داستان یازدهم
نوشته: حمزه بَرمَر
طوری بوی دود سیگار در هوای راکد خانه ماسیده بود که انگار تمام طول روز سیگار کشیدهاند. صدای زنگ تلفنی که روی میز کوچک اتاق نشیمن قرار داشت قانون سکوت ظهرگاهی را شکست. داخل اتاق خواب، مرد بلند قدی که موهای نسبتا بلند و خوش حالتش روی بالش سپید پخش شده بود چشمانش را باز کرد و سعی کرد تمرکز کند تا ببیند صدای زنگی که میشنود واقعیت است یا مربوط به رویای ظهر گرم تابستان است. خودش را آرام از کنار زن نیمه عریانی که به خوابی عمیق فرو رفته بود جدا کرد. با احتیاط از تخت پایین آمد و بیصدا از اتاق بیرون رفت. تلفن هنوز با سماجت، زنگ آزار دهندهاش را تکرار میکرد. مرد بلند قد، خودش را روی کاناپه کنار تلفن انداخت و گوشی را برداشت. صدای بوق آزاد. گوشی را سر جایش گذاشت. چشمانش را بست و سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد. در کمتر از دو دقیقه، با زنگ دوباره تلفن، از خلسهی کوتاهی که در آن فرو رفته بود بیرون پرید و تلفن را با صدای دورگه و خوابآلود جواب داد: « بله؟ ». صدای مردانهی مضطرب داخل تلفن گفت: « الو؟…پژمان؟… چرا برنمیداری؟». مرد قد بلند کمی خودش را روی کاناپه جابجا کرد و گفت : «سعید تویی؟ خواب بودم ». سعید مکثی کرد و با ندامت پاسخ داد: « آخ راس میگی…من چقدر بیشعورم. بخدا اصلا حواسم نبود که الان ظهره. باید عصر بهت زنگ میزدم…من واقعا شرمندم پژمان ». مرد قد بلند در حالی که سیم فنری شکل تلفن را دور انگشت سبابهاش میپیچید گفت: « مهم نیست…دیگه باید بیدار میشدم».
– به هر حال من خیلی متاسفم پژمان
– بسه…اینقدر عذرخواهی نکن…گفتم اشکال نداره.
– همیشه گند میزنم…
– بس میکنی یا نه؟ کارتو بگو.
– باید باهات حرف بزنم پژمان
– کسی طوریش شده؟
– نه…یعنی نمیدونم…شاید شده باشه…خدایا…
– سعید، لطفا خونسرد باش و آروم بگو چی شده
– باشه من خونسردم…پژمان من واقعا متاسفم الان مزاحمتم…
– اااا…
– باشه باشه… میشه الان بیام اونجا؟
– الان؟…خب…خب راستش قدمت رو چشم اما خونه یه کم بهم ریختس…فردا صیح چطوره؟
– پژمان تو حق داری هر فکری که میخوای درباره من بکنی اما باور کن بهت احتیاج دارم. باید با یکی حرف بزنم…یعنی فکر کردم چه کسی از تو بهتر…خودت میدونی جز تو دوستی ندارم…یعنی دوست به درد بخور…
– باشه بیا…منتظرتم
– ممنون …واقعا ممنون…الان میآم…فعلا خداحافظ
بعد از آنکه گوشی تلفن را گذاشت بلافاصله از جایش بلند شد و به اتاق خواب رفت. زن را دید که هنوز در همان حالت خوابیده بود و عرق مختصری که روی شقیقههایش نشسته بود، یک دسته موی نمدار شدهاش را به صورتش چسبانده بود. مرد بلند قد آرام روی تخت نشست و آهسته شانه زن را تکان داد. زن چشمان زیبا و پف آلودش را باز کرد. سرش را به طرف مرد چرخاند و کمی مکث کرد تا کاملا هوشیار شود. بعد درحالی که خودش را کش و قوس میداد با صدای خوابآلود گفت: « ساعت چنده؟». در نظر مرد ملوس و خواستنی جلوه کرد برای همین خم شد، گونهی زن را بوسید و با چهرهایی مستاصل و صدایی خفه گفت: «سعید داره میآد اینجا». چشمان زن باریک شد و اخمهایش در هم رفت و پرسید: « اینجا؟!». مرد به نشانه تایید سر تکان داد و از تخت پایین رفت. دَر کمد لباسهایش را باز کرد و در حالی که لباسها را زیر و رو میکرد زمزمه کرد: « قسم میخورم سعید یه دیوونهی تمام عیاره». زن که حالا روی تخت نشسته بود و خودش را لای ملافهایی سپید پیچیده بود با نگرانی گفت: « من باید برم». مرد حولهاش را پیدا کرد. دَر کمد را بست و با خونسردی گفت: « توی اتاق بمون. صداتم در نیاد. زود ردش میکنم بره».
هنوز کمتر از نیم ساعت نگذشته بود که دوباره صدای زنگ، سکوت خانه را درید اما اینبار زنگ خانه بود که با سماجت زده میشد. دَر اتاق خواب باز شد و زن مثل دختر مدرسهایهای تُخس خودش را به دَر حمام رساند و چند بار با نگین انگشترش به در حمام کوبید. مرد از داخل حمام چیزی گفت که لابه لای صدای آب گم شد. اینبار زن صورتش را به در چسباند و با صدایی مضطرب و خفه گفت : «بیا بیرون…در میزنن». صدای آب قطع شد. لای در حمام باز شد و با باز شدن دَر، بخارآب به صورت زن پاشید و از میان بخار، سر مرد که حالا خیس و گرد به نظر میرسید نمایان شد. زن طوری که انگار برای یک ناشنوا حرف میزند با صدایی محو و لبهایی که کلمات را با اغراق ادا میکرد گفت: « گمونم سعید پشت دره…داره زنگ میزنه» بعد تمام شش دانگ حواسش را به مرد داد تا عکس العمل او را ببیند. مرد موهای خیسی که جلوی چشمش را گرفته بود کنار زد و گفت: « برو تو اتاق». زن هم درست مثل سرجوخههایی که در لحظات سرنوشت ساز جنگ از فرمانده دستوری حیاتی میگیرند سری تکان داد و با جدیت به طرف اتاق دوید.
مرد قدبلند که حولهاش را به تن کرده بود پشت در ایستاد و داخل عدسی چشمی دَر نگاه کرد. آنطرف، مردی نسبتا کوتاه و توپُر با موهای فر کم پشت و لباسهایی که از هیچ هارمونی خاصی پیروی نمیکرد ایستاده بود. بخاطر فرم ابروهای هشتیاش یک نوع نگرانی دائمی در چهرهاش وجود داشت که اندکی به بلاهت متمایل بود. طوری زنگ در را فشار میداد و انتظار میکشید که گویی سالهاست پشت تمام درهای بسته زنگ میزده و انتظار میکشیده. در را باز کرد و خودش را از دیدن دوستش خوشحال نشان داد.
– سلام. چه زود اومدی؟!
– سلام. داشتم میرفتما…چرا باز نمیکردی؟
– حموم بودم…خیلی زود رسیدی
– آره باز مزاحمت شدم…من احمقو ببخش پژمان…
– بس کن بیا تو…
سعید از همان ابتدای ورودش به خانه، اطراف را نگاه میکرد و همه جا را برانداز میکرد. وقتی خانه را نسبتا مرتب دید متوجه شد که بهم ریختگی خانه ترفندی شکست خورده برای دست به سر کردنش بوده.
بر روی همان کاناپهایی که کنار تلفن قرار داشت نشست و به محض فرو رفتن در کاناپه، یکی از پاهایش را مثل فنر به زمین زد و لرزاند. مرد قدبلند به آشپزخانه رفت و از آنجا فریاد زد : « چی میخوری؟». سعید به کیف زنانهای که گوشهی سالن افتاده بود خیره بود. سوال دوباره تکرار شد و اینبار سعید با صدای آرام گفت: «یه چیز خنک». صدا گفت: «نشنیدم». سعید سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند و بلند گفت: « یه چیز خنک».
دقایقی بعد، مرد قدبلند با دولیوان بزرگ نوشیدنی وارد شد. وقتی یکی از لیوانها را به دست سعید میداد گفت : «از استرسهها !» و با چشمهایش به پای سعید که تکان میخورد اشاره کرد. سعید متوجه حرکت غیر ارادی پایش شد و آنرا متوقف کرد. مرد قدبلند با احتیاط روی مبل روبروی سعید نشست. لیوان لبالب نوشیدنی را روی میز جلویش گذاشت و گفت: « خب؟…اصل حالت چطوره؟». جوابی نشنید. چیزی در چهره سعید وجود داشت که باعث شد بفهمد اوضاع سعید خرابتر از آن است که بخواهد با شوخ طبعی گفتگو را شروع کند. لبی به نوشیدنیاش زد و با دست دیگرش گوشه کلاه حولهاش را داخل یکی از گوشهایش کرد و تکان داد. وقتی به حولهی تازه از گوش بیرون آمده نگاه میکرد پرسید: « نمیخوای بگی چی شده؟». سعید که پایش دوباره مثل یک ویبراتور اتوماتیک تکان میخورد گفت:
– شادی از دیروز عصر خونه نیومده…یعنی وقتی داشتیم از شمال میومدیم تهران…آخه این آخر هفته شمال بودیم…همون ویلا که هفته پیش خودت رفته بودی…میومدیم تهران توی راه دیوونه شد…یعنی اولش همه چیز خوب بود…اما نمیدونم چی شد کارمون به دعوا کشید و یهو پیاده شد.
مرد، لیوانش را دوباره روی میز گذاشت. جرعهایی که در گلویش مانده بود را قورت داد و با صدایی نسبتا بلند گفت : «پیاده شد؟!»
– آره پیاده شد…وسط جاده
– چرا جلوشو نگرفتی؟
– لعنت به من. لعنت به من … هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش …یه جوری شده بود…مث دیوونهها داد میزد…
مرد قد بلند به طرف سعید نیم خیز شد و گفت:
– خب بعد؟
– بعد رفتش…رفت طرف جنگل کنار جاده…من دنبالش رفتما اما پیداش نکردم…داشت شب میشد منم اومدم تهران…گفتم خودش آروم میشه بر میگرده اما بر نگشته…چی کار کنم؟
– خونه پدرمادرش زنگ زدی؟
– آره اونجا نرفته
– شاید رفته خونه دوستش…اسم اون دوستش چی بود؟
– مهتاب؟
– آره مهتاب…حتما رفته خونه مهتاب…زنارو که میشناسی اینجور وقتا دلشون میخواد واسه هم درد دل کنند و مردا رو فُش بدن…
– نه فکر نکنم…آخه هرچی خونه مهتاب زنگ میزنم کسی گوشی رو بر نمیداره…
– معلومه که بر نمیدارن…دوتایی نشستن پیش هم تصمیم گرفتن تورو بترسونن… وقتی حسابی ترسیدی برمیگرده خونه…
– غلط کرده…گه خورده…زنیکه…زنیکه عوضی…دیگه داره دیوونم میکنه…پژمان به خدا دیگه طلاقش میدم…جونمو به لبم رسونده…داره دیوونم میکنه…اصلا دیوونه شدم…شبا قرص میخورم…میدونی چن تا؟ میدونی چن تا؟ دوتا…آره دوتا قرص کوفتی روی هم میخورم تا خوابم ببره.
– هی…بی خیال…این چیزا همه جا هست. می فهمی که؟ منظورم اینه که تو همه خونهها این چیزا هست. سخت میگیری سعید…خیلی حساس شدی. سر به سرش نذار. خودش یه کم لجبازی میکنه بعد رام میشه…شادی دختر بدی نیس. فقط یه کم توجه میخواد.
سعید خودش را روی مبل جابجا کرد و در حالی که با انگشتانش نخهای خیالی شلوارش را جدا میکرد گفت: « من توجه نمیکنم؟ آخه تو که دیگه بهتر از همه میدونی پژمان! من بیشتر از هر مردی که به زنش سواری میده به شادی سواری میدم. غیره اینه؟ نه انصافا غیر اینه؟ یه بار میگه میخوام نقاشی کنم. میرم براش بهترین وسایل نقاشی رو میخرم. بعد میدونی چی میشه؟ یه هفته…فقط یه هفته نقاشی میکنه بعد وسایلشو میبره میچینه تو انباری میگه حوصله ندارم. یه بار میگه میخوام ساز بزنم. من ِخاکبرسر رفتم برای خودِ خاکبرسرش پنج میلیون دادم پیانو خریدم با یه معلم خصوصی. یه ماه تمرین کرده میگه نمیتونم یاد بگیرم. برای سن من دیره! باید از بچگی پیانو میزدم. یه روز میام خونه میبینم یه مشت دختر پسر جوون خاکبرسر تر از خودش نشستن دارن مواد میکشن و می رقصن. میگم اینا واسه چی تو خونه من اومدن. میگه نشاط تو زندگیم کمه افسرده شدم. میدونی چی میگه پژمان؟ وای خدایا !…میگه عقده حقارت کودکی داره! تروخدا ببین کی میگه عقده داره. پژمان تو که ننه باباشو میشناسی. خاکبرسر حقارت آمیز ترین خاطره دوران کودکیش روزی بوده که دُم گربه عمه فلورشو کشیده باباشم اخم کرده بهش گفته بره تو اتاقش و تا اون اجازه نداده بیرون نیاد!…عقدهایی منم که تا یاد دارم آقاجونم با کمربند میافتاد به جونمون و تا سیاه و کبودم نمیکرد و پشت بندش دو سه روز تو انبار حبسم نمیکرد آروم نمیگرفت. عقدهایی شدن واسه طبقه منه نه طبقه اون. خاک بر سرش. خاک بر سر خرش کنن…صبح تا شب این گوشی تلفن دستشه و با اون رفیق جون جونیش مهتاب ور میزنن. هی بهش میگم با مهتاب نگرد میگه تو میخوای منو از دوستام جدا کنی. باور کن مهتاب میشنگه. قسم میخورم میشنگه»
مرد قدبلند تا آخر لیوانش را سر کشید. از جایش بلند شد و از روی پیشخوان آشپزخانه پاکت سیگارش را برداشت. سیگاری بیرون آورد و با فندکی که داخل پاکت بود سیگارش را روشن کرد. کام عمیقی از سیگار گرفت و به سعید گفت: « هنوز تو تَرکی؟». سعید که آرامتر شده بود و نوشیدنیاش را مزه مزه میکرد گفت: «آره …سیگار چیه مزخرفه…». بعد یادش آمد و دوباره گفت: « میگه مردی که سیگار نکشه جذاب نیست. باورت میشه؟! زن آدم، وقتی میدونه دو تا رگ قلب شوهرش بسته شده باز میگه مردی که سیگار نکشه جذاب نیست!». مرد قد بلند با جستی روی پیشخوان آشپزخانه نشست و گفت: « یادمه شادی از اون اوایل اطواری بود. یه جورایی لوسه اما بد ذات نیست. باید رگ خوابشو بلد باشی. رگ خوابو پیدا کن برای همیشه حرفتو میخونه». سعید طوریکه انگار برای حرفهای مرد اهمیتی قائل نیست حواسش دوباره به کیف زنانهایی که گوشه اتاق افتاده بود گیر کرد و به آن خیره ماند. مرد کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و گفت: « بهت میگم الان باید چیکار کنی…گوشت با منه؟». سعید با سر تایید کرد. سیگارش را داخل زیر سیگاری تکاند و ادامه داد: « الان بلند میشی میری گل فروشی یه دسته گل میخری. بعد میری دو پرس غذای پدرمادر دار با تمام مخلفاتش سفارش میدی و با خودت میبری خونه. بعد منتظر میشینی تا بیاد. شک ندارم امشب برمیگرده. وقتی برگشت یه کم نازشو میکشی بعد میز شامو میچینی و از این مسخره بازیا چیه تو فیلما نشون میدن؟…شمع و موسیقی و این چیزا…میفهمی که؟…معجزه میکنه ».
سعید آرامتر شده بود نوشیدنیاش را تمام کرد و گفت: «آره… پژمان تو همه چیزو خوب سر و سامون میدی…بزار یه چیزیُو بهت بگم راستش خیلی وقتا بهت حسودی میکنم…جدی میگم باور کن…بعضی وقتا شادی از تو تعریف میکنه. خیلی زیاد. اونقدر که من حتی از کوره در میرم. شاید خیلی مسخره به نظر برسه اما همین دعوای آخرمون تو راه شمال… با حرف تو شروع شد. یهو گفت که زمان دانشکده، قبل از اینکه با من دوست بشه از تو خوشش میومده. بعد که بحثمون بالا گرفت گفت که دلش برای من سوخته که “بله” گفته. فکرشو بکن پژمان. بعد از ده سال زندگی به من میگه دلش برای من سوخته که با من مونده. منم بهش گفتم میتونی گمشی بری پیش پژمان. بعد هم بهش گفتم “هرزه سگ”. اونم دیوونه شد و گفت نگه دار…خدای من…چقدر حرف احمقانهایی زدم». بعد از آنکه حرفهایش تمام شد ایستاد. مرد قد بلند نزدیک شد و بازوهای تپل سعید را فشرد و حالتی به چهرهاش داد که انگار ماجرا را ختم به خیر کرده است. سعید سری تکان داد و گفت: « باید درستش کنم. آخه دوسش دارم. یعنی هرچی دهنمو بیشتر سرویس میکنه بیشتر دوسش دارم. دیوونم نه؟». مرد قد بلند خندید و گفت: «نه نیستی…عاشق ِشی». قبل از اینکه هر دو به طرف در خروجی حرکت کنند سعید گفت: «شادی یکی لنگه اونو داره» و بعد به طرف کیف اشاره کرد. مرد که تازه متوجه کیف شده بود لحظاتی سکوت کرد و سپس با حرارت گفت: « اِ ؟! عین اون؟! … مال شبنمه… خواهرکوچیکم. دیروز جا گذاشت…». سعید سری تکان داد و هر دو به طرف در حرکت کردند.
هنوز چند قدمی برنداشته بودند که صدای ضعیف زنگ موبایل از داخل اتاقی که زن در آن بود به گوش رسید. هر دو مکث کردند. مرد قدبلند لبخندی زد و سعید را آرام به طرف در راهنمایی کرد. اما سعید ایستاد و گفت :« برو جواب بده….اشکال نداره من منتظر میمونم». مرد خندید و گفت :« نه مهم نیست ولش کن».
– نه برو …آخه یه وقت میبینی شادی به تو زنگ میزنه و میخواد مشکلمونو بگه…الان باید همه احتمالاتو جدی بگیرم…
– من که مطمئنم شادی نیست اما باشه…
شانه ی سعید را کمی فشرد و به طرف اتاق رفت. در اتاق را باز کرد و پشت سرش در را بست. زنگ موبایل دیگر قطع شده بود. مرد موبایلش را از میز کوچک کنار تخت برداشت و خاموش کرد. زن با صدایی خفه پرسید: «چی شد؟».
– هیچی …مردک دیوونه میگه موبایلو جواب بده شاید شادی باشه…
– داره میره؟
– آره جلوی دره…خب خفه میکردی موبایلمو…
– اونجوری که میفهمید کسی تو اتاقه…
مرد با کلافگی از اتاق بیرون آمد. در را آرام پشت سرش بست و تا سرش را بالا آورد سعید را دید که در راهرو ایستاده. کمی مکث کرد و با تعجب گفت: «تو اینجایی؟!»
– آره
– قطع شد … شماره شادی نبود. خیالت راحت
بعد به طرف سعید رفت و بازوی سعید را گرفت تا هر دو از راهرو بیرون بروند اما سعید به زمین چسبیده بود. «با کسی حرف میزدی؟».
– من؟
– آره تو اتاق با یه زن حرف زدی
– مزخرف نگو بیا بریم
– خودم شنیدم…
مرد قد بلند چهرهای عصبی به خود گرفت و گفت: «آقا سعید پشت در ایستادن کار خوبی نیست».
– کی تو اتاقه؟
مرد قد بلند جلوی سعید ایستاد، چهرهای بی تفاوت به خود گرفت و گفت:« مهمونمه…نخواست جلوی تو بیاد بیرون…حالا هم حسابی آبرومو بردی». سعید که لرزش دستانش کاملا مشهود بود به زمین چشم دوخت و با لکنت گفت: «پژمان به مهمونت بگو بیاد بیرون. بگو بیاد من حالم خوب نیست». و با فریادی بلند و زهرخند ادامه داد : « بیا بیرون شادی. بیا همه چی تموم شد. بیا بیرون». مرد قد بلند گفت: « سعید تو حالت خوب نیست! داری مزخرف میگی داد نزن آبروم رفت. شادی اینجا نیست». جلو رفت و سعی کرد بازوی سعید را دوباره بگیرد که فریاد سعید را شنید : « به من دست نزن. من خر نیستم. بگو بیاد وگرنه اینجا رو آتیش میزنم». لحظاتی هر دو سکوت کردند و زمان با صدای نفسهای سعید سپری شد. ناگهان سعید به طرف اتاق حرکت کرد. مرد هرچه تلاش کرد نتوانست جلوی سعید را بگیرد. در اتاق را که باز کرد زن را دید که روی تخت نشسته است و میلرزد. سعید، لحظاتی در میان چهار چوب در خشک شد. بعد رو به مرد قد بلند که پشت او ایستاده بود کرد. زمزمهوار و بیمار گونه گفت: « تو باید به من میگفتی…تو باید به من میگفتی با مهتاب دوست شدی.» مرد قد بلند چشمانش را بست وسرش را به دیوار تکیه داد. سعید دوباره زیر لب گفت : «من دیوونه شدم…خاک بر سرم…لعنت به من…معذرت میخوام…شرمندم» و با سرخوردگی و گیجی خانه را ترک کرد.
صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکافت. «با سلام. در حال حاضر امکان پاسخگویی به تماس شما نمیباشد. لطفا پیغام بگذارید». صدای مردی گفت: « الو؟ پژمان؟ اگه خونهایی گوشی رو بردار. این دومین باره که پیغام میذارم. ببین من دیگه نمیدونم بابت اون روز چطور ازت عذر خواهی کنم. بخاطر رفاقتمون فراموشش کن. راستی حق با تو بود. خونه که رفتم شادی تو خونه منتظرم بود. تو راست میگی من زیاد سخت میگیرم. پژمان جون، اگه برگشتی خونه، یه زنگ بزن. راستی… ببین حرفامو درباره مهتاب فراموش کن. عصبانی بودم مزخرف گفتم. مهتاب خیلی خانومه. دختر خوبیه. براتون خیلی خوشحالم…فعلا بای».
مرد قد بلند روی کاناپه لم داده بود و سیگار میکشید. پیغام که تمام شد نگاهی به تلفن انداخت و تصمیم گرفت زنگ بزند. سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و شماره گرفت. صدای آرام و لطیف زن جواب داد: «الو؟».
– الو؟ شادی تویی؟
– آره
– پژمانم
– فهمیدم. شمارهتو دیدم.
– سعید پیغام گذاشته بود… اونجاست؟
– نه رفته تو پارکینگ
– اونشب کجا رفته بودی؟
– پیش خواهرم
– بهت گفت اینجا چه خبر شد؟
– آره
– میتونم توضیح بدم
– لازم نیست
– نه من باید توضیح بدم…چیزی بین من و مهتاب نیست
– لطفا خفه شو پژمان. چطور میتونی همهی اون مزخرفات عاشقانه که یکسال روی اون تخت کوفتی توی گوشم زمزمه کردی رو تو گوش مهتاب بگی؟
شادی اجازه نداد که مرد پاسخی بدهد و تلفن را قطع کرد. مرد قد بلند سیگاری روشن کرد. در حالی که کام عمیقی از سیگار می گرفت چشمش را مالید و سعی کرد از شر مژهایی که در چشمش رفته بود خلاص شود.
One Response to زنگها آبستناند