهی اين زن بلند بالا که جز خانم لقبی نداشت را بهتر ببينم. مامان بزرگ اين طور توصيفش میکرد: «قد بلند بود و چهارشانه. صورتی داشت گرد و گندم گون، ابروان پيوسته و چشمان سياه شازدهای. لباس در تنش میرقصيد و با هر قدمش اين عمارت میلرزيد.»
مامان میخنديد و میگفت: «کی دربارهی هووش اين طور حرف میزنه! برای خوشگلی که اين همه تفاسير نمیگن.»
مامان بزرگ انگار نمیشنيد و در عالم خودش میگفت: «شب بود. هفت شب بود که حبيب به دنيا اومده بود و محمودخان، تو پايين محله پيش من بود. شنيده بوديم که برای خانوم خبر بردن. نگران بودم. از اول نگران بودم. حبيب خوابيده بود تو گهواره که صدايی اومد. محمودخان گفت: از اتاق تکون نخور و چفت درو ببند! و رفت بيرون. سر و صداهای زيادی اومد. حبيب تو خواب سنگينی بود. کنار گهوارهاش دعا می کردم. گريه نه، از اول اشک نداشتم. از لای در ديدم که میبردنش. بند شلوارش پاره شد. يک دست به بند شلوار گرفته بود و يک دست به همين صندوق. چفت درو بستم. حبيبو از گهواره درآوردم. با پارچهی سفيد کمربندم بستم پشت کلفت دوازده سالهای که محمودخان برام آورده بود و از در پشتی فرستادمش. گفتم: «برو… برو خونهی علی نقی… زود باش برو!»دخترک ترسيده بود. کوبيدم به ساق پاش. زانوش خم شد. گفتم: «بايد بری!…»دويد. نگاه نکردم از ترس اين که گير میافتن. درو بستم و نشستم به دعا خوندن. جدمو قسم میدادم به نجاتشون. درو که کوبيدن، فهميدم محمودخانو بردن. ترس از جون خودم نداشتم. به گوشم رسيده بود خانوم برادرهاشو میفرسته برای انتقام. چفت درو که انداختم، تختهی در خورد تو سينهام و چراغ لاله زنبوری از ديوار افتاد زمين، شيشهاش شکست و خاموش شد. نديمهی مخصوص خانوم بود. کوبيد تو صورتم، راست و چپ. از بچگی اهل تلافی نبودم. کسی میزدم، نمیزدمش. گريه هم نمیکردم. فردا همون دست يا میشکست يا ضربی میديد که فرقی با شکستن نداشت. میگفتن از جد تندمه. میگفتن عجی مظلومه و آهش میگيره. نديمهی خانوم گشت و بچه رو نديد، با لگد کوبيد به پهلوم. گيسم رو که بريد، آهی کشيدم، برگشت. گيس سياه بلندی داشتم که مینشستم به زمين میرسيد. از بالای گيس بريد. تا پای در رفته بود، برگشت و با گيس کوبيد تو سرم. دردش از همه بيشتر بود. محمودو بردن اما بچه مو نه!»
میگفت «محمودخان»به جز همين جملهی آخر؛ هر بار که میگفت همين طور بود. بارها و بارها دقت کرده بودم. جمله ی آخر را میگفت، غمباد گلويش بزرگتر میشد يا من خيال میکردم بزرگتر میشود.
«بردنش! طوری کشيده بودنش و اون مقاومت کرده بود که اين صندوق پر از برنج تا پای در رفته و صندوق از در نرفته بود بيرون و محمودخان رفته بود. دو طرف در خشتهاش شکسته و ريخته بود و صندوق از پهلو درزش باز شده و برنج ريخته بود رو زمين. علی نقی، برادرم، وقتی رسيد، من نشسته بودم وسطِ اتاقِ تاريک. ديدمش و آروم شدم که حبيبم سالمه. يه هفته از محمودخان خبری نشد. علی نقی به درخونه سر میزد و خبرها رو میآورد. درخونه محلهی خاننشين ها بود و علی نقی يه غريبه. همين قدر شنيده بود که مهدی خان، برادر محمودخان، راهو بسته. پسرهای خسروخان برای اين که محصول های برنج و خريدهاشون از شهر به دستشون برسه بايد از جلو عمارت مهدی خان میگذشتن. اون موقع راهها اين طور نبود. همه جا جنگل بود و يه راه باريکهای برای رفت و آمد. فاصلهی خونهها از هم ساعتی راه بود. مهدی خان اسبها و نوکرها رو با بارها میکرد تو طويله و در رو میبست. پيغام فرستاده بود تا برادرم برنگرده وضع به همين منواله. عمارت قديمی خسروخان بيست اتاقه بود و همهی پسرها و ايل و تبارش با هم زندگی میکردن. نديدم اما شنيدم اتاقهاش خيلی تاريک و بزرگ بود. خسروخان وقتی زنده بود ساخته بودش. يک هفته آذوقه به عمارت بزرگ خسروخان نرسيد. جای اسبها و نوکرهاشون تو طويلهی مهدیخان بود و زن الماسخان، جيران خانوم، خواهر محمودخان و مهدیخان بود. خودش تعريف میکرد برام که وقتی بچههاش گشنه میمونن و میبينه از دست شوهرش و کسی کاری برنمیياد، دستور ميده اسبو زين کنن و ميره ديدن برادر. از خودش شنيدم نه از غريبه؛ میگفت: «به نيمهی راه که رسيدم گفتن: مهدی خان گفته برگرد. گفتم: بگين جيرانم، خواهرش. سوارهای اسلحه به دوش گفتن: مهدی خان گفته به خواهرم بگين تا برادر حاکمم آزاد نشه، سهم بچههای تو گشنگيه. آه و ناله کردم و گفتم: گناه بچههام چيه! گفتن: مهدیخان گفته گناه برادر من چيه که وارث میخواسته. حاکم جانشين میخواد. به شوهرت بگو اگه تا فردا برادرم برنگرده، عمارتش رو با ايل و تبارش به آتيش میکشم. ديدم از مروت برادری برای من ِخواهر خبری نيست. سر اسبو کج کردم و برگشتم. از گشنگی بچهها نای اشک و حرف نداشتن. مردها نشسته بودن تو يه اتاق و شور میکردن. گونههای بچهها زرد بود و چشم هاشون گود افتاده. بی پروا رفتم تو اتاقشون. گفتم: شرم از گشنگی بچههاتون نمیکنين که برادر بيچارهی منو به اسيری بردين. گناه منو و بچههام چيه که برادرم وارث میخواد و خواهر شما دخترزاست. حاکم جانشين میخواد… الماس خان نذاشت ادامه بدم، با کتک از اتاق انداختم بيرون. زير مشت و لگدش بودم، بچههاش دورم کردن و انگاری از کمرهای چسبيده به پشتشون و چشم های کم سوشون شرم کرد که ما رو به حال خودمون گذاشت.»
صبح فرداش محمودخان رو از زير آسياب گسکر آزاد کردن. به تيرک زير آسياب بسته بودنش و آب از سرش میرفت. هفت شبانه روز تو آب سرد بسته بودنش!»
مامان بزرگ به اين جا که میرسيد، مامان يک ليوان آب سرد برايش میآورد .
«بخور عجی، گلوت خشک شده!»
مثل من غر نمیزد. نمیگفت «بسه، چقدر میگی!» هر بار عجی ياد گذشتهها میکرد، مامان با حوصله پای حرفش مینشست. انگار برای اولين بار است میشنود و من میدانستم همه را از بَر است.
به چهرهی خانم دقيق شدم. زيبا بود؟ مامان بزرگ میگفت: «خيلی!»
«پس چی شدن اون کاسهها؟»
مامان ايستاده بود زير درخت انار. قاب را به پشتم گرفتم و دويدم تو هشت دری. اين بار حس کردم عمارت تکان میخورد. مامان گفته بود: «ستونها ديگه محکم نيستن.»و دايی گفته بود: «به زودی…»
صدای پای مامان را شنيدم که بالا میآمد و زير لب هم چيزی میگفت. تو درگاهی ايستاد. چهار زانو نشسته بودم و قاب روی پاهايم بود. گفتم: «داشتم میآوردم.»
آفتاب درست نيمرخ راست صورتش را روشن کرده بود. آمد جلو، نيمی از کاسهها را برداشت. دستش را گرفتم.
«مامان اين عکسو تا به حال ديده بودی؟»
قاب را جلو بردم. کاسهها را گذاشت زمين. قاب را از دستم گرفت و خيره شد به آن. نشست روی صندوق، من هم کنارش.
«ديده بوديش؟»
«يه بار!»
نگفت کِی و کجا. نپرسيدم. انگار خيلی مطمئن نبود که ديده باشد. گفتم: «اون بايد بابابزرگ باشه، نه؟»
شبيه يکی از عکسهايی بود که مامان داشت. حرفی نزد. فقط گفت: «خانوم…!»
قاب را گذاشت روی صندوق و کاسهها را چيد تو سينیهای مسی و يکی را برداشت.
«اون يکی رو تو بيار.»
اين بار گفتم: «اسمش چی بود؟»
محکم گفت: «کی؟»
«خانوم.»
از هشت دری بيرون زد. سينی را برداشتم. از پلهها که پايين میرفتم، به نردهها تکيه داده بود. انگار زير لب گفت: مواظب باش. و من هم زير لب گفتم: هستم. گفتم: «ماجرای اين کاسههای سبز چيه؟»
چيزی نگفت. بلند گفتم: «مامان! پرسيدم…»
«داد نزن. هزار بار شنيدهای.»
«نشنيدم به جون مامان.»
طوری نگاهم کرد انگار خطای بزرگی کرده باشم. گفتم: «ببخشيد! نه که نشنيده باشم، خب هر کی يه چيزی میگه.»
«اونی که عجی میگفت درسته!»
عجی میگفت: «جبيبم تو گهواره بود که نديمهی خانوم اومد به زاری. محمودخان اين بار راهش نداد. گفت: «گيس بريدی، گيس بريدی و حالا اومدی به زاری.» نرفت. اون قدر گريه و زاری کرد که گفتم: «گناه داره!» اومد بالا. گفت: «خانوم بيرونم کرده. گفته بايد بچه و مادرو می کشتی. من میخوام گيس چه کنم. »گفت: «به فلکم بستن. » پاهاشو نشون داد. تاولهای چرکی زده و خون دَلمه بسته بود. گفتم: «حالا که اومدی، بمون.» محمودخان گفت: «بهتره برگرده. بهتره برگرده. برگرده پيش همون خانومش. دست پروردهی اون مثل خودش گرگه. گرگه مثل خودش.» گفتم: «گناه اين بيچاره چيه؟ دستور دادن، انجام داده. اگه نمیکرد، میکشتنش.»گفت: «گناهش اينه، گناهش اينه که دست پروردهی اونه، دست پروردهی اون.»
ديدم سبيلش را میجود. اشاره کردم بره بيرون. رفت. گفتم: «ببخشيد بهتره آقا، من بخشيدم. به جدم بخشيدم. از طرفی دست تنهام. کمک حالم میشه.»
از وقتی از زير آب درآورده بودنش، سرش میلرزيد و حرفها را تکرار میکرد و وقت عصبانيت سبيلش را میجويد. اين لرزها برايش مانده بود و ماند. گفت: «پای خودت. پای خودت.»
ماند پيش ما. يک هفته گذشته بود. شب بود. حبيب را خوابانده بودم کنارم. خوابم معمولاًسنگين نبود. اما انگاری اون شب سنگين بود. از سپيدهی صبح پا میشدم به کار تا اون لحظه که میرفتم تو رختخواب. نه از سر اجبار، خودم میخواستم، مثل خانوم دايه و کلفت نداشتم. نديمهی خانوم و نديمهی خودم زير پا تو اتاق کوچکتر میخوابيدن. محمودخان هم خرخر راه انداخته بود. صدای عوعوی گرگها میاومد، از خيلی دور. پلکهام رو هم سنگين شد. انگار تو خواب شنيدم يکی میگه عجی. گفتم خوابه اما باز هم کسی گفت عجی. چشمهام باز نشد. سومين عجی رو بلندتر شنيدم. پا شدم نشستم. حبيبم نبود. محمودخان زودتر بلند شده بود. گفتم: «شنيدی؟!… بچه م نيست!»
محمودخان دويد بيرون. نديمهی خانوم رو پلهی آخر بود. محمودخان گيسشو گرفت.
«گيس بريده کجا میبری بچه مو؟»»
مامان بزرگ آب سرد را میماليد به لب های خشکش. برآمدگی بزرگی بود تو گلويش به اندازهی دو تا گردو. میگفت: «غمباده، غمباد زمونه!» میگفت: «خانوم دستور داده بود بچهام رو بندازه تو رودخونه. اون همه نقش بازی کرده بود تا شبونه بچهام رو به آب بده. محمودخان دستور داد گيسشو بريدن. دادش به يکی از نوکرهاش تا زن سومش بشه. عاقبتش شد عاقبت يزيد.»
ايستادم زير درخت انار. انگار اين درخت مرزی بود بين دو عمارت قديمی محمودخان با آن تلار چوبی، ديوارهای خشتی، ستون های چوبی و مربعی کلفت. مامان میگفت خشتهای سرخ را در همين حياط پختند. آجرهای مستطيلی نازکی که وقتی دايی میخواست چاه بکند، چند تايی از زير خاک سر درآورده بودند و من ديده بودم. چاه سمت چپ خانهی دايی بود. هر وقت میرفتم سر چاه، مامان بزرگ از تلار داد میزد: «بگيرش بچه رو!»
مامان میدويد و دستم را می کشيد و مامان بزرگ بی حال مینشست. خانهی دو طبقه و آجر نمای دايی پشت کرده بود به آن عمارت که حالا در اتاقهای پاييناش مرغها و جوجهها میلوليدند. سينی را گذاشتم روی پلهی اول و نشستم روبروی عمارت محمودخان. ديوار کشيده بودند وسطش. دو نيمهاش کرده بودند. يعنی از وقتی عجی آمده بود به اين خانه دو نيمهاش کردند. نيمهی مامان بزرگ در پايين دو اتاق داشت و در بالا سه تا. هشت دری بزرگترين و شمالیترين بود و دو اتاق برای مهمانها. اتاقهای پايين يکی مطبخ بود و يکی اتاق کلفتها. ديوار وسط قرينهای بود که خانه را دو نيم کرده بود. سمت چپی از آن خانم بود. از در پشت رفتم تو. سينی را گذاشتم تو آشپزخانه. کسی نبود. همه حياط بودند. بی توجه به سروصداها از پلهها بالا رفتم. تو بالکن به نردهها تکيه دادم. من هم مثل اين خانه پشت کردم به عمارت قديمی. زن دايی داشت آش را هم میزد. بلند گفت: «تموم نشد اون رياضی؟!»
به صرافت رياضی افتادم. کتابم نبود. تو بالکن، تو اتاق ها و تو راهرو،… تا آن لحظه که در صندوق را باز کردم تو دستم بود. قاب را برداشتم… بعدش يادم نمیآمد. از پلهها رفتم پايين. در پشتی باز بود. دويدم طرف عمارت قديمی. مرغ قدقدی کرد و جوجهها دويدند به دنبالش از مطبخ بيرون. از پلهها رفتم بالا. ساييده بود، ليز نخوردم. دلم میخواست بدانم مامان بزرگ اولين بار که از اين پلهها میآمد بالا، اين جا چه شکلی بود. پرسيدم: «چطور شد اومدين تو اين خونه؟»
بزرگ بودم و پرسيده بودم. بچگیها مامان بزرگ هر چه میگفت، پی بازی بودم و چيزی نمیفهميدم. بعدها، وقتی فهميدم تنها نوهی محمودخانم و تو هر صحبت مامان بزرگ يک جمله در ميان خدا بيامرز محمودخان توجهام را جلب کرد، شايد از آن جاها بود که گوش تيز کردم تا چيزهايی بفهمم. پرسيدم: «چطور شد اومدين تو اين خونه؟»
لبخند زده بود. نمیخنديد هرگز، حتی بی صدا. دو گيس سفيدش از زير لَچَک آبی زده بودند بيرون.
«مردم گفته بودن میخوان پسر حاکمشون رو ببينن. دل نداشتم از خودم دورش کنم. اما… اما خان بود و حرفش حرف. گفت: «بايد ببينن. بايد ببينن.»
چيزی نگفتم ، نه اين که نخوام بگم. خان بود و تنها پسرش و سرنوشتی که میخواست براش رقم بخوره. علی نقی شنيده بود از حالم. شنيده بود دل نگرونم. اومد ديدنم. گفت: «آباجی به من بسپارش. شنبه بازار که وعدهی ديدن مردم و پسرِ خانِ، من میبرمش به بازار. اگه خانومِ بزرگِ خان هفت برادر و يار داره، تو غصه نخور که علی نقی برابرِ هفت برادر يارته.»
حبيبو بستن به پشت نوکر و علی نقی و دو سوار همراهش کردن. علی نقی قطار فشنگ بست به کمرو اسلحه به دوش جلو افتاد. حبيب سير شير خورده بود و آروم پشت نوکر خوابيده بود. هفت بار آيت الکرسی خوندم و فوت کردم دورشون. رفتن و دل من رفت دنبالشون. علی نقی پهلوان محله بود، پشت همه رو به خاک ماليده بود، دلم کمی قرص بود به زور بازوش و دل شيرش. میترسيدم از خانوم و ايل و تبارش. علی نقی رفت و حبيبم رو برد. مردم وعده کرده بودن و خان وعده داده بود به شنبه بازار. علینقی که برگشت، حبيبم که تو گهواره خوابيد، علی نقی حرفها داشت از راهی که رفته و برگشته بود. گفت: «سر چشمهی درخونه، چشمه نزديکیهای خونه ی مهدیخان بود، ديدم دختری کنار چشمه نشسته. از ظاهرش مشخص بود نيومده ظرف بشوره و کلفت نيست. ما رو که ديد، آروم اومد جلو. گفت: «پسرِ خانو میبريد بازار؟» گفتم: «آره، خوب نيست دختر جوون اين وقت صبح سر راه بشينه و با غريبهها همکلوم شه.» گفت: «خونهم اين نزديکیهاست. اومدم پسرِ خانو ببينم.» گفتم: «اجازه ندارم پسرِ خانو نشون هر کی بدم.» دقيق که شدم، دخترک ده يازده سال بيشتر نداشت. اين پا و اون پا میکرد. گفتم جلو خونهی مهدیخان جرأت هيچ کاری نداره. گفتم بچه رو بدن بغلش.»
بلند گفتم: «علینقی اين طوری امانت داری میکنن!»
انگار لحظهای يادم رفت حبيب تو گهواره است و خوابيده. گهواره رو تکون دادم و علی نقی خنديد: «آباجی، کم تحمل شدی. گفتم دختر بچه بود. دادم بغلش. نگاش کرد. خوابيده بود پسرت. زود داد دستم و دويد طرف جادهای که ما اومده بوديم. میدونی کی بود آباجی؟ دخترِ محمودخان بود؛ دخترِ خانوم؛ دخترِ بزرگِ خانوم. خانوم فرستاده بودش بشينه سر راه و سوزن داده بود که فرو کنه تو پيشوني بچه. نکرد. دادش به من و دويد.»
به حبيبم نگاه کردم. صد تا صلوات نذر سلامتيش کرده بودم. تسبيح تو دستم میچرخيد.
«آباجی، تو شهر چه غوغايی بود! گلريزون بود. اين نوکر يه لا قبای خان تو عمرش قدِ يه ساعت امروز گيرش نيومده بود. يه تنبان پر کرد از سکههای مردم. بچه تو هوا بود، دست به دست بالا.»
گفتم: «اين طور امانت داری میکنن علینقی؟!»
خنديد: «آباجی، دست به دست من بود نه دست به دست مردم. از بس سنگينه پسرت. کسی باور نمیکرد سه ماهه است. گفتن سالو رد کرده. شير میشه اين پسر، شير. بايد بزنه زمين اين کمرو!»
کوبيد رو کمر قباش و من باز صلوات فرستادم و مهرههای تسبيحو رد کردم.»
گفتم: «مامان بزرگ من پرسيدم…»
«دختر کم تحمل، میگم برات. خبر دخترِ بزرگِ خانوم به محمودخان رسيد. تو درخونه غوغايی شد. دختر به دستور مادرش تو طويله حبس بود. خواهر فرستاده بود به کشتن برادر. محمودخان رفت درخونه. بعد از سه شبانه روز بیخبری، پيغام رسيد:«بقچه و بنديلتو جمع کن و با نوکری که فرستادم و علی نقی بيا بالا محله.» گفتم از کجا معلوم که نقشه نباشه. علینقی گفت: «باکت نباشه، میبرمت.»
آخ که برادر چقدر پشته برای خواهر! دختر خان حکماً فهميده بود و نکشته بود تا بیپشت نشه. رفتيم. سوار اسب شدم و علینقی جلوتر اسبو میروند و حبيب تو بغلش بود. جادهی خاکی، مثل حالا آسفالت نبود؛ همه جا دارو درخت، جنگل بود، ترسناک. خونهها دور. شنيده بودم عمارت خان بزرگه. نزديکای درخونه ترس برم داشت. من کجا، خانوم کجا؟! شنيده بودم ازش خيلی، اما نديده بودمش. دختر خسروخان، خانِ بزرگِ درخونه و من سيدهای بودم بینام و بیکس. علینقی تمامِ کسم بود. فهميد ترسيدهام. از کجا نمیدونم اما فهميد. افسار اسبم رو گرفت و حبيبو داد بغلم. نزديکای عمارت چند سوار اومدن جلو؛ آدمهای محمودخان بودن، منتظرمون بودن. احترام گذاشتن و راهنمايی کردن. رفتيم… رفتيم…!»
مامان بزرگ که ساکت میشد، مامان کنارش می نشست، شروع میکرد به ماليدن شانههايش. آرام صدايش می کرد: «عجی… عجی!»
«سخته!… گفتن از اون روزها سخته!… ديدم که شکست… نشسته بود تو تلار، روی صندلی خيزرانیش. دو دخترش کنارش بودن. کلفت ها باد می زدن، شربت می آوردن… می رفتن، می اومدن. تو حياط که شديم، يکی از سوارها تاخت و خبر برد. محمودخان از هشت دری اومد بيرون، تو تلار. حبيب تو بغلم بود. صدای گريهش بود که شايد همه رو متوجهی ما کرد. سه غريبه تو عمارت خان. محمودخان گفت کِل بزنن. صدای کِل ها که بلند شد، خانوم تو تلار نبود. دخترها هم نبودن. شايد اون لحظه که نگاهم میکرد، با اون صلابت، قليان جلوش بود و دست سفيدش به لوله و دود را هوا میداد، اگه میدونست… فردا، اين ديوار اومد بالا. اون قدر بالا که مرز شد. مرز جدايی تا امروز که نبينيم همديگه رو. دستور خانوم ديوار يه روزهای رو آورد بالا که تا اون روز کسی نديده بود. ديوار عمارتِ محمودخانو دو نيم کرد. اين خونه قبل از من، از آن مادر محمودخان بود. محمودخان خونهی پايين رو برای خانوم ساخته بود.»
هشت دریِ تاريک کتاب رياضی مرا بلعيده بود. کف لخت و عورش چوبی بود و راه که میرفتی صداهای عجيبی میداد. دفعهی اول چرا دقت نکرده بودم؟ میشد از درز لای چوبها پايين را ديد. کاهها و جوجهها را. چراغ لاله زنبوری هنوز به ديوار بود. در صندوق را بالا زدم. کنار شمعدانیهای نقرهای مامان بزرگ، کتاب من چسبيده بود به ديوارهی صندوق، درست جای قاب عکس. قاب عکس را نگذاشتم سر جايش. برداشتمش. رفتم تو تلار. مزرعهها هنوز آن قدر سبز نبودند که بشود گفت سبز. تازه نشاء کرده بودند. دور تا دور عمارت مزرعه بود و فقط سمت شمالش حياط باز و خانهی دايی. خانهی دايی بلندتر بود. انگار سايه انداخته بود روی اين عمارت… تلار را دور زدم؛ دور تا دور هشت دری. مامان بزرگ که دلش میگرفت، صندلياش را میگذاشت پشت و نگاهش را میدوخت به مزرعهها، به آن دورها و شايد هم به نزديک، زير تلار. پايههای صندلياش گرد بودند و به هم متصل. عادتم بود از زير پايههای صندلی رد میشدم. يک بار زير صندلی مامان بزرگ گير کردم. دويد طرفم؛ صندلی را انداخت و بغلم کرد. آرام میگفت: «حبيبم… حبيبم!»
پرسيده بودم: «مامان، دايی حبيب اگه زنده بود الان چند سالش بود؟»
گفته بود: «پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود.»
گفته بودم: «چطور مرد؟»
گفته بود: «شش سالش بود افتاد تو چاه. پشت عمارت چاه پرآبی بود. کسی نمیدونه چطور افتاد تو چاه. فقط جنازهش رو از چاه درآوردن.»
مامان خيلی از گذشتهها نمیگفت.
«سارا، نمیيای آشو هم بزنی؟ داريم روشو میذاريم.»
صدای زن دايی بود. از همان پشت گفتم: «دارم میيام.»
زن دايی تو گوشم گفت: «دعايی مهمتر از نمرهی خوب تو امتحان رياضیت بکن.»
خنديد و رفت نشست روبرويم روی پله. يک لای در باز بود و کاسههای سبز را چيده بودند پشت در تو سبد و پارچهی سفيد رويش کشيده بودند. دستهی چوبی کف گير تو دستم بود و خوب تو قَزان نمیچرخيد. برای خوب هم زدن بايد اين ديگ بزرگ مسی را دور میزدم. يک دور زدم و ايستادم روبروی زن دايی. گفتم: «چرا آخری؟»
داشت کاسهها را با همان پارچهی سفيد پاک میکرد.
«نذر عجی بود. ما هم سه سال بعد از مرگش پختيم.»
«نذر چی؟»
«نذر سلامتی دايی ت وقتی ديفتری گرفته بود. عجی نذر کرده بود تا زنده است جلو عمارت آش بپزه.»
يادم نمیآيد عجی از مرگ بچه هايش گفته باشد. غمباد گلويش که ثابت میماند و نفسش بالا نمیآمد، مامان بايد میپاشيد به صورتش، پشتش را میماليد. چشمهای عجی بسته میشد. تا دقايقی که نفس بالا میآمد و آن وقت تنها زير لب میگفت: «حبيبم!… علی دامادم!…»
تولد دايی علی ماجرايی متفاوت از پسر اول داشت. شب شش بچه خبر آوردند پل بين شهری شکسته و چند نفر غرق شدهاند. عجی نه، مامان میگفت: «خان چند نفر رو فرستاد تا پل رو بازسازی کنن. کار خيلی پيش نرفت. از طرفی تنها راه ارتباطی درخونه و شهر همين پل بود. پل چوبی قديمی که خسروخان ساخته و بعدِ اون هر بار تعمير شده بود. خان بايد میرفت تا از نزديک کارها رو نظارت کنه. انگار زمستون سردی بوده اون سال. خانعجی و پسرها رو به علینقی میسپره و چند تا سوار رو نگهبان میکنه و ميره برای پل سازی. حبيب سپردهی دايه بود و علینقی مرد بيرون و تفنگ، خونه شينی تو توانش نبود. شايد همين بود که هيچ وقت زن نگرفت. عجی میگفت: «قمار باز قهاری بود. چند باری گفتم زن بگيرم برات. سر باز زد. از طرفی دلم نمیاومد دختر مردمو بدبخت کنم. برادرم بود اما جدا از مهر خواهری، مرد زندگی نبود.» هيچ کس اون روز نفهميد سر حبيب چی اومد. سر چاه زمستونها بسته بود. دايه و عجی انگار ترياک خورده باشن تا لنگ ظهر خوابيده بودن. صدای شليک چند تا تير اومده بود و علینقی و مردها رفته بودن ببينن چه خبره. انگار فقط حبيب بيدار بود. وقتِ برگشت علینقی و ياراش سر چاهو برداشته میبيينن و عجی و دايه رو تو خواب. هر چقدر سيلی میزنن و آب میپاشن، هر دو سخت چشم باز میکنن. اما حبيبو نمیتونن پيدا کنن. عجی میگفت آشپز فِرنی پخته بود براش. اما اون کمی خورده بود و انگاری دايه دلگی کرده و خورده بود بقيه رو. فکر کسی به چاه نميره جز عجی که بعد از دو روز میگه هر شب صدايی از تو چاه عجی عجی میگه. علینقی میافته تو چاه. جنازهی حبيبو از چاه میکشن بيرون. خبر به خان میبرن. حبيبو خاک نمیکنن تا خان برسه. عجی فقط يه بار از اون روزها گفت و از خودش هيچی نگفت: «علینقی سوم حبيب رفت و ديگه پيداش نشد و به کوه و کمر زد. مردم بارها گفتن صداش رو از جنگل شنيدن که داد میزده: «امانت دار خوبی نبودم آباجی!» خان تا مدتها خونه نشين شد. آشپزو به فلک بستن. زبون باز نکرد. يه هفته تو طويله بود تا مرد.»
عجی تا بود هر شب نيمههای شب از عمارت میزد بيرون. چراغ به دست دور عمارت میگشت. میگفتم: «عجی اين وقت شب دنبال چی میگردی؟»
چراغ رو میگرفت جلو صورتش. چشمهاش سرخ بود و گونههاش برافروخته.
«حبيبم صدام میزنه. همش میگه عجی… میگه عجی!»»
سر آش را گذاشتند. يک مجمعه که تويش قرآن بود و خرما و شمع. خانمهای محل آمدند شمع روشن کردند. من رفتم بالا تو بالکن. از رياضی خيلی مانده بود. خوشم نمیآمد از اين ماتريسها که شرط ضرب شدنشان در هم برابری تعداد ستون ماتريس اول و سطر ماتريس دوم بود. دلم میخواست اين تناسب نبود. از معادلات شرط و شروطی کلافه از بالا نگاه کردم به جمعيتی که آمده بودند و نذری میبردند. خدا بيامرزه عجیها را میشنيدم. از در پشت زدم بيرون. رفتم پشت عمارت. چاه را پر کرده بودند، همان زمان به دستور خان. از بس عجی شبانه رفته بود و يک بار نزديک بود خودش را به چاه بيندازد. از روز گم شدن حبيب شيرش خشک شده بود. روی برآمدگی چاه نشستم. باد خنکی میآمد. تا چند روز ديگر مزرعهها آن قدر سبز بودند که از اين جا ديگر نمیشد تا آن دورها را ديد. پا روی مرز مزرعه گذاشتم. با حفظ تعادل رفتم طرف عمارت پايين. چيزی از آن عمارت باقی نمانده بود جز ستونهای پهنی که زمانی خانم آنها را لرزانده بود. محکم پا کوبيده بود، خانه لرزيده بود: «پيراهن خونيش…» محمودخان نه، پيراهن خونی حبيب در چاه. علفهای اين طرف بلند شده بودند؛ تا زانو. دايی نمیآمد اين طرف. به يک غريبه فروخته بود. اولين غريبهی درخانه سر از عمارت پايين محمودخان درآورده بود. نه، اولين غريبه عجی بود. میگفت: «خانها نه به غريبهها دختر میدادن و نه از غريبهها دختر میآوردن. من اولين غريبه بودم. غريبهکشی کردن اين جماعت. از وقتی اومدم درخونه، يه روز خوش نديدم. غريبهپرستی نکردن اين مردم!»
طبقهی پايين انگار از لای خشتها و گِلهايش گياه خودرو سبز شده بود. تلار کاملاً افتاده بود. اگر عجی نگفته بود، مطمئن نبودم زمانی مثل آن طرف بوده باشد. از هفت ستون آن طرف، تنها سه ستون اين طرف بود. درهای پهن و کلفت هشتدری وسط حياط زير باران پُکيده بود. خانم درست زمانی روی اين تلاری که حالا نيست ايستاده بود و چشم دوخته بود به غريبهای که سوار اسب است. از آن بالا ديده بود جنازه یدختر کوچکش را در اين پايين. شايد درست همينجا که من ايستادهام.
پا روی مرز مزرعه گذاشتم، دستها را در دو سمت گرفتم. کتاب رياضی در دست راستم بود. تعادل کاملاً برقرار نبود. کفهی راست سنگينتر بود. اگر مواظب نبودم پايم میرفت تو مزرعه. روی بلندی چاه ايستادم… دستها را باز کردم و چشمهايم را بستم و نفس عميقی کشيدم. بوی خوبی میآمد. بوی مزرعه، بوی برنج تازه نبود. بوی آش بود.
«بيا پايين، باز هم رفتی اون بالا چی کار؟»
مامان برايم يک کاسه آش آورده بود. با هم نشستيم روی چاه پر شده. آش را نزديک بينیام بردم. گفتم: «روش چی نوشته بود؟»
گفت: «يا علی، مثل هر سال.»
«دايی کِی میخواد خرابش کنه؟»
«نپرسيدم… دستت چی شده؟»
انگار دردش تازه شده باشد، پشت دستم را ماليدم: «گرفت به خار درخت انار.»
اخم کرد. چيزی نگفت. بلند شد و آرام راه افتاد. نگاهش به عمارت بود. گفتم: «بريم بالا؟!»
سر تکان دادم به چپ و راست، آره يا نه؟ خنديد و دست گرفت جلو دهانش. نگاهش کردم. نديده بودم خندهی عجی را و شايد هم يادم نمیآمد. اما اين طور میخنديد حتماً. زير چشمهايش چين میافتاد و چشمهايش بسته بود حتماً. بايد اين طور میخنديد. نديده بودم و حالا داشتم میديدم. تو هشتدری روی صندوق نشستم به آش خوردن و مامان تکيه داد به لنگه درِ دوم و چراغ لاله زنبوری را از ديوار برداشت. شيشه نداشت. گفتم: «يکی مثل اين بود؟»
گفت: «همين بود. چراغ شب گردیهای عجی همين بود. يه شب مثل هر شب راه افتاده بود دور خونه، سرچاه، چراغ به دست. انگار خانوم از اون بالا میبيندش. صداش میکنه: «عجی… عجی. »تا اون روز حرف نزده بودن با هم، حتی يه کلام. عجی چراغو بالا میگيره. میبيندش. چيزی نمیگه. خانوم بند سيرو پرت میکنه و میخوره به سر عجی. چراغ از دستش میافته و شيشهاش میشکنه و خاموش میشه. سه روز بعد دختر کوچيک خانوم از تلار پرت شد پايين. به نردهها تکيه داده بود که نرده ريخت. درست گيج گاهيش خورد زمين.»
کاسهی خالی آش را گذاشتم روی صندوق.
«اين صندوق چی میشه؟»
«نقی اگه نخواست، من برمیدارم.»
خواستم بگويم مال من، نگفتم. عجی بود و صندوقچهاش. گفتم: «آخرين آش نذری خوشمزهای بود.»
آمد تو. نشست کنارم. کاش میگفت دلش نمیخواهد آخری باشد. گفتم: «هر دو ديفتری گرفته بودن؟»
«علی شش ماه بود عروسی کرده بود. با دختر مهدیخان. خيلی از اون موقع ها يادم نيست. شش هفت سالم بود. نقی دوازده سيزده ساله. هفت شبانه روز جشن گرفتن تو همين عمارت. هفت شبانه روز!… ديفتری شيوع پيدا کرده بود. عجی گفت نرن شکار. علی رفت. با تب برگشت. دوام نياورد. عجی گريه نکرد. می گفتن برای حبيب هم گريه نکرده. گلوش ورم کرد. نقی که تو رختخواب افتاد، منو فرستادن خونهی مهدیخان. اين آش نذر هر سال عجی برای شفايه نقیيه.»
به نردهها تکيه دادم، دستم را کشيد.
«تکيه نده!»
خنديدم. از پلهها رفت پايين.
«بيا آماده شو. الان بابات میياد دنبالمون.»
دنبالش راهی شدم. نگفت مواظب باش. نديد تند میروم پايين. تا گفت مواظب باش، پايم ليز خورد.
«آتش بسه يا جنگ جهانی ديگهای شروع شده؟»
عصا را تکيه دادم به مبل و نشستم کنارش: «اصلاً از اين اگر آن گاههای رياضی خوشم نمیياد. اگر تعداد ستون ماتريس اول با سطر ماتريس دوم برابر باشد آن گاه دو ماتريس در هم ضرب میشوند. مسخره است نه؟»
بابا مات نگاهم کرد. چشمهايش میخنديد.
«لابد هست!»
«چرا؟»
«تو گفتی هست! حالا میگی نيست، لابد نيست!»
«بابا!»
مامان بلندتر گفت: «سرهنگ!»
دستهای بابا بالا رفت: «تسليم… تسليم!»
بلند شدم.
«اَه! نوه ی خسروخان، پسر الماسخان، اين طور می گه تسليم تسليم!»
عصا را برداشتم.
«بايد به نقی بگم اون عمارتو خراب کنه تا اون يکی پاتو نشکوندی.»
برگشتم نگاهش کردم.
«حالا شدی نوهی خسروخان…!»
دراز شدم تو تخت. کتاب را عمود گذاشتم روی سينهام. گل انار افتاد روی بلوزم. ديگر نارنجی آتشين نبود، قهوهای سوخته بود. نگاهم تو آينه به خودم افتاد. شبيه سرباز فراریها نبودم، شبيه سربازهای آش و لاش بودم. ترمههای آبی و زرد صندوق در پسزمينهی مشکی تو آينه نشسته بودند. نشستم. پای راستم را آرام بلند کردم و آويزان کردم از تخت. عصا را برداشتم و تا پای صندوق رفتم. جاجيم را کنار زدم. در را بالا بردم. قاب عکس را برداشتم. گذاشتمش کنار عکس عجی روی ميز آرايش. در زدند، لبهی تخت نشستم. بابا بود.
«جيرهی اين ساعت خانوم خانوما.»
سينی آب پرتقال و بيسکويت را گذاشت پای قاب و نگاه کرد به آن.
«اين قاب عکستو نديده بودم!»
با انگشت اشاره عينکش را عقب داد، قاب را بالا گرفت و دقيق شد به عکس و سکوت کرد. وقتی میرفت، زير لب گفت: «عمه زرين تاج و محمودخان…!»
گفتم: «کی؟!»
خنديد و در را بست. کتاب رياضی ام باز هم نبود.
3 Responses to ماتريسها